پروانه یکی از بلوزهایی را که روی دستهی مبل بود برداشت و به اتاق رفت. چند دقیقهی بعد برگشت. روبروی آینه ایستاد و به فرانک گفت: خوبه؟ فرانک گفت: آره بهتون میاد. پروانه روی مبل کنار کورش نشست. کورش گفت: فردا چه ساعتی میری؟
پروانه گفت:ساعت پنج. با فرانک میرم.
فرانک گفت: هنوز نمیدونیم مطبش کجاست.
پروانه از فرانک پرسید کِی شیرینی بخریم؟
فرانک گفت فردا و پرسید: فکر میکنید فردا چه اتفاقی بیوفته؟
-نمیدونم.
-دوست دارین چی بشنوین؟
-نمیدونم.
کورش گفت: بیا به بهترین حالتش فکر کنیم.
فرانک گفت: دو هفته دیگه مامان و آقای دکتر میرن استانبول.
پروانه گفت: گفتم که زن داره.
کورش گفت: داشته باشه. چهل سال تو منتظر بودی. چهل سال بعد نوبت اونه.
فرانک گفت: الان همه یه رابطه موازی با ازدواج دارند.
پروانه گفت: چرا باید به من فکر کنه. من که دیگه پیر شدم.
فرانک گفت: کی گفته پیر شدین.
کورش گفت: مامان پری کانفیدنس داشته باش.
فرانک گفت: شما خیلی هم زیبا هستید.
پروانه گفت: با این پلکِ کج؟
فرانک گفت: آقای دکتر درستش میکنند.
کورش پرسید: چرا شماره موبایلش رو نگرفتی؟
فرانک گفت: کورش… اون که تو شرایط من و تو نیست. یادش رفته.
-یعنی چی یادش رفته؟
پروانه گفت: مریض داشت، سرش شلوغ بود. زود تلفن رو قطع کرد.
-چرا تو مطب قرار گذاشتین؟
فرانک گفت: ای بابا. اینا از یه نسل دیگهاند. من و تو به کافه رفتن و این چیزا فکر میکنیم.
کورش گفت: فردا شب باهم میرین شام میخورین؟ اگه رفتین زنگ بزنید منم بیام. میخوام بابام رو ببینم.
پروانه گفت: تو استراحت میکنی تا ما برگردیم.
کورش گفت: فردا بابا به محض اینکه تو رو ببینه میگه بیا این سوییچِ پروشه است برای کورش. خونه هم که تو زعفرانیه میخوای درسته؟ بهش بگو که من و کورش اصلا اهل مادیات نیستیم. مهریه هم نمیخواد.
پروانه گفت: اون که بابای خودته تا حالا برات یه چرخِ پراید گرفته که این باید برات پورشه بگیره؟
-بعد اینهمه سال پیداش شده. معلومه که باید بگیره.
پروانه گفت: من که شانس ندارم. یهو فردا منو میبینه میگه پری داری یه پونصد میلیون به من بدی؟
کورش گفت: بله. دو سه روز دیگه میگم مامان بریم خونه. میگی خونه؟ میگم آره. میگی چند روز صبر کن. دوباره میگم بریم خونه. میگی خونه؟؟ میگم آره خونه. اصفهان. میگی کورش عزیزم من خونه رو فروختم دادم به پرویز.
پروانه گفت: من خیلی زمین میخورم. باید فردا فرانک مواظبم باشه.
کورش گفت: نری اونجا هول بشی بیوفتی صاف بری تو بغلِ پرویز.
فرانک خندید و گفت کورش داری زیاده روی میکنی.
کورش گفت: فکر کن آقای دکتر الان تو چه وضعیه و داره به چی فکر میکنه.
فرانک گفت: آقای دکتر الان خوابه.
کورش گفت: نه پس داره فکر میکنه که فردا چی بپوشه.
فرانک از پروانه پرسید: مامان پری آخرین بار کِی دیدینش؟
-شاید سی سال پیش. وقتی از بابای کورش جدا شدم.
فرانک پرسید: کجا؟
-اومدم تهران. کورش پنج ساله بود. باهم اومدیم. دو روز تمام نشستم و تلفن تمامِ بیمارستانهای تهران رو پیدا کردم. بالاخره فهمیدم کجاست. رفتم مطب. روبروش نشستم. تا من رو دید چشماش پرِ اشک شد. سه روز بعد دوباره دیدمش. گفت: برو. سه روزه صدای بچههام رو نمیشنوم. اگه بمونی زندگیم از هم میپاشه. من هم گفتم خداحافظ.
-اونم بچه داره؟
-آره. گفت چهارتا. گفت برا اینکه فراموشت کنم سرم رو با بچهها گرم کردم.
کورش گفت: فکر کن میرفته خونه میگفته بریم که پری رو فراموش کنیم و یه بچه درست میکرده.
فرانک گفت: ببین تو جهان چقدر بچه درست شده برا اینکه یکی، یکی دیگه رو فراموش کنه.
کورش گفت: اگه ببینیش میشناسیش؟
پروانه گفت: نمیدونم.
کورش گفت: مثلا اگه تو خیابون از کنارت رد بشه بدون اینکه بدونی خودشه.
پروانه گفت: نه.
فرانک گفت: فکر میکنی چه شکلی شده؟
پروانه گفت: حتما کچله.
فرانک گفت: از کجا میدونید؟
پروانه گفت: حس میکنم.
پروانه به اتاق رفت در را بست و لامپ را خاموش کرد. روی تخت دراز کشید. خوابش نمیبرد. در تاریکی به نوری که از زیر در داخل اتاق افتاده بود نگاه میکرد. اولین بار کِی پرویز را دیده بود؟ خاطرههای محوی را که در ذهنش مانده بود دوره میکرد. آن روزی که پرویز را در درمانگاه نزدیکِ خانه دیده بود. روزی که پرویز از اصفهان رفت. روز عروسی با پدر کورش. فکرِ رفتن کورش و فرانک از ایران. چشمهایش را بست و کمی بعد خوابش برد.
صبح که از خواب بیدار شد کتری را روی گاز گذاشت و زیر آن را روشن کرد. به اتاق رفت شانهای به موهای کوتاهِ رنگشدهاش کشید. قهوه فوری را در لیوان آب جوش ریخت. نشست کناری پنجره و به خیابان نگاه کرد. تا وقتی فرانک به خانه بیاید چهل و سه بار مقابل آینهی قدیِ اتاق فرانک و کورش ایستاد و خودش را نگاه کرد. صدای زنگ که آمد آماده بود. چهار ساعتِ بعد کورش به خانه آمد. پیامی برای فرانک فرستاد: چه خبر؟ چی شد؟ فرانک نوشت: مامان نیم ساعته که پیشِ دکتره. منم دارم با منشی حرف میزنم. اینجا شلوغه. کورش روی مبل دراز کشید و دو ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شد.
فرانک مانتو و شالش را روی مبل انداخت. پروانه به اتاق رفت. کورش پرسید: چی شد؟ فرانک گفت برات میگیم. فرانک به آشپزخانه رفت و کتری را روی گاز گذاشت. پروانه به اتاق برگشت و کنار کورش روی مبل نشست. کورش گفت: بابا چطور بود؟ کلید پورشه کجاست؟ پروانه خندید. فرانک گفت: باید پورشه رو فراموش کنی.کورش گفت: ای بابا چرا آخه؟ چند دقیقهای سکوت شد و بعد پروانه با صدای آرامی گفت: چقدر پیر شده بود. کورش گفت: باید جَوون میموند؟
-نباید اینقدر پیر میشد.
فرانک گفت: چرا نباید؟
اون خیلی خوب و کشیده و بلند بود دیدی چه شکلی شده بود؟
کورش گفت: خب پیری همینه دیگه مامان.
پروانه گفت: خیلی مریض بود.
کورش گفت: من تو این سن مریضم. اون تو هفتاد و چهار سالگی نباید مریض بشه؟
-دیابت داشت. گفت سکته کرده.
کورش گفت: این چیزا که مریضی نیست. الان همه مریضن.
پروانه چیزی نگفت و به اتاق رفت. روی زمین کنارِ تخت نشست و چمدان را باز کرد. بلند شد مانتو و پیراهنهای آویزان از چوبرختی را برداشت و در چمدان گذاشت. فرانک به اتاق آمد. به چمدان نگاه کرد و پرسید: میخواین برین؟
-آره دیگه باید برم سرِ خونه و زندگیِ خودم.
-نمیخواین چند روز دیگه بمونین؟
-نه باید برم. میدونی حس میکنم امروز برا آخرین بار پرویز رو دیدم.
-چرا آخرین بار؟
-فکر میکنم به زودی بمیره.
-از کجا میدونین؟
-اون حالش هیچ خوب نبود.
-شاید حالش بهتر شه.
-زیاد فرقی نمیکنه. من باید میدیدمش. بهش گفتم دوباره هم میام ببینمش.
-کی؟
-نمیدونم. قرار شد باهم در تماس باشیم.
اتوبوس در نزدیکیِ اصفهان بود که پیامکی از پرویز رسید. «میخوام ببینمت.»