روی نیمکت فلزی مشبکی، در انتهای پارک نزدیک خانهامان نشسته بودم. نزدیک بود کتابی را که تازه خریده بودم به دست بگیرم و شروع به خواندن کنم. اما قبل از باز کردنش منصرف شدم و دوباره آن را به داخل کیفم برگرداندم. نگاهی به اطرافم انداختم پدر و مادرهایی کنار بچههایشان ایستاده بودند و در حالیکه با نگاه بچههایشان را دنبال میکردند گرم حرفزدن بودند و گاهی هم آنقدر گرم صحبت میشدند که بچههایشان را از یاد میبردند.
چند نفر جوان روی نیمکت ها نشسته بودند و به رفت و آمد ماشین ها و آدم ها نگاه میکردند و همچنان حرف میزدند، عدهای نیز روی چمنها نشسته بودند و چیزهایی میخوردند. ولی کسی را ندیدم کتاب بخواند تا این فکر از ذهنم گذشت چند نفر را آن طرف دیدم که با گوشی مشغولند و میخندد من هم گوشیام را از جیب مانتو ام درآوردم.
حدود نیم ساعتی از وقت قرارمان گذشته بود. من نزدیک ساعت شش عصر آنجا رسیدم و دوستم هنوز نیامده بود. کانالهای تلگرام را زیرورو کردم و حجم زیادی از مطالب غیرضروری را از نظر گذراندم. نگاهی به اخبار اقتصادی و وضعیت هوا انداختم دیدم بیفایده است و امید و انگیزهای از این اخبار عایدم نخواهد شد. برای همین به صفحه دانلودهایم رفتم و منتظر دانلود کتاب قلعه حیوانات جورج شدم تا مگر بتوانم چند صفحهای از آن مطالعه کنم در هرصورت این گزینهی بهتری بود چون کسی متوجه نمیشد که خانمی تنها در حال مطالعهی کتابی هست آنهم توی پارک.
از طرفی دیگر از پارک نشستن و وقت تلف کردن احساس بیهودگی نمیکردم هر بار که عنوانش را میدیم از آنجایی که قبلا گزیدههایی از آن را کانالهای مختلف خوانده بودم کلی برای خواندش هیجان داشتم.. آن بار هم که در حین انتظار برای اتمام دانلودش چشم به عنوانش دوخته بودم لبخند خوشایندی به لب داشتم که در این لحظه کسی آمد و کنارم نشست. فکرم این بود که از بالا پایین کردن پارک خسته شده است و جایی برای نشستن پیاده نکرده برای همین سریع حضورش را فراموش کردم. یادم آمد ده دقیقهی پیش پیامکی دریافت کردم بازش کردم دوستم بود و بابت نیامدن به پارک عذرخواهی میکرد و توضیح داده بود که قرار است برایشان مهمان مهمی بیاید.. راستش را بخواهید زیاد فرقی به حالم نداشت چون رفتن به پارک را زیاد کار مفیدی نمیدانستم چه با یک دوست و چه بی او. در اصل برا ی گذراندن وقت بود که به آنجا رفته بودم. میپرسی چرا وقتت را به بیهودگی میگذرانی؟
از خانه و زندگی و همه چی زود زود خسته میشدم این روزها هر چند برای بهتر شدن اوضاع هر بار تصمیم میگرفتم که دیگر اخبار را نخوانم اما موفق نمیشدم. با این وجود وقتی بعد از نیم ساعت انتظار همچین پیامی دریافت کرده بودم برایم ناراحت کننده بود و صورتم را اخم تلخی پوشاند به صفحه دانلود که برگشتم به نود درصد رسیده بود. میدانستم دو سه دقیقه دیگر هم طول خواهد کشید. دوباره حواسم به دوروبرم برگشت. حس کردم فردی که روی نیمکت کنارم نشسته است به من توجه میکند و در حالتهایم دقیق شده است معذب شدم و خواستم بلند شوم در حالت نیمخیز بودم که صدایش را شنیدم:
– خانم عزیز خواهش میکنم بمانید.
من که بلند شده بودم با قیافهای جدی و متعجب به طرفش برگشتم. با اصرار بیشتر تکرار کرد: «خواهش میکنم، به کمکتان احتیاج دارم.»
با بیمیلی دوباره روی نیمکت نشستم. نگاهم را نصفه نیمه به طرفش چرخاندم دیدم که خجالت زده سرش را پایین انداخته و زمین را به دنبال کلمات مناسب میکاود. پسری بود تا اندازهای قدبلند با موهایی خوشحالت که بسیار با دقت شانه شده بود. از رفتار و حالت کودکانه صورتش به نظر میآمد که چند سالی از من کوچکتر باشد با این وجود سبیل و شانههایش حالتی کاملا مردانه داشت. از آنجایی که نسلهای کوچکتر همیشه از نظر ظاهری درشتترو قدبلندتر از نسل قبلی هستند بی شک من اگر مرد بودم به اندازه او درشت نبودم. همانطور که درحال وارسیاش بودم و وانمود میکردم که منتظر بیان درخواستش هستم دوباره شروع به حرف زدن کرد:
– راستش با خودم فکر کردم خانمی محترمتر از شما و کسی بهتر از یک خانم محترم برای انجام این کار پیدا نخواهم کرد.
مکثی کرد و من همچنان منتظر بیان درخواستش بودم راستش را بخواهید زیادی کنجکاو شده بودم که این پسر چه کاری ممکن است با من داشته باشد که ادامه داد:
– آن خانم را میبینید که آن طرف پارک نشسته است؟
نگاهم را به دنبالش به آن طرف چرخاندم وقتی که فهمید پیدایش نکردهام دوباره توضیح داد:
– آن طرف را نگاه کنید همانی که روسری قرمز پوشیده است و مانتوی زرشکی دارد… نگاه کنید همان موطلایی که درحال حرف زدن با آن خانم مانتو مشکی است.
این بار که متوجه طرف شدم سری تکان دادم:
– آه بله بله دیدم… سرم را به طرفش برگرداندم: چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
سرش را پایین انداخت: راستش را بخواهید خواهشم این است که او را برایم خواستگاری کنید. با حالتی وحشتزده پرسیدم:
– خواستگاری؟
با همان قیافهی شرمگین لبخند زد:
– بله اگر خودم جلو برم و چیزی بگم فکر میکنه که با یه مزاحم طرفه.
– اسمش چیه؟ بگم برای کی اومدم خواستگاری؟
کمی بلند خندید:
-اسم؟ اسمش؟ نمیدانم نه، در آن حد نمیشناسم فقط حدود نیم ساعتی هست که خودش و حرکاتش را زیر نظر دارم به نظرم خانم بسیار ایدهآلی برای زندگی است مانده بودم چکار کنم که این فکر به سرم زد از شما کمک بخواهم.
کمی سردرگم نگاهش کردم پرسیدم:
– کلاس چندمی؟
خندید و گفت:
-کلاس نباید بگین مدرسه رو تموم کردم. دانشجوی سال دوم بهداشت هستم.
زیر لب گفتم:
– خیلی خب خیلی خب. و از جایم بلند شدم و به آن طرف پارک رفتم. شنیدم در حینی که دور میشدم چیزهایی پشت سرم گفت انگار که تشکر میکرد. جادهی بین دو طرف پارک را که رد کردم به نیمکت مورد نظر رسیدم. رو به نیمکت و پشت به پسرک که آن طرف نشسته بود ایستادم در حالیکه چشمم به درختان پشت نیمکت بود گوشه چشمی دخترک را ورانداز کردم به نظر پانزده شانزده ساله میآمد.
صورتی استخوانی داشت که موهای طلایی چتریاش آن را پوشانده بود دو طرف مانتوهی جلو بازش را به اطراف روی نیمکت انداخته بود. در حالی که بلند بلند میخندید انگار خاطرهای را برای دوستش تعریف میکرد دقیقتر که نگاه کردم دیدم که گوشی همراهش را بین دو نفرشان گرفتهاند. دختر مورد علاقه چیزهایی تایپ میکرد و با هم میخندیدند به آرامی از کنار نیمکت عبور کردم و همزمان به جانب پسرک برگشتم چهرهی همچنان خندانش از دور معلوم بود. من بعد از آن بیسر و صدا و به سرعت به خانه برگشتم.