امروز قبل از اینکه درست و حسابی از خواب بیدار شوم، بین خواب و بیداری، تصمیم گرفتم سه تا کار انجام دهم:
۱. کتاب بخوانم.
۲. دوستم را ببینم.
۳. یک چیزی یا جایی را آتش بزنم.
اول میخواستم کتاب بخوانم اما دیدم حوصلهاش را ندارم. برای همین شال و کلاه کردم که بروم خانه دوستم. پنج دقیقه بعد، آنجا بودم. یک عادت عجیبی که دوستم دارد این است که اگر روزی هزار بار هم بروی خانهاش طوری به استقبالت میآید که انگار یک سال ازت خبری نبوده و تازه از راه رسیدهای.
همیشه باهات روبوسی میکند.
بعد از اینکه ماچ کردنش تمام شد، پرسید: «چی میخوری؟»
این هم یکی دیگر از عادتهای عجیبش است که البته یک جورهایی عادت عجیب خودم هم به حساب میآید. نمیدانم چرا، اما به محض این که پایم به خانهاش میرسد گرسنهام میشود. بارها شده که در خانه خودم کلی غذا خوردهام تا خدای نکرده فکر نکند برای خوردن به خانهاش میروم اما دوباره همینکه در را به رویم باز میکند، شکمم شروع میکند به قار و قور کردن.
روی مبل نشستم و جواب دادم: «هر چی. »
تعارف نکردم، دست پختش واقعا حرف ندارد و هر چی بیاورد خوشمزه است.
تازه بعد از این که یک بشقاب کیک شکلاتی آورد، ازم پرسید: «این چیه؟»
منظورش چیزی بود که از خانه آورده بودم و کنار مبل گذاشته بودم.
گفتم: پیته.
– پیت؟
– آره. پیت نفت.
– پیت نفت اینجا چه کار میکنه؟
– از خونه آوردم.
– ولی بخاری من که نفتی نیست.
– برای بخاری نیست.
چشمانش را ریز کرد و مشکوک پرسید: برای اجاق؟
– نه.
– آبگرمکن؟
تکهای کیک توی دهانم گذاشتم و آهسته جویدم.
خیلی خوشمزه بود.
– هوم؟
– نه. برای سوزوندن آوردمش.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «عجب.»
وقتی اینطوری ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید «عجب» یا «که این طور» یعنی میخواهد مکالمهای را شروع کند که در نهایت به منصرف کردن من از انجام کاری ختم میشود.
صبر کرد تا کیکم را تمام کنم بعد با نگرانی مادرانهای پرسید: «سوزوندن چی؟»
بشقاب و چنگال را روی میز گذاشتم، ازش تشکر کردم و گفتم: «نمیدونم.»
– ولی با خودت یک پیت آوردی.
– آره. فقط میخوام یه چیزیو آتش بزنم.
– که اینطور.
مکالمه داشت شکل میگرفت ولی من پیشدستی کردم و گفتم: واقعا میخوام این کارو بکنم.
– من که چیزی نگفتم.
– چرا. میخوای بگی.
پوزخندی زد و پرسید: چی میخوام بگم؟
– این که بیخیالش بشم.
– پس خودت هم میدونی کار اشتباهیه.
– بیا. دیدی گفتم.
دوباره خندید. فقط یک چیزی میتواند او را به خندهای عصبی بیندازد. این که متوجه شود کسی دستش را خوانده.
– خب… اصلا قبول. میخوای آتش بازی کنی. حالا میشه بگی چرا؟
– چون ناراحتم.
– از چی؟
– نمیدونم. ولی خیلی ناراحتم.
به ازای سنگ بودنم با تمام آدمها، پیش او راحت بودم. از این که واقعیت را بهش میگفتم خجالت نمیکشیدم.
– کلا؟
– آره.
– حق داری.
اگر یک روانشناس بگوید حق داری، در واقع منظورش این بوده که «حق داری اما…» ولی وقتی دوستم میگوید حق داری، واقعا منظورش این است که حق دارم. بدون هیچ اما و اگری و من میفهمم که پروسه قانع کردنم منتفی شده. البته این نشانه چیز دیگری هم هست. این که ناراحتیم به او منتقل شده. و آن وقت از او میپرسم: «چی شده؟»
– هیچی. داشتم فکر میکردم من هم ناراحتم.
– کلا؟
– آره.
بامزهترین اتفاقی که بین افرادی که زمان زیادی را با هم میگذرانند، میافتد این است که حرف زدنشان شبیه هم میشود.
– میدونی، دوست دارم از اینجا برم… یعنی با هم بریم. اینجا ناراحتم میکنه.
– کجا مثلا؟
– کجا؟ نمیدونم.
– پاریس… شاید.
– آره. پاریس خوبه.
– ولی اول باید یه چیزیو آتش بزنیم.
– چی خب؟
– چی بیشتر از همه ناراحتت میکنه؟
به دور و برش نگاه کرد و فهمیدم چه میخواهد بگوید.
– نمیشه که.
– چرا نشه؟
– این، همه اون چیزیه که داری.
– یه آدمی که خیلی زخمی شده… فرض کن یک خمپاره صاف خورده جلوی پاش و آش و لاشش کرده. درسته که بگیم تموم اون چیزی که داره، زخمهاشه؟
– بیخیال…
– جدی میگم. برای منم این خونه حکم همون زخمها رو داره. واقعا ناراحتم میکنه.
– منظور من یه چیزی… یه چیزی مثل … مثلا یک کاج بود.
– چرا کاج؟
– نمیدونم. هر چی هر چی. هر چی به جز چیزی که به تو آسیب بزنه.
– بدهاش به من.
بلند شد.
– نمیخوام.
– میریم… میریم پاریس.
– ولی نه با آتیش زدن این جا.
– من میرم لباسهامو جمع کنم.
– یعنی چی؟
به سمت اتاقش رفت و انگار با خودش حرف بزند گفت: «میدونستی تخصص من آتش زدن خونهها با یک پیت نفته؟ جدا کار آسونی نیست. باید وارد باشی.»