فکر میکرد همین که به زنی برسد جهانش از این رو به آن رو خواهد شد و تمام آن روزهایی که در زندان به زنی فکر کرده بود را جبران خواهد کرد.
هشت سال از زن دور بود اما بارها در مورد بدن زن و معاشقه شنیدن او را تا سرحد جنون کشانده بود.
شوخیها و حرفهای زندانیانی که آنها را در آن چهار دیواری زنده نگه داشته بود، یکی هم در همین مورد و با همین امید بود. میدید چگونه بیشتر زندانیان برای این دل خوشاند که از این چهار دیواری اگر بیرون بروند، آغوش زنان و همخوابه شدن با آنان میتواند این همه سال را جبران کند. این را هر روز میگفتند. هر روز تصور در بغل گرفتن یک زن میان سلول زندان رویایی بود که همه را به زندگی بر میگشتاند.
لحظههای پایان بیرون شدن از زندان و تنها همان یک هفتهی اخیر او را و تمام جسم او را آمادهی همین کرده بود که باید این همه فکر، شنیدهها و انتظارش را جبران کند.
با مرد دیگری که از زندان قرار بود در یک روز آزاد شود، برنامه را چیده بودند. دروازه زندان که باز شد، همین که پای بیرون ماندند، مدت زمانیای تا رسیدن به آن چه که فکر میکرد انگار تازه یک زندان دیگر برایش شده بود. زندانی که او را از رسیدن به یک زن باز میماند.
تمام وجودش میلرزید نفهمید چگونه پیراهن خود و آن زنی که رو به رویش ایستاده بود را بیرون کرد. دستها و پاهایش به شدت میلرزیدند، گپهای که دیگر زندانیها میگفت او را در خود گرفته بود. همه یک باره هجوم آورده بودند، آن چه که از لذت گفته میشد و آن چه که قرار بود همه سالهای درون آن سلول و انتظار را بزداید. منتظر یک معجزه بود. معجزهای که آن سالها را از وجودش بیرون کند.
بدون آن که به آن زن فرصت زیادی بدهد، او را در آغوش گرفت، خواباند و به روی او قرار گرفت. هیجان، لرزش دستها، فشار ذهن همه و همه او را در خود گرفتند. نمیفهمید چه کار میکند و چه کار باید بکند. اما چند لحظه کوتاه گذشت، فقط چند دقیقه کوتاه بود که به خود آمد. شبیه یک جرقه بود، شبیه یک چشم به هم زدن. یک چیزی در درونش تازه شکل میگرفت که ناگهان حس کرد، آب سردی رویش ریخته شده. با این که به ناگهان چیزی در او از سراسر وجودش جمع و بعد بیرون رفت و سبک شد، اما تمام وجودش سرد شد. آرام ماند. دستهای زن لای دستهایش فشرده شده بودند، دهانش کمی باز مانده بود، سرش هم شبیه فرو رفتن در یک سطل آب بود.
اما این چیزی نبود که منتظرش بود، نه از اتفاق خوب خبری بود و نه از معجزهای که انتظارش را داشت. عرقی که تازه میخواست از وجودش بیرون شود روی پیشانی و گردنش ماند. یک اتفاقی برایش افتاده بود که غیر منتظره بود.
هنوز به آن چه که سالها پشت دروازهی زندان فکر کرده بود نرسیده بود. هنوز هیچ کدام از تصورات ذهنیاش کامل نشده بودند. معجزهای آن چنانی که تصور میکرد در کار نبود. دستانش حالا عرق کرده و شل شده بودند، از کف دستش انگار آب جاری بود. نفسهایش که به شماره افتاده بودند هم آرام شده بود.
در ذهنش گذشت: همهاش همین بود؟
خجالت زده به زنی که زیر سینهاش مانده بود نگاه کرد و چشمهایش را دزدید.
لحظهای در جای خود ماند. انگار منتظر یک معجزه یا یک فرصت دیگر بود که از خودش انتشار داشت. چیزی که آن انتظار را برآورده کند. اما خبری نشد. خودش را کنار کشید و به زن اجازه داد برخیزد.
ناگهان حس پیشمانی آمیخته با نفرت از خودش در تمام وجودش جا خوش کردند. سرش گیچ زد، حالت تهوع گرفت. شرمید، از خودش از انتظاری که کشیده بود و سرانجام از نتیجه انتظاری که خبر بدی برایش بود.
چنین توقعی از خودش نمیرفت. از خودی که وقتی دیگر زندانیان با زنان شان همبستر شده بر میگشتند میگفتند. و گفتههایشان دیوانهاش میکرد.
فرصت دیگری برایش نمانده بود، خودش خوب میدانست. وجودش برای خودش شناخته شده بود. نه حسی بود و نه هم توانایی. هیچ تحرکی از جسمش هم نمیدید که خبر خوشی برایش بدهد.
زنی که او را در قدم نخست آن چنان دیوانهوار یافته بود. با کنجکاوی منتظر بود که لباسهایش را بپوشد یا نه. زیر این نگاه زن غرق عرق شد. خواست دوباره دست به کاری بزند که سالها پیش پای او را به زندان کشانده بود. حالا چه فرق میکرد، چند سال دیگر را هم میگذشتاند. کافی بود تا دستهایش را دور گردن زن حلقه کند و فشار بدهد. این آخرین چیزی بود که در ذهنش پدیدار شد. فرصت بیشتر فکر کردن نماند. کسی پشت دروازه اتاق آمده بود:
ـ بریم؟
رفیقش پشت پرده اتاق، دست را به کنار پرده گذاشته بود و منتظر بود که بیاید داخل.
مقداری پول از جیب واسکتش بیرون آورد و پیش پای زن انداخت. پیش از آن که رفیق هم سلولیاش وارد شود بیرون شد. از اتاق که بیرون میشدند، زن شنید که رفیقش پرسید:
ـ شد یک دو سه بار؟
از دهلیز که بیرون شدند، روی حویلی مرد ریش سفیدی کلاه به سر ایستاده بود و دانههای تسبیح زیر انگشتان مرد یکی یکی میگذشتند.
رفیقش دست به جیب برد و مقدار پولی را به دست آن مرد داد و دست هم دیگر را با گرمی فشردند.
رفیقش گفت:
ـ باز مزاحم میشویم.
مرد ریش سفید سری تکان داد. با اشاره رفیق هر دو از آن جا بیرون رفتند و به اولین تکسی که رسیدند سوار شدند. رفیقش نشانی جایی را گفت و حرکت کردند.
بعد از هشت سال دید که خانهها، آدمها، خیابانها همه تغییر کرده بودند. نمیدانست به کجاست و کجا میروند.
به کنار شیشه دروازه موتر چهره رنگ و رو رفتهای خود را که دید، فکر کرد بعد از هشت سال این نخستین بار است که خودش را میبیند. چهرهای خودش با آدمهای کنار جاده و درختها و خانههای که میگذشتند میآمیخت. در هر آنچه که از کنار شیشه موتر میگذاشت خودش را میدید و بعد جا میگذاشت.
به رفیقش نگاه کرد. تنها یک سال پشت آن دروازه بزرگ و میان چهار دیواری زندان مانده بود. یک سال برای اویی که بار سوم بود چیز عادی شده بود. اما برای خودش که ده سال را بدون آن که حتا یک بار به هر بهانهای پا بیرون گذاشته باشد مدت طولانی بود. مدت طولانیای که تبدیل به یک عادت شده بود.
نمی دانست چرا پس از آن همبستر شدن فکر کرده بود کاش هیچ گاهی بیرون نمیشد. حالا هم که میان این همه آدم، خانه و جاده چهرهی خود را دید، فکر کرد که خودش را در میان آن چهار دیواری زندان جا گذاشته است.
به یکی از خیابانهای شهر که رسید، دید تنها جای شهر که برایش بیگانه نیست همین “دروازه خشک” است. همان بیروبار همیشه گیاش را داشت جایی که او همه روزه از آن برای رفتن به سمت کوچههای “خواجه عبدل مصر” پشت سر میگذاشت. تنها جای گاریها و کراچیهای بارکش را سه چرخهها گرفته بودند.
موتر از فلکه دروازه خشک چرخید، مسافرخانه بابا ولی، موبایل سازی اعتماد، موترسازی… کلچه فروشی… تابلوهای که یکی پس از دیگری جای خود را عوض میکردند. شماری فرصت خواندن میداد و شماری را سر میچرخاند میخواند و برخی شبیه عکسی درهم و برهم میگذشتند. کمی که پیش رفتند فهمید که به سمت تانک مرکز میروند.
با هر ثانیه که از این خیابان میگذشت در او حس تعلق نداشتند و بیگانه بودن بیشتر میشد.
موتر از تانک مرکز به سمت جاده میدان هوایی چرخید، از این خیابان خیلی چیزی مثل گذشته نمانده بود، حسی برای خواندن تابلو نداشتند به رو به رو خیره شد، به خیابانی که شلوغ شده بود و به موترهای که برای پیشی گرفتند تلاش میکردند.
راننده با رفیقش که جلو موتر نشسته بودند سر خبری که در رادیو میشیندند گپ میزد. راننده به چند نامی که گرفت دشنام داد و کلید رادیو را چرخاند.
رفیقش بار دیگر موتر عوض کرد، سوار تاکسی دیگری شدند تا نزدیکیهای پل پشتو، پل هم تغییر کرده بود.
لحظهای آن جا درنگ کردند، سوار سه چرخهای شدند و دوباره به راه افتادند. حالا میفهمید که سمت پل مالان میروند. از پل مالان که گذشتند، سر یک راه باریکهای خاکی پیاده شدند.
از میان یکی دو خانه که گذاشتند وارد باغی که خانه نسبتن کوچکی دو منزله صورتی رنگ در وسط آن انگار روییده بود وارد شدند.
هر روز که میگذشت حس دورماندن از خود در او بیشتر قدرت میگرفت. در میان آن چندتایی که هم سلولیاش معرفی کرده بودند و هر روز در رفت و آمد بودند هیچ نقطه وصلی نمییافت.
رفیقش هرچه کوشش میکرد او را در میان خودشان بکشاند و میگفتند و میخندیدند اما این حالت او را به یاد اتفاق همبستر شدنش با آن زن میانداخت و در درون ذهنش کشیده شدن رگهای عصبیاش را به شدت حس میکرد.
گاهی کنار پنجرهای که به زمین نیم سبز پشت خانه باز میشد، میایستاد. آن فضای باز و آن آدمها، پرندهها و درختهایی که کنار جوی سایههای شان را روی سبزههای گندم انداخته بودند خلقاش را بیشتر تنگ میکردند.
از رفتوآمد و گپهای دیگران فهمید که جمع شدن آنها برای یک برنامهای است. از میان شان دو نفری بود که هر روز میرفت و با خبرهایی بر میگشتند، خبرهایی که شب وقتی همه جمع میشدند در میان گذاشته میشد و دیگران آن را سبک و سنگین میکردند.
یک روز همه کسانی که به آن خانه آمد و شد داشتند زودتر آمدند و منتظر دو تنی که هر روز با خبری میآمدند، ماندند که سرانجام آنها هم پیوستند.
سر راه پله منزل دوم نشسته بود که از کنارش گذشتند. لب خند خوشی بر لبهای شان بود.
لحظهای نگذشت که دوستش او را هم به اتاق خواست. همه نشسته بودند. آن دو تنی که خنده کنان آمده بودند چیزهایی از خالی بودن خانه گفتند و حرفهای که برای او معنای خاصی نداشت.
بعد از آن که گفتههای آن دو سبک و سنگین شد، یکی از آنها که همیشه با موتر سیاه رنگ قیمتی میآمد گفت:
ـ امشب دقیقن همان شب است.
به چهرهها که نگاه کرد همینقدر فهمید هرچه بود برای همه خبر خوبی بود.
چیزی به نیمههای شب مانده بود که همه برخاستند و حرکت کردند.
او با یکی از آنها سوار موترسایکل شد و در جادههایی که دیگر برای او بیگانه بودند راه افتادند.
از میان جادههای خاکی که گذشتند از “پل پشتو” بیرون شدند و به خیابان سمت شهر به راه افتادند.
جادهها هیچ کدام چیزی را برای او زنده نمیکردند، نه هم درختان ناژوی دو طرف خیابان که به نظرش حالا خیلی بلند میآمدند نشانههای از این جاده و کودکیهایش میدادند.
به جایی رسیدند که حدس میزد وقتی دست بند به دستش زده بودند از میان موتر پولیس دیده بود. و بعد تکسی که او را به یکی از فاحشه خانهها برده بود.
این جا، این فکر، این حس بد و آن زن رها کردنیاش نبودند.
موترسایکل به جادههای فرعی میپیچید و او با شهر بیگانهتر میشد. مردی که موترسایکل را میراند، میلرزید و این لرزه را او به دستهای که روی شانههایش گذاشته بود حس میکرد.
ـ سرد شده!
می فهمید برای این که ترسش را پنهان کند میگوید. اما نخواست به او بفهماند که فهمیده است.
ـ کمی سرد است.
کارها تقسیم شده بودند، وقتی او را به اتاق خواستند برایش گفتند که کار او فقط نشستن درون موتری بود که کنار جاده ایستاده بود. او باید از هر اتفاق ممکن خبر میداد. گوشی تیلفون با شمارهای که تماس گرفته شده بود را چند بار امتحان کرده بودند. حتا آخرین باری که از خانه بیرون میشدند او را وادار کرده بودند که تکرار کند.
موترسایکل به آخر جاده که رسید، ایستاد. به دو طرف خیابان که به آخر جاده وصل بود نگاه کردند. برگشت، چند بار چراغش را خاموش و روشن کرد، موتری از اول جاده آمد و ایستاد. چهار مرد مسلح از درون موتر پیاده شدند و به سمت دروازهای آهنی به راه افتادند. موترسایکل او را پایین کرد و دوباره به اول جاده رفت، چراغش را خاموش کرد و در میان تاریکی ناپدید شد و او هم درون موتری که آن جا گذاشته بودند داخل شد.
از درون موتر که چوکی را خوابانده بود، سرش را اندکی بلند گرفت و از شیشه به بیرون خیره شد. دو نفر قلاب گرفتند، یکی هم کمک کرد تا دیگری از روی دروازه بگذرد.
دروازه که باز شد، سه نفر دیگر هم در لای تاریکی پشت دروازه گم شدند.
گوشی را که به دستش داده بودند بیرون کرد. خواست امتحان کند. اما گفته بودند فقط وقتی که چیزی دید و یا هم از آن طرف اول جاده اشارهای شد زنگ بزند.
به اول جاده نگاه کرد، تاریکی بود. منتظر ماند تا چراغی روشن شود.
چند لحظهای گذشته بود، کوتاه به فکر رفت. دوباره برگشته بود، به همان چهاردیواری که مجبور نبود این گونه سر کند و نه حس بدی ازآن میگرفت.
ناگهان روشنایی از سمت راستش فضا را روشن تر ساخت. از درون خانهای بود که آن چهار نفر رفته بودند. پس از روش شدن چراغ صدای، جیغ زنی و شلیک گلوله را شنید و توتههای شیشه که روی زمین میافتادند.
صدای جیغ و داد و شلیک گلوله و شیشههای شکسته در بیرون و بعد در ذهنش پیچیدند. گوشی را محکم در دستش فشرد. نمیدانست چه کار کند، از صدای جیغی که شنید، دست و پایش را گم کرد. تنها صدای خفیف موترسایکل را شنید که از آن جا دور میشد.
لحظهای گذشت چند دروازه از دور و بر باز شد و چند سر از چند خانه بیرون آمدند. اما دوباره برگشتند. سر و صداها بلند و بلندتر شد و کسی پی هم جیغ میزد. دوباره صدای گلوله بود و بعد باز هم کسی انگار آخرین جیغش را بکشد و صدایش در گلو خفه شود. جیغ تا درون موتر و بعد به تمام وجود او راه یافت. کمیلرزید، سرش را روی چوکی موتر که خوابیده بود گذاشت، لرزه بر تمام وجود او رخنه کرد. از صدای جیغ چیزی در درون او شروع به حرکت کرد. چیزی انگار در وجودش جان گرفت.
صدای جیغ حالا در سرش تکرار میشد و این جیغ شبیه یک صدایی بود که بعد از هشت سال میشنید، بعد از هشت سال که به ناگهان او را سرانجام به یاد چیزی انداخته بود. صدای مادرش بود. مادرش که نیمه شب جیغ زده بود. از همه زودتر او وارد اتاق شده و پدرش را دیده بود که با کاردی بالای سر مادرش ایستاده است.
خشتی را که کنار دروازه گذاشته بودند را برداشته به طرف پدرش خیز برداشته بود و با دوو و دشنام نامی از زبان خودش بیرون شده بود همانی بود که چند سال میشد از آن به شدت نفرت پیدا کرده بود. روزی نبود که کسی در کوچه او را با این نام نسبت ندهد “ممد تریاکی” و بعد دستهایش را دیده بود که بیاختیار بلند میشوند و پایین میآیند. نه تصمیمی گرفته بود و نه هم دانسته بود که چه کار میکند. فقط کاری را کرده بود که همان لحظه کرده بود.
بعد کسانی وارد اتاق شده و به او نگاه کرده بودند و او با خشت در دست بالای سر دو جسد ایستاده بود.
صدای جیغ، گلوله، موتر پولیس، صدای جیغی که سالها پیش بلند شده بود و صدای جیغی که از درون خانه میشنید و جیغی که از خواهرش دم دروازه شنیده بود درهم آمیخته بودند و بعد دوباره تکرار و تکرار و تکرار همانها بود. صداهای جیغ از دور و نزدیک درون سرش راه افتادند و او بی آن که حرکتی بکند سرش را گذاشته بود.
نور چراغی به چشمانش خورد، از میان شیشه موتر به روی چشمهایش افتاده بودند، دروازه باز شد، چند سرباز او را از موتر بیرون کشیدند. اولین ضربه قنداق تفنگ را روی لبهایش حس کرد، خون تازه وگرمی به درون دهنش ریخت، دهنش پُر شد. خون دهنش را قورت داده بود که لگدهای پیهم به پشت، گردن، سرش و تمام وجودش پایین آمدند. هر ضربهای که میخورد برایش یک حسی از اهمیت و لذت بود. پایانی برای بیگانهگی بود و انگار دقیقا دنبال همین میگشت. نه حس شرم داشت و نه پشیمانی، نه هم چیزی در درونش او را اذیت میکرد.