– چیز بدی بود.
– نمیخوای تعریف کنی؟
– نمیدونم.
– یادته؟
چشمهایش گرد شد.
– مگه میشه یادم بره.
– خب پس بگو دیگه.
– آخه… خب… تو چرا انقدر مشتاقی؟
– من حتی نمیدونم چی میخوای بگی!
– خب همین. همین. چرا باید مشتاق یک فاجعه باشی؟
– تو چرا نمیخوای بگی؟
– من میگم. من… مشکلی ندارم. ولی خب…
– صرفا کنجکاوم.
– خیلی پستی.
– چون کنجکاوم؟
– چون تو همچین کابوسی کنجکاوی میکنی.
– حالا.
سکوت.
یکی از پنجره به بیرون نگاه کرد و آن یکی هم نفس عمیقی کشید و سرش را به مچش تکیه داد و بیحوصله روی میز خاک گرفته اشکال بیمفهومی کشید.
– چیز خیلی مزخرفی بود.
– هوم.
– بعدش… یعنی درست بعد اون موقع که نه. یه چند روز بعدش. شاید هم ربطی به اون نداره ولی یکهو همه چیز به نظرم مسخره اومد. با خودم گفتم این همه خون برای چی. قراره چه اتفاقی بیفته؟ قراره به چی برسیم که بدون این همه مرگ نشه؟ میدونی. من با مرگ مشکلی ندارم. مرگ برای من زشت نیست. ولی کشته شدن چرا. به هر دلیلی، به هر دلیلی که باشه. کشته شدن بدترین شکل تحقیره. ما کشتههامون رو تقدیس میکنیم. حتی اونقدر پیش میریم که میگیم اونها زندهاند. این خودش نشون میده چقدر حقارت کشته شدن برامون تحمل ناپذیره. یک جوری میخواهیم نادیدهاش بگیریم. بگیم نیست. بگیم ما تحقیر نشدیم. ما زندهایم. ما پیروزیم.
آن یکی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
– میخوای برات تعریف کنم؟
– برام فرقی نداره. اگه خودت دوست داری.
– من دوست ندارم. اصلا دوست ندارم. ولی باید تعریف کنم. باید برای همه تعریف کنم.
– خب بگو.
– خواب دیدم یک چوپانم. یک چوپان با یک عالمه گاو و گوسفند. ولی هیچکدومشون پیش من نیستند. من تو دشت تنهام. تنهای تنها. ولی صداشون رو میشنیدم. از یک جایی… از پشت یک تپه. رفتم سمتش. هر چی نزدیکتر میشدم صدا واضحتر میشد. واضحتر. واضحتر. اون چیزی که فکر میکردم نبود. صدای رمه نبود. صدا… صدای… چه جوری بگم. صدای جلز و ولز کردن بود. صدای خرد شدن. خورده شدن. پشت تپه… خدایا. از تپه بالا رفتم. پشتش، یک گودال خیلی خیلی خیلی بزرگ بود. انگار که اون وسط یک شهاب سنگ خورده باشه. بعد… بعد…
رنگش پرید. اخم کرد. لبهایش را به هم فشرد.
– کلی جسد. هزار هزار جسد. بعضیهاشون جلز و ولز میکردند. مثل یک ماهی که تو روغن سرخ بشه. از بعضیها دود بلند میشد. بعضیها رباد میکردند و با یک صدای وحشتناکی میترکیدند. خدایا. میپاشیدند! بعد تازه همهاش همین نبود. حیوونها. حیوونها! سگها داشتند جسدها رو دست چین میکردند. پرندهها به شر شر خونی که راه افتاده بود نوک میزدند. گربهها کاسههای بدون چشم رو لیس میزدند. گاوها موهای زنها رو میجویدند. کرمها میرفتند توی گوش بچهها. زمین و آسمون سرخ شده بود. جهنمی بود…
سکوت.
برای مدتی طولانی کسی چیزی نگفت.
هوا ابری شده بود.
باد با لنگه پنجره چوبی بازی میکرد.
– تو از کابوست بیدار نشدی.
– چی؟
– هیچکدوممون بیدار نشده.
– از چی بیدار نشده؟
– هیچی. پنجره رو ببند. داره سرد میشه.