«آن صدا چیست؟»
باد زیر در.
«آن صدا چیست؟ این باد چه کار میکند؟»
هیچ، باز هم هیچ.
تی.اس. الیوت
۱
بخز کنار دیوار، کنار پنجره، به سوی غروب. بخز به سوی درخت، به سوی بلندترین شاخ، به سوی پیرترین. به سوی درخت بخز. راستی، ثمر درخت چیست؟ دو انار، یکی کوچک و دیگری بزرگ. درون انارها بخز، بخز و سرخ شو، سرختر شو. بخز در زمین، با خرواری از خاک بر سرت. به چه میاندیشی؟ به اولین سگرت صبحگاهی؟ سگرتت را روشن کن و دودش را فرو ببر. بخز به سوی سپیدهدم خاکستری، جایی در میانهی آسمان و زمین. بخز به سوی ماه در دل شب. «مگر کاری جز این از من ساخته است؟» بخز به سوی همهچیز. به رویت نیار، گور پدر چشمهای ازحدقهبرآمده. فریادها را بیخیال، تو هیچ صدایی نمیشنوی. بخز به رخت خواب، و در آن وسط به هیچچیز نیندیش. خواب را به چنگ آر، دستانت را بپیچان بر سرینهای سفید خیالی، غرق شو در آنها. بخواب. بسیار خوب. آرامتر، راحتتر شو، جز این حقیقتی وجود ندارد. جز این شاید فردایی هم در کار نباشد. انسان را چگونه دیدهای؟ شاید انکارش کند. چشمت را بازتر نکن، زمستان است، نگاهت را یخ میزند. به سوراخ بنگر، بله، همانیکه زیر پاهایت دهن باز کرده است، بلغز در آن، رها شو، بخواب.
شب تاریک، اتاق تاریک، رختخواب تاریکتر. اتاق به روی جهانی سیاه چشم گشوده است. از پنجره باد به درون میخزد. چشم از پنجره که رد شود به انبوهی از سیاهی میخورد، از آنکه رد شود به جنگلزاری اندوهگین. درختهای بلند و پرهیبتی که باد با شاخهای بیبرگشان موسیقی غمگین خودش را مینوازد. باران که ببارد، مثل امشب، همهچیز به شکل وحشتناکی دلگیر خواهد شد. باران میآید، اول آهسته، و سپس همچون چکش، میخورد به پشت بام، به درختها. در بیرون درختها و در درون این گوشت و پوست زجه میکنند. اگر روشنتر میبود و آدمی میتوانست سایهی درختان را در تاریکی ببیند، بیشک به آنها ایمان میآورد، از ترس و نیز از وحشت. بعضی وقتها، درختها و انسانها به جان هم میافتند، معمولاً پیش از از فصل سرما. در روزهای اول خزان، آدمی تبربهدست به سوی درخت میرود، و در روزهای آخر آن، درخت در کمین جان آدمی ـــ باد که میوزد، از پیرترین شاخها میگذرد و انسانی زیر تیر خشکی پنجاهساله جان میدهد.
عجیب تاریکیای! اندکی بالاتر، بله، حالا درست میشود. کمی دیگر، حالا درست شد. «بلغز پایینتر، نگفتم نگاهت را یخ میزند؟» ای بابا، چه بدبختیای!
چشمهایی بهخوابرفته.
چه کار باید بکند، خودش را که نمیتواند وسط شب حلقآویز کند.
بخواب!
۲
صدایی از پشت در گفت: «من بروم نان و پیاز و تخم بیاورم.»
امروز عسل و چارمغز بخور.
مردد شد. یک پا در کفش و پای دیگر معلق در هوا.
«خوب است. عسل و چارمغز و چای سبز خوب است.»
سگرت نداشت و این را تازه به یاد میآورد.
«لعنت به این صبح! من رفتم، تا برگردم حواست به آب باشد.»
در باز شد، کسی وارد پله ها شد، در بسته است.
از چهارمین طبقه که پایین رفت به یاد عشقش افتاد. در سومین طبقه، متوجه شد که چهرهی خویش را به یاد نمیآورد. در دومین طبقه گفت: «چند تا میزایی، کافی نیست؟» از آخرین طبقه که پایین رفت به راهرو رسید. حالا غمگین بود.
نه صبح است و آفتاب زمین را، این سوی زمین را، روشن میکند.
در وسط متن کسی میرود سگرت بخرد، یاد عشقش افتاده است و از بد روزگار چهرهی عشق خویش را به یاد نمیآورد، به همین دلیل نمیتواند به او فکر کند و این حالش را بدتر میکند. «حرامزاده حالا از خاطرم هم میگریزی.» سگی از کنارش میگذرد و پوزخندی میزند. دستی که سنگی را برداشته بلند می شود. سنگ همچون پرندهای پرواز میکند و چون موشکی هدایتشده فرود میآید. قولههای سگ آرامش روز را میشکند. «ماچهسگ، به من میخندد!»
نزدیک سگرت فروشی، مرد بیتنبانی ایستاده که پیراهنی سیاه به تن دارد ، چرکینرو و ژولیدهمو. به او اشاره میکند و با اشاره با او حرف میزند: سگرت میخواهد. قطی سگرت را که میگیرد یکی هم به او میدهد و یکی را میان لبان خود میگذارد. آتش و دود. راه میافتد، سرخوش از اثر اولین سگرت روز.
در برگشت متوجه میشود که هایوهوی مردم بلند شده است، محشری تمامعیار. ملتی آشفته در میدان محشر اینسو و آنسو میدوند. «آغا کجا، چه پیش آمده است؟» نه، پاسخی در کار نیست، سؤالی نپرسیده که پاسخی بشنود. جادهای باریک و طولانی. همه میدوند و نمیگویند چه خبر است. همرنگ جماعت: بدو و نپرس. میدود و نمیپرسد. «میدوم و نمیپرسم.» جاده باریکتر و طولانیتر، میدوند و نمیپرسند. دود بلند است، دودی سیاه و غلیظ، ابری تیره در آسمان شهر. به فکر هیچکدامشان نرسیده که اتفاقی ممکن است به این سادهگی رخ بدهد. آنگاه که دود را می بیند، سگرتی در دستاش نیست. «عجب گهبازاری. کاش آنجا بودم، پیش از انفجار.» نبود، آنجا نبود. میدود و نمیداند به کدام سوی، میبیند و آرزو میکند آنجا باشد. سگرت دیگری روشن میکند، نقطهی سرخی وسط زمین و آسمان. برمیگردد، سرخورده و دلشکسته.
۳
ضربان شب میتپد زیر باران. هرقطره گلولهای است که شلیک میشود به سینهی تاریکی. سیاهی تاب میآورد، زخم خورده و خاکستری و اندوهگین. مرز سپیدهدم و تاریکی شب را آسمان خشن و ابری درهم شکسته است. پنجره به جنگلزار باز است، و اگر از آن صد قدم پیشتر برویم به درختان مرده میرسیم. افتاده وسط میدانی، بیبرگوبار و خشکیده. آن طرف پنجره روحی در تلاش رهایی است. این طرف پنجره مردهها از یکدیگر میپرسند: «ما را به چه جرمی کشتند؟» و شاخ پیری میگوید: «به جرم ایستادهگی و صبوری.» صنوبرهای پیر، سینهبهخاک، وسط جنگلزار یاد بهار میافتند. حسرتی تمام.
سایهای از آن سوی شیشه که حالا دو جهان را از هم جدا کرده است، نجوا میکند: « به من از هراس صنوبر بگو.»
«با چه دلگرمیای؟»
اگر به صبح رسیدم از یأس و نومیدی تو برایش خواهم گفت.
«گرگ به خواب بیند آهوبره!»
زندگی به امید خورده شده است ـــ کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.
«شاشیدم به امیدواری تو!»
۴
هیچ راهی برای او باقی نمانده. میگویند: یک در بسته صد در باز. برای او اما: یک در بسته و صد در دیگر و صد و بیستوچهارهزار پنجرهی دیگر نیز بسته. خلاصهی کلام اینکه: به صبح و روشنی و مسرت راهی نبود.
ناشاد فقط یک راه دارد، یا شاید هم دوتا، و آن هم وابسته است به میل فردی: برود و مغزش را با گلولهی گلاک آمریکایی بادباد کند، یا خودش را دار بزند. و او چون ناشاد بود و میدانست که جز اینها راهی در پیش ندارد، رفت دنبال گلاک و یا هم ریسمان. رفت و کفشهایش پوست سیر شدند و عصای نداشتهاش سوزن، رفت و نیافت، رفت و نه گلاکی بود و نه سقفی، رفت و نه گلولهای بود و نه ریسمانی. رفت و نرسید. مغز سرش بادباد نشده بود و تنی را که با خود میکشید هنوز از هیچ سقفی آویزان نبود. خودش را لعنت کرد و در دفتریادداشتش نوشت: «شکستی دیگر، در ادامهی تلاشهای ناکام برای رهایی از رنج درختهای مرده و شنیدن صدا، تا تلاش دیگر، تا صبح دیگر.»
در متن قدم میزند، روی شاهرگ اجتماع، سگرتبهدست و دودبهسر. سرش را که بلند میکند آسمان پهناوری را میبیند که آماده میشود برای ریختن اشک خدا. «اگر نیستی پس چرا مینمایی که هستی؟ و اگر هستی، چه هستی؟»
در مقابل در قهوهخانه با صحنهی جالبی روبهرو میشود، بوی قهوه موسیچههای بیآزار را مست کرده است. تا به حال ندیده است موسیچهای به جان گربه بیفتد، حالا میبیند و نمیداند چه کار کند. اولین چیزی که به ذهنش خطور میکند این است:«به آخرزمان رسیدهایم مگر؟» و این برایش دغدغهی فکری دیگری ایجاد کند و در ادامه پرسشی دیگر پهلوی پرسش قبلی مینشیند. «به کوه بالا شوم و ریشهی درخت بجوم و به سعادت آخرت برسم، یا قهوه بنوشم و به سعادت دنیا؟»
در را باز کرد و وارد شد. پشت میز محقری نشست. قهوه را که آوردند، نزدیک شام بود. روشنی در آن سوی شیشه در حال شکستن بود، و تاریکی حزنانگیزی در و دیوار را در خود میپوشاند. قطی سگرتش را روی میز گذاشت، لبهایش را به هم مالید و سگرتی گیراند، چند پک محکم و آرامش. نگاهی به اطراف انداخت، چیز خاصی ندید. پکی دیگر و دودی که جلو چشمهای فرورفتهاش میرقصید. دود نماد اندوهی بیپایان بود و او آن را میبلعید و پس میانداخت. دودی مضاعف و اندوهی مضاعف، و رقصی که در پی میآمد. اندوه و رقص، تناقضی عجیب. به رقص نمیاندیشد، به اندوه نیز. سگرتش تمام شده است. قهوهی تلخش را مینوشد، کامش تلخ میشود، تلختر از قبل. هنوز تلخ است. سگرتی دیگر باید این تلخی را. سگرتی دیگر و دودی که جنبانجنبان جلو و عقب میرود، در تاریکی شامگاه.
حالا نشسته است کنار پنجره، سگرتبهلب و اندوهبهدل. «چه باید کرد؟» میپرسد و خیرمانده است به سرمای گریبانگیر و درختهای مرده، به خیرهگی آنسوی شیشه. «سرما پرندهها را گریزان خواهد کرد.» چشمها در امتداد پنجره به راه خیره شدهاند. میداند کار احمقانهی است، ولی هنوز به آن سوی شیشه و درختهای مرده و سرما زل زده است. فکر میکند و به گذشته میرود، گذشتهای غمگین. خودش را نمیشناسد، گذشتهاش را نیز. این همه سالی که بر او گذشته را به یاد نمیآورد. کسی که در جریان این همه سال رشد کرده و بزرگ شده و در نهایت به او انجامیده، غیر از خود اوست. گذشتهی فراموششدهاش سرزمینی بیگانه و متخاصم است. از آن میان فقط دو حادثه را به یاد دارد:آنگاه که دست راست و چپش را شناخت ـــ دست چپش را که شناخت در نانوایی کار میکرد و سر و کارش با آرد و نان و خون دل بود، این را در آنزمان نمیدانست ولی حالا میداند و این دانستن سودی به حالش ندارد. پسرکی تکیده و رنگرفته، ده ساله و اندی. و این زمان را هیچگاهی فراموش نکرد به این دلیل که خلیفه نانوا همیشه میگفت: «از تو هیج چیز ساخته نمیشود.» دست راستش را که شناخت، شاگرد صنف دهم مکتب بود، هنوز تکیده و پریدهرنگ، با نگاهی بیگانه. آن زمان شنید که کسی میگفت: «خیال کن، هر چه را که میخواهی، هر که را که میخواهی، و ببین چه میگذرد، بعد از آن بمال و بمال تا سست شوی.» البته که به او نگفته بود، او کسی را نمیشناخت که برایش از این قصهها بگوید. خیال کرد و دید: سینههای بلند و سرینهای سفید و زیرپوشی سیاه. و مالید و مالید و مالید تا سست شد. لذتی ناشناخته، لذتی زلزلهگون. «دست راست برای مالیدن است و زندگی برای سست شدن.» این را نیز هیچگاهی فراموش نکرد چون روزی، روزی از روزها، در هنگام مالیدن آن بینام، تمامی یازدهسال درس و مکتب را بالا آورد و گفت: «لعنت به مالیدن!» از زندگی هیچ ندیده جز برگهای سفید با چکههای خون و نویسندهای که نیست.
بلند شد و چشم از راه گرفت. شب بود و ابر و باران و باد.
«کجا بروم و چرا؟ مگر همه جا آسمان خاکستری نیست؟»
مسئله همین بود: ماندن و رفتن، اگر ماندن ممکن است پس چرا به رفتن فکر میکند، و اگر ممکن نیست چرا نمیرود ـــ رفتن ممکن است یا نه، اگر است چرا هنوز مانده و اگر نیست چرا فکر میکند که میتواند برود ـــ و مهمتر از همه اینکه: چرا باید رفتن و ماندن برایش مسئله باشد. دو ناممکن. دو نامسئله. و این گیجکننده بود و او حالا گیج شده بود و نمیدانست ملایی که اذان میگوید از او چه میخواهد. صدای ملا را که از بلندگو شنید فکر کرد ملا گرسنه است. چیزی را با خودش تکرار میکرد و نمیدانست چرا. نیمی از سالهایی را که زنده بود در خواب گذراند و نیم دیگرش را در گیجی و فراموشی.
۵
داستان از قسمتی آغاز شد که نباید آغاز میشد. حقش اینبود که به فراموشی سپرده شود. بایست در تاریکخانهی ذهنی پیر و یا جوان ـــ که دیگر مهم نیست ـــ خاک میخورد و آن را موریانه میزد و با نوک جاروی دختر جوانی روفته میشد و اثری از آن باقی نمیماند. ولی کاری از دست کسی ساخته نیست. نوشته روفتنی نیست.
داستان مردی است میانسال با قدی بلند و اندامی نحیف. دستانش شبیه بالهای شکستهی عقابی نیمهمرده است، عقابی که دیگر یارای آن ندارد تا به پرواز درآید. عقابی نیمهمرده در شیب کوتل سالنگ، کنار دو تونل متروک، با سری بزرگ و منقاری خمیده. کلیت آن تصویری است شبیه تفنگ چرهای کهنه و از کار افتادهای که دیگر حتا نمیتواند شلیک کند. تصویری که در عقل نمیگنجد، و در عین حال مضحک است. مردنی است، امروز و فردایش مهم نیست، سرانجام خواهد مرد. دهنش بوی سیر و گه میدهد. نه میتواند خون بریزد و نه میخواهد. به مرگ هم نمیاندیشد. نه خدا را میشناسد و نه به نمادهای خدایانه وقعی میگذارد. آمده است، نه، آمده بود، غمگین شد، غمگین زیست، و به حتم غمگین خواهد مرد.
داستان مردی است سرخورده و ناگزیر، راست و دروغ میدهد به خورد مردم، تا برهد، از ناگزیری و سرخوردگی. گنگ است. حرف نمیزند جز در خواب. عاشق نمیشود جز در خواب، و نیازی هم ندارد به عاشق شدن. رک و پوستکنده به پایان نزدیک میشود، اما پایانی در کار نیست. در تنگنا و تاریکی قصهای آغاز میشود که آن را پایانی نیست. عصر به راه میافتد، به غروب میرسد و در شب قطع میشود. همچون رعدی فرود میآید بر زمین. خفته است کنار دریای گندیدهی کابل، بیدار میشود، میخواند و در شبانگاهی تیره خاموش میشود.
چنین تصویری چون در عقل نمیگنجد وجود خارجی هم ندارد. اکنون لاشخواری عقاب مرده را بلعیده و برف کوتل را نیز. بهار است و دیگر کسی پاییز را به یاد نمیآورد. داستانی در کار نیست. راویای وجود ندارد.
۶
«سوگند به درختهای مرده و شبانگاهان وحشتانگیز، سوگند به پرندههای کوچکرده و خلاء باقیمانده از این کوچ اجباری، اینجا نمیشود نفس کشید.»
تاریکی و باران و نیمهشب. خواب کجاست؟ این خواب نیست، سفر به ناکجا است، در عمق، به سوی خفقان، بیکه دلیلی داشته باشد. به روز اگر رسیدی سرت را پایین بیانداز و راهت را برو. اگر صدایی شنیدی بیخیال رد شو، برگردهها پا بگذار و برو، پشتت را هم نبین. سکوت است. اگر صدایی شنیدی کارت نباشد، بهپیش به سوی منزل موعود. صدا هیولایی است تشنه و بیرحم، بوی باروت میدهد. روی زمین آتش است و زیر زمین گودالی به بزرگی چند گور گروهی. برو به دنبال روزگارت، اگر میخواهی سرت به تنت باقی بماند. راه بیفت و برو. صدایی نشنیدهای هرگز.
به چاله لغزید، غلط زد و رفت، درست زیر پایش ـــ این دو ستون استخوانی درخشان. حاکمیت سیاهی. چشمش که به تاریکی خو گرفت، بلند شد و رفت به جنگلزار. چیزی ندید جز چند سگ ولگرد که اینسو و آنسو میدویدند، از جنگل خبری نبود، نه درختی و نه پرندهای. میدان محشر به ذهنش آمد: «فکر میکردم افسانه باشد.» قطی سگرت را کشید و از دو نخ باقیمانده یکی را روشن کرد، صورتش و بخشی از میدان روشن شدند. قدم که پیش گذاشت باد سردی به رویش زد. «نه هنوز به آخر نرسیدهام، آنجا باید گرم باشد نه سرد.» صدا را شنید: «بد نکن، چیزی نشنیدهای.» قدم تیز کرد رو به جلو. دوباره شنید ولی اینبار متفاوت بود، صدایی لطیف و جادویی، صدایی زنانه بود و شاید هم زنی آشنا. «برگردم یا بروم؟» رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که دستی به شانهاش زد و گفت: «به کجا چنین شتابان؟» صدایی آشنا و دلی که آهسته آهسته امید در آن جوانه میزد. به عقب نگاه کرد، از ناگزیری و کنجکاوی. زنی لخت وسط دشتی لخت، سفیدیای بیرونزده از سیاهی، تنی از جهانی دیگر. چشمش که از سینهها رها شد رفت به دنبال سر وصورت، و وقتی سروصورت را ندید فرو ریخت، از وحشت و حیرانی، بر زمینی ترکخورده که در آن نه گیاهی روییده بود و نه جویباری جریان داشت. از هر سوی که به این اتفاق ببینی نمیتوانی آن را باور کنی. او هم این را میدانست ولی حالا گیر کرده بود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآمد. مردی با سگرتی نیمسوخته در دست، وسط دشتی عجیبوغریب، کنار زنی لخت ایستاده است و سرش در تاریکی غرق است.
«ممکن نیست، نمیتوانم باورکنم. اصلاً نمیشود چنین باشد. این چه وضعی است؟ دست برداید از سر من!»
۷
شهر دلگیر است، مثل همیشه.
بالا آسمان و بارانی قهار، پایین زمینی نرم که برآن رودخانهی از گلولای راه افتاده است. دوباره وسط جاده ایستاده، بیکه بداند چرا. حافظای که به بازی گرفته شده است یا هم بازی را از سر گرفته. از جاییکه ایستاده اگر به چپ بپیچید به دریای کابل میرسد و اگر به راست بپیچد دیوار بلندی ایستاده که جهان واقعی و رؤیایی را از هم جدا میکند. و او این را نمیداند، و اگر بداند هم به دردش نمی خورد، چون خود دردش را هم نمیشناسد و این قضیهاش را پیچیدهتر میسازد، هم برای خودش و هم برای آنیکه پشت در است. بگذریم.
روبهرو جادهی درازی است، با ناخنهای بلند و دندانهای تیز، اگر زمین را راستراست راه برود بعد از سالها رنجکشیدن و تلاش به همینجا خواهد رسید. خلاصه اینکه: در بدبختی گیرمانده است.
ایستاده، این ایستادن و ندانستن دلیل خسته کنندهای دارد. تلاش میکند بداند، دست به پیشانی، در جستوجوی سرنخی. حافظه نمیخواهد به این زودی ها دست از بازی بکشد، تلاش بیسرانجام. عذر میکند، نذر وعده میدهد، هیچ. «نباید وسط شهری بیگانه تن به فراموشی بدهم.» فراموشی آمده اما، با برنامه و مجهز. وقتی دید دستوپا میزند برای رهایی، پیچاندش لای هفت زمستان برف. حال نشسته زیر چناری پیر و فرسوده که جز گذر زمان و اندوهی بیپایان را بازتاب نمیدهد. تا چشم کار میکند برف است، زمین خدا سپید است ـــ فرسنگها برف و درختی نیمهجان و او. جای پای سه گرگ به چشم میخورد، سه گرگی که شکار نمیکنند، زوزه نمیکشند و سالها است به چشم نیامدهاند، یا شاید هم هرگز وجود هم نداشتاند. کسی جز او، یا خود او، با رنگ سرخ، بر تن درخت پیر نوشته است: «من فلان فرزند فلان اینجا بودم و ندانستم که چگونه کارم به اینجا کشید. گرگ را ندیدم، زوزهش را شنیدم، این نالههای غمگین مرا به جنون میکشند.»
«فیروز یادت هست که میخواند: انسانها سطر هایی هستند که با آب نوشته شدهاند.»
نه.
«با فراموشی کنار بیا، غیر از این راهی نداری، دربهدرت میکند. میبینی که فیروز را هم فراموش کردهای. مشکلت را حل کن، ورنه مشکل ترا حل میکند. از من گفتن است و بس.»
گفتن چنین حرفهای پدرمآبانهای آسان است، ولی هضم کردنش پدر آدمی را درمیآرد. تو هم کمتر گه بخور و مرا راحت بگذار.
«عجب احمقی استی! بر پدر ما هم لعنت که با تو گپ خوب میزنیم.»
نگفتم کمتر گه بخور؟
برمیخیزد که برود، با حیرانی تمام در مییابد که هیچگاهی ننشسته تا برخیزد. ایستاده بود و حیرت از چشمهایش میبارید. وقتی متوجه اطراف خود شد باز هم دید خلق دوان اند. «یلهکردنی نیستند، چند بار بگویم من صدایی را نشنیدهام، اینهایی که بیقرار اند آن را شنیدهاند.» با خودش گپ میزند و کلمات درخلاء، میان او جهان بیرون، ناپدید میشوند. تکرار میکند و مخاطبی نیست، با خدایش حرف میزند، به زبانی غیر از زبان او، و او نمیفهمد. فقط موسیقی غمانگیز کلمات را میشناسد و بس. تکرار میکند و میپندارد که به آخر خط رسیده است، و این پایان نامطلوبی است چون ذهنش هنوز انباری از علامت سؤال است که کسی آنرا حمل نمیکند جز او، سؤالهایی که او را گیج کرده، و هرچه تکرارشان میکند گیجتر میشود. این تکرار جز حرف زدن با نیستی نیست، و نیستی خود چیزی جز ادا کردن حاجت نفس نیست. بخواهی یا نخواهی، آنچه در راه است به منزل میرسد و یا هم در راه صدا را میشنود که خود نشانهی حادثهی بدشگونی است. و او حالا باید دلیل ثابتی بیاورد که صدا را نشنیده است.«به خدای ابراهیم و اسماعیل واسحاق و یعقوب قسم، من چیزی نشنیدهام.» و نیستی پاسخ میدهد: «مهم نیست، اصلاً مهم نیست.»
نشنیده است و رها میشود، پاها در لای و سینه در سرما. شبی به درازای نفسی عمیق، چشم دوخته است به نقطه درخشانی در سیاهی، چند قدم میرود به جلو، چشمهایش دیگر نمیبینند. و ترسی غریب میافتد در جانش. تنی می لرزد، از هراس و سردی، وسط جنگلزاری با درختان پیر و صنوبرهای افتاده برخاک. میدود و میدود تا راهی دیگر بیابد، راهی نیست. به کوهی میخورد. کوه در امتداد دو گوش کوتاه میشود، کوتاهتر و استوارتر، میخی بر پشت زمین. خروارها سنگ پنهان شده زیر لحافی از سفیدی، در نیمهشبی تاریک. جهان منظری از همآغوشی سیاه و سفید، اولی نمادی از شاخ شیطان در دل زاهد و دومی تنسفید زنی در رؤیای سپیدهدم مردی میانسال.
«لعنت به این شب بیپایان. مرا به چه جرمی، در خودم، به دست خودم، دار میزنید؟»
چه خبر رفیق؟
«بگذارید دمی بخوابم.»
گفتم با اینها درگیر نشو، زورت نمیکشد. روزت را سیاه و شبت را روشن میکنند، کونت را هم پاره، با شاخ گاو شوخی نمیشود.
«این وسواس بالأخره مرا خواهد کشت. اما قبل از آن، راست میایستم جلوشان، سگرت جاپانی میکششم، la vie en rose میخوانم، و رنج زیستن را پخش میکنم.»
چنار بوی مردن میدهد، بوی نیستی. سگرتی که بر لب میبرد تلخی کامش را چکش میزند، سرفه را. راه که میافتد کسی ملامتش نمیکند. پا میگذارد در لای، روی تنهای سوخته، روی گلوهای پاره. با اطمینان قدم پیش میاندازد، سرخوش از رهایی، راه افتاده است به ناکجا.
کسی ملامتش نمیکند.
راستی، حالا که بین خود هستیم، صدا را شنیده بودی یا نه؟
«مهم نیست!»
۸
اندیشه کن، اگر میتوانی، اگر میسر است، اگر کلهات را هنوز دود نابود نکرده است. گاهی بیندیش به اندوهی که در شب تاریک و بارانی پراکنده است، به زمینی که بیدلیل به جانت میافتد، به اینکه زیستن رنجی است بی سروته، نه به کشیدن میارزد و نه بیآن معنایی وجود دارد. بیندیش به راههای رفته، به حسرت، به دریغ، به مردان تفنگبهدست، به زنان بدون سر، به درختان ـــ به نارنج و گلنارنج. به زمان بیندیش، به این انتزاعیترین داشتهی بشر، مگر جز وسیلهی سنجش اندوه چیز دیگریست ــ ثانیه، سرخورده از تپیدن، بیکه به بنبست بخورد، در جریان است. دقیقه چنار پیری است در زمستان، کوبیدهشده بر زمین و برف، نه شاخ دارد و نه شاخ نداشتهاش برگ و نه هم پرندهای، ایستاده است در انتظار گذشتن، انتظاری دلگیر و بیپایان. ساعت شش شب است، شبی پر از توهم: اول: زمین و آسمان و مقام ابراهیم، دوم: آفتاب و آتش و روح، سوم: آدم و حوا و شیطان، چهارم: ماه و مریخ و زلف یار، پنچم: تاریکی گریبانگیر، ششم: خونی که در این شبها ریخته میشود ـــ و شب شبی زمستانی است، سرد و برفی، که به رخت خواب هم رخته میکند، به تن چنارهای پیر و در نهایت به لحظهی تداوم. و فراموش میشود.
اینک صبح.
«من سالهاست این شب را راه میروم، حالا که دوباره راه افتادهام بگذار به صبح برسم، به جهانی دیگر، به طلوعی دیگر. از این شب که برهم، بهار را تا بوی نارنج راه میروم. خستهام از این همه سیاهی، میل طلوع دارم. میدانم، طلوعی در کار نیست. محبوس در این شب وحشتناک، ریسمان را شناختم. هنوز دل به فردا دارم، چشم به امیدی که شاید فردا در آن سوی سرخوردگی و ناگزیری منتظر من باشد . راه افتاده ام و جز همین شب به یاد ندارم. در این شب پیر شدم من. اندوهی بلواگر از زیر پوست من به سایهای در تاریکی خیره شده است، اما سایه نیست، شکلی روی دیوار وجود ندارد، اصلاً دیواری وجود ندارد، سکوت و سیاهی، هراس و حیرت. شبی به بلندی هزار یلدا مرا در خود غرق کرده است.»
به او بنگر، به آن دیگر نیز، حال به آنیکه پشت در است. چی میبینی؟ هیچ، هیچ نمیبینی. قصه تمام شده یا نشده. از ادامه مانده است، برو پی کارت، چای بخور، سگرت بکش، قصه و واقعیتی در کار نیست.
برخیز.
چرا به صفحه زل زدهای، انتظار چه را داشتی؟ انتظارت هر چه بود، انتظار پوچی بود.
دنبال اتصال نباش، گفتم داستانی وجود ندارد. نگفتم؟
شب است و تاریکی.
سرت را بردار از صفحه.
برو بخواب.