ادبیات، فلسفه، سیاست

simple user

کابوس‌نورد

در وسط متن کسی می‌رود سگرت بخرد، یاد عشقش افتاده است و از بد روزگار چهره‌ی عشق خویش را به یاد نمی‌آورد، به همین دلیل نمی‌تواند به او فکر کند و این حالش را بدتر می‌کند. «حرام‌زاده حالا از خاطرم هم می‌گریزی.» سگی از کنارش می‌گذرد و پوزخندی می‌زند. دستی که سنگی را برداشته بلند می شود. سنگ همچون پرنده‌‎ای‌ پرواز می‌کند و چون موشکی هدایت‌شده فرود می‌آید. قوله‌های سگ آرامش روز را می‌شکند. «ماچه‌سگ، به من می‌خندد!»