بادبرفی سنگین بر شیشه های دود گرفتهی کلکین شلاّق میزد و شهر بانو آهسته آهسته منقل آتش را پکّه میکرد؛ و ما دور آن نشسته بودیم و تخم هندوانه پوچ میکردیم . شهربانو برای ما قصّه های دلچسپ تعریف میکرد و ما سراپا گوش بودیم. گه گاهی همپای هیجان های قصّه فریاد میزدیم و از فرط دلسوزی اشک بر چشمان ما حلقه میزد. آخر شهر بانو در بیان لحظه های شادی و غم، چنان مهارتی داشت که ما بودیم و آن وادی برهوت؛ گلّه های گوسفند، غژدی های سیاه؛ و صدای جانگداز نی یار محمد چوپان.
یار محمد همیشه بر تپّهیی تنها مینشست و بر تیاقش تکیه میداد. چشمانش را میبست و نی میزد، نی ! و «بشنو از نی» را مینواخت و گاهی نیز «به نازی که لیلا به محمل نشیند»؛ و «نوانی نوایی» را آن قدر تکرار میکرد که اشک از گوشهی چشمانش سرازیر میگردید. نی را به کناری میانداخت و سر بر زانو میگذاشت، میگریست و میخواند. هیچ کس نمیدانست که درد یارمحمد چیست؟ قصّه اش را به کسی نمیگفت. ساکت بود و سر در گریبان. همیشه با سرانگشتان نوک تیزش بر زمین چیز هایی مینوشت و پاک میکرد. نمیگذاشت کسی آن ها را بخواند. هرکسی که از او می پرسید: شهر تو، دیار تو، قشلاق تو، ایل و قبیلهی تو کجاست؟ با خندهی معنیداری میگفت: یار محمد ایل و قبیله نداره ! شهر و دیار نداره!
هیچ کس جرأت نداشت از پدر، مادر، خواهر و برادر، قوم و خویشش بپرسد، زیرا با فریادی جانخراش سر به صحرا میزد و چندین شبانه روز گم میشد؛ و در نیمه های شب به آغُل گوسفندان بر میگشت و با صدای بلند «بشنو از نی» را میخواند و ما خبردار میشدیم که یار محمد بر گشته است.
بابو اسفندیار میگفت: یار محمد خاندانی است، حتماً از ایلش قهر کرده، او بزرگمردی است. روزی میفهمیم که سر نوشتش چه بوده!
همه هم صدا میگفتیم: دو سال میشود که یار محمد به ایل ما پناه آورده؛ و ما هنوز نمی دانیم او کیست؟ شاید نام او هم یار محمد نباشه!
بابو اسفندیار: هان! همین گونه است که میگویید. مردان بزرگ را به آسانی نمیتوان شناخت. کوهی اند که آتشفشانی در سینه دارند، ولی خاموش! غم بزرگ، مردان بزرگ را بزرگتر مینمایانه، یار محمد غمی بزرگ داره، به وسعت این صحرا ! آخر میفهمیم که از کدام آبادیه؛ خانه پُرپلو چه غصّهیی داره.
الیاس که تازه بیست و یک ساله شده و با یار محمد رابطهی صمیمانهیی دارد، سخن بابو اسفندیار را قطع میکند: آخر به من خواهد گفت کیه، و چه اصل و نسبی داره؛ و چه بلایی بر سرش آمده. من فقط میدانم که عاشقی است جگر سوخته، به قول بابو اسفندیار: عشق آدمی را خاکستر نشین میکُنه. یار محمد بر خاک و خاکستر کلمهی عشق را مینویسه و میزُدایه.
زرافشان با لحن کودکانه میپرسد: الیاس! الیاس! یار محمد سواد داره؟ میتانه نبشته کُنه؟
– ها زرفشان ! ها! یار محمد بهتر از من غزل های حافظ را میخوانه، شب و روز با خودش زمزمه میکُنه:
منم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
و آن قدر آن را تکرار میکُنه تا خوابش میبره. باری در کنار آغُل نشسته بودُم، او خواب بود. در خواب گپ میزد؛ با «ارنواز» درد دل میکرد. فکر میکنم که دل به ارنواز داده و دستش به دامانش نمیرسه. دلم به حالش میسوزه، با سواده، نمک شناسه و راست کرداره!
بابو اسفندیار: آفرین الیاس! همین طوره که میگویی . حیف جوانی یارمحمد!
الیاس: از قدیم گفته اند: هر چه به دیگ باشه با کفگیر بیرون میشه، این دیگ سر بسته نمیمانه بابو اسفندیار!
الیاس برای آنکه بداند بر سَرَ یار محمد چه آمده، چارچشمه او را میپاید و سایه به سایه اش حرکت میکند و به هر جا که گو سفندان را به چرا میبرد، با اسپ کهرش بدان سمت میتازد و با صمیمیت سَرَ گپ را باز میکند. گاهی با تفنگ امبرلیسش تیراندازی مینماید و لحظهیی باد در گلو میاندازد و رجز میخواند: های یارمحمد! میدانی مثل من اسپ سواری پیدا نمیشه؟ هیچ کس با من در تیراندازی نمیتانه رقابت کُنه!
الیاس که از گوشهی چشم حسّاسیت یار محمد را میبیند، ادامه میدهد: بیا برایت تیراندازی و اسپ سواری یاد بدهم! تو نمیدانی که اسپم چه یورغهی میتازه. هان ! اسپ سواری و شکار نشان مردی و مردانگیه.
یار محمّد: پاس میدارُم محبت شما را الیاس خان! آیین این کار را نمیدانُم، اسپ سواری نکردهیُم. کار ما گوسفند چرانیه.
الیاس که مصمم به بالا زدن پرده هاست، در مییابد که هنگام رجز خواندن، یار محمد بر انگیخته میشود. بر خود نهیب میزند: های الیاس! این آتشفشان خاموش باید فواره بزنه.
روزی یار محمد گلّه را در دامنه های کوه های «دیواندر» بچرا میبرد. دشت و دمن با پرنیان سبز پوشیده شده. گل های رنگارنگ در میان سبزه ها، طبیعت را چنان زیبا ساخته، که الیاس بدون آنکه بخواهد، با تمام وجود فریاد میزند:
چون پرندِ نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیانِ هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پرّ طوطی برگ روید بی شمار
یار محمد با صدایی که جگر کوه و دشت را میسوزاند، همآوایی مینماید:
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رودِ مطربانِ چربدست
خیمه ها با بانگ نوشِ ساقیانِ میگسار
هر کجا خیمهست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
یار محمد با زمزمهی واپسین بیت، چنان غرق در دنیایی خود میشود که گویا الیاس حضور ندارد.؛ و پیاپی تکرار میکند:
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزهست شادان یاری از دیدار یار
سرانجام بر صخرهی بلندی مینشیند و چنان در نی میدمد، که همهی دشت و دمن فریاد میزند:
عاشقان را خدای صبر دهاد
هیچ کس را بلای عشق مباد
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد
عشق بر من درِ نشاط ببست
عشق بر من درِ بلا بگشاد
الیاس با آستین بر زده در کنار یارمحمد مینشیند و با غروری تحمل ناپذیر میگوید: های یار محمد ! میدانی امروز پشت پهلوان رُستم را بر خاک مالیدُم، نِه، نمیدانی! راستی عهد کرده بودُم هر که پشت مرا بر زمین بَرَسانه، تفنگ شکاری خود را به او میبخشُم. های باد ها! پیام مرا به پهلوان های جهان برسانید؛ پیام جهان پهلوان زمانه را!
یار محمد که این همه لاف و گزاف را میشنود، طاقتش طاق میگردد و نهیب میزند: غرّه نشو مرد! دست بالای دست بسیاره.
الیاس: بالای دست الیاس، جز دست خدا دستی نیست. اگر باور نداری این گز و این میدان. حاضرم با تو که دو سال از من بزرگتری ، یک دسته کشتی بگیرُم!
یار محمد – که تا آن روز مرموز و در خود فرورفته است- یکباره طغیان مینماید. کُسَی نمدش را به کناری میافکند: های پهلوان! بیا تا ببینیم روزگار به کام کی میگرده!
الیاس که منتظر چنین فرصتی است، بدون درنگ دست را بر کمر یار محمّد حلقه میکند. احساس مینماید که کوهی از آهن را در بغل گرفته؛ یار محمد با فریاد یا الله، الیاس را زَنگی میکند و آهسته بر زمین میگذارد.
الیاس در حالی که بر زور بازو و هنر و فنَّ یار محمد غبطه میخورد، از این که غرورش در هم شکسته شده، اندکی احساس دلتنگی مینماید، اما خم بر ابرو نمیآورد. زیرا میداند که یک پرده را بالا زده. با این انگیزه، نهیب میزند: بر خیز پهلوان، بر خیز! تا دمار از روزگارت بر آورُم.
یارمحمد که تازه متوجّه میشود، چه گلی را به آب داده است، از ادامهی کُشتی اِبا میورزد: میدانُم پهلوان میدانُم، به خاطر دل خوشی من کار «پوریای ولی» را کردی. جوان مردان را چنین باید!
امّا الیاس دست بردار نیست. به زور دست را بر کمر یارمحمد حلقه میکند: استخوان هایت را خواهم شکست!
ولی دیگر از کوه آهن خبری نیست. آن همه ستبری و ستواری چون پنبه نرم شده است. الیاس به سادگی آب خوردن حریف را میچرخاند و بر زمین میگذارد. میداند که یار محمد رندانه دست از مقاومت کشیده، تا اسرارش در پرده بماند. الیاس بدون اصرار به ادامهی کشتی ، شروع بخواندن غزلی مینماید:
حسد مبر که زنم بوسه بر کف پایش
گمان مکن که شوم سیر از تماشایش
فریب چشم فسونکار او فسرده دلم
چه سحر داده خدا نرگس فریبایش
یار محمّد نیز با او همآوایی مینماید و پیاپی تکرار میکند:
چه سحر داده خدا نرگس فریبایش
الیاس خاموش میشود تا یار محمد در دنیای خود پرواز نماید. یارمحمد با باز کردن چشمانش- که چون کاسهی خون شده است- از الیاس میخواهد که ادامه بدهد.
الیاس: میدانی چه تصمیمی گرفته ام، نه نمیدانی! میخواهم با دختر کاکایم گلندام سر بر یک بالین بَگُذارُم.
یار محمد: مبارک باشه، عمر تان پایدار بادا ! گلندام برازندهیتان است.
آهسته نی را بر میدارد و در میان لاله ها دراز میکشد؛ و با صدای جانسوز نی، دل آسمان را میسوزاند. آسمان آبی را ابر سیاه فرا میگیرد و چنان میبارد که گویا بغض هزار ساله اش ترکیده است.
یار محمد: آسمان هم به حال من میگرید. ای روزگار شرمت باد! تا کی بر من جفا میکنی؟
الیاس: یار محمد! میخواهی عروسی من و تو در یک شب باشه؟ دختر مامایم گل افروز!
یار محمّد: خانه تان آباد! من به تنهایی عادت کرده ام.
الیاس: تنهایی فقط به خدا میزیبه. ازدواج، زیبایی و راز زندگیه، نمیدانی؟ میدانم که دردی بزرگ داری. غمی داری به وسعت آسمان ها. های مرد! بگو کدام نامرد قامت مردانهی تو را شکسته؟ به وفای جوانمردان قسم خونش را میریزانُم. درد خود را با من قسمت کن، همهی زندگی ام را با تو قسمت میکُنُم. میدانی که برادری ندارُم.
یار محمد با دیدن این همه محبت، احساس آرامش مینماید. غم رم کرده اش آرام میگیرد. دست در دست الیاس میگذارد. تردید دارد که دریچهی دلش را بگشاید و یا همچنان بسته بماند. میخواهد بگوید اما بغض؛ گلویش را میفشارد. بر خود میپیچد و سر بر زانو میگذارد. الیاس با آن که در آغاز جوانی است، ولی از پدر و پدر کلانش آموخته است که چگونه همدردی نماید. میداند که باید بغض یار محمد را بترکاند تا آتشفشان غم پنهانش فواره زند. با اندکی تأمل رندانه، ادامه میدهد: میدانی که بر خلاف رسم زمانه دوست دارم فرزند اولم دختر باشه! میدانی نامش را چه میگُذارُم؟ میخواهم او را «ارنواز» صدا بَزنُم.
یار محمد با شنیدن نام ارنواز دیوانه وار چیغ میزند و چون پلنگی تیر خورده میدود و میافتد؛ و سیلاب اشک از چشمان درشتش سرازیر میگردد و سر بر زانوی الیاس میگذارد: ارنواز! ارنواز! نمیدانی ارنواز کیست؟ خانه خراب چرا نام دیگری را نمیگذاری؟ وای خدایا! خدایا! عهد کرده بودُم که راز من در پرده بمانه و با یادش بمیرُم.
الیاس: بگو بگو بر سر ارنوازت چه آمده، بگو خاندان رقیبت را ورمیاندازُم.
یار محمد: نه الیاس، نه! یار محمد آن قدر بی همّت نیست که انتقامش را نتانه بگیره، اما…
الیاس: اما نداره جوانمرد! جوانمردانه باید مُرد. اگر از مُردن میهراسی جان بی مقدار من، پیشکشت باد!
یار محمد: بگذار برایت بگویُم که بر من چه گذشته؛ و چرا خشم من در غلاف مانده؟ و چرا باید بسوزُم و بسازُم؟ بگذار برایت بگویُم تا تهمت نامردی و ترس را بر من نمالی!
بهاربود الیاس، بهار! کوه و دشت و دمن پُر از لاله. چندین رمهی گوسفند داشتیم و چوپان فراوان! کلام الله مجید، مثنوی شریف، گلستان، دیوان حافظ و طور معرفت بیدل را خوانده بودُم. پدرُم اصرار داشت که شروط الصّلوات را باید بخوانی و تا کنز و هدایه باید ادامه بدهی. هژده سال داشتُم، عاشق اسپ سواری، کُشتی گیری و شکار بودُم. از شیر و پلنگ واهمهی نداشتُم. روزی به شکار رفتُم . نخچیری از تیررس من گریخت، تیرم به خطا خورده بود. عصبانی بودُم. عهد کردُم تا نخچیر را شکار ننمایُم، به ایل بر نگردُم. درّه به درّه دنبالش میتاختُم و او میگریخت. احساس میکردُم که زمین و زمان به من میخنده؛ و من با خشم بیشتری آن را دنبال میکردُم. یک لحظه نخچیر را گم نمودُم. تفنگی در درّهی مجاور صدا کرد، بدان سمت شتافتُم. دیدُم جوانی هم قدّ و قامت من نخچیر را شکار نموده؛ گُفتُم: ناز شستش، بروُم با او آشنا شوُم ، بازویش را ببوسُم. به سویش تاختُم؛ سلام کردُم، صدایش مرا متوجّه نمود که مخاطب من بانو است. میخواستُم بر گردُم، با لحن آمرانه مرا میخکوب کرد: فیرهای پیاپی تان را شنیدُم، گفتُم شکارچی تازه کاری است، شکارش رمیده، عصبانی و نا آرام است. آرام باشید! فرار شکار خود دنیایی داره، زیباست. شکار از آن شماست. من دیگر را شکار میکنُم، تیر ارنواز به خطا نمیره!
یار محمد سکوت میکند و با آه آسمان سوز ادامه میدهد: چشمان سیاه و مژگان بلندی داشت، ابروانش چون کمان آرش کشیده بود، چکمه بپا و دشنه بر کمر داشت. غزال مستی بود که همّت عقاب را داشت. دستَ دلم لرزید. با صدای لرزان گُفتُم: نشان شما را بر سینه داره بانو، از آن شماست. لبخندی زد و پا بر رکاب گذاشت و رفت.
من مانده بودم و نخچیر. احساس میکردُم که قلب و روح مرا با خود برده است. ناخواسته به دنبالش تاختُم ، درّه به درّه سنگ سرمه نمودُم ، اما از وی خبری نبود. پریشان و آشفته بر گشتُم ، بر گشتُم به ایل . همه بر ضرب و شستم آفرین میگفتند، نمیدانستند که شکار، از ماده شیر کوهستان است. نمیدانستند که شکار چی شان شکار سیاه چشمی شده است، که نمیداند کیست؟ خاموش بودُم و سر افکنده. چشم در چشم نخچیر، دلدادگی خود را مرور مینمودُم. سرانجام سر نخچیر را بُریدُم و بر ستون خیمه ام به گونهیی نهادُم، که با چشمان نخچیر بتوانمُ نجوا نمایُم. آخر نشانی بود از بی نشانی دلربا!
طاقتم طاق شده بود. چشمانی که اشک را نمیشناخت، غرق در آب و آه شده بود. چشم دردی را بهانه میکردُم تا راز دلدادگی ام برملا نگردد. هر روز به همان درّه میرفتُم، به امید آن که او را بیابُم. همهی قشلاق های پیرامونی را در نوردیدُم ، اما گم گشتهی من پیدا نشد که نشد. ماه ها گذشت، مهرش هر روز بیشتر و بیشتر بر جانُم زبانه میکشید. ارنواز ورد زبانِ دل من بود. هر قدر چشمان نخچیر بی فروغ میشد، عشقش در جانم مشتعل تر میگشت. ناخوش شُدُم، ضیعف و نزار. بابایم به هر دری میزد تا راه درمان مرا بیابد. هر روز حکیمی را میآورد و قاروره های رنگارنگ را بر من میخوراند، بی خبر از این که عشق را جز وصل درمانی نیست.
شبی خواب دیدُم که مرا صدا میزنه؛ صدا میزنه: های سرافراز! از جایت برخیز، چرا نمیآیی؟ از جا پریدُم. با همه بی حالی پا بر رکاب نهادُم، به همان درّه شتافتُم؛ درّهی که دل به دلدار داده بودُم. دیدُم آتشی نیمه افروخته چشمک میزنه ، اما از آتش افروز خبری نیست. احساس میکردُم همهی درّه از حضور او پُر شده؛ به هر سو خیره میگشتُم، او را میدیدُم. دیدُم مقداری کباب بر تخته سنگی وا نهاده، بدون اراده شروع به خوردن کردُم. هر چه میخوردُم اشتهای من بیشتر میشد. گویا اصلا ناخوش نبودُم. بیتابی من به آرامی گراییده بود. دیگر تب و بیتابی نداشتُم. فکر میکردُم او از آن من است، خاطر خواه من است. به هر طرف که نگاه میکردُم، او را میدیدُم. با هر وزشی صدای او را میشنیدُم؛ میشنیدُم که مرا صدا میکنه: های سرفراز صبر کن! من نیز سنگ صبور شده بودُم؛ و در عالم رؤیا با وی راز و نیاز مینمودُم.
رنگش سرخ شده بود، سرش را در میان دو دستش فشار میداد. گاه به آسمان و گاهی به سمتی نامعلوم خیره میشد. آهسته در زیر لب تکرار میکرد. اینکه چه میگفت، نمیشنیدُم. منتظر بودُم تا به قصّهی پُر غصّه اش بازگردد. لحظه ها به سنگینی میگذشت. همهی بدن مرا اضطرب فرا گرفته بود. گه گاهی اشک از گوشهی چشمم فرو میغلتید. در حالی که ذهن من پیاپی ورق میخورد، سر افراز با صدای گرفته ادامه داد: چندین ماه گذشت، در آسمان و زمین او را میجُستُم. به هر جایی که کوچی ها غژدی برپا میکردند، دیوانه وار سر میزدُم. «یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور»، ورد زبان من شده بود. پدرم از این که از بالین بر خواسته بودُم در پوست نمیگنجید.
گاهی از خوشحالی فریاد میزد: سرافراز! بابا! بیا تو را داماد کُنُم، دامادی تو را ببینُم. آنگاه به سفارش مادر خدا بیامرزت، منهم برای خود همدمی میگیرُم. باور کن بابا، باور کن، هیچ کس نمیتانه جای خدا بیامز مادرت را بگیره. خوب میدانی که وصیّت دینه!
میدیدُم که بابای من ۵۵ سال داره، چهار سال بر گلیم ماتم نشسته، دلُم میگفت حق داره زن بگیره؛ گفتُم بابا برای خود همدمی بگیرید. برای من هنوز زوده. بگذارید پای دربند نباشُم. پدرم آهی میکشید و میگفت: بابا، روزگار بازی های داره، نگذار که روزگار با تو بازی کنه، تو با روزگار بازی کن!
اشک در چشمانم حلقه میزد و در دل میگفتُم: بابا روزگار با من بازی کرده، جگر گوشه ات بدون کیش، مات شده.
پدرم میگفت: بابا گریه میکنی؟ میگفتُم: نه بابا. و ادامه میداد: باید سر به خانه بشی بابا! مادر خدا بیامرزت غم دامادی تو را به خاک برد. دوست دارُم که عروس گُلم را ببینم. بابا! دختر کاکایت اقلیما هم اندام تست.
نام اقلیما به گوشم ارنواز آمد، و از هوش رفتُم. وقتی که به هوش آمدُم، دیدُم که خواهرِم سیمیندخت گریه میکنه. کاکایم دست و پایم را میماله. شربت خاک شیر را از دست زن کاکایم گرفتُم و همه را سر کشیدُم. در همین لحظه پدرم با چهرهی پریشان و مندیل آشفته، با حکیم وارد غژدی گردید و با دیدنُم سر بر سجده نهاد و خدا را سپاس گفت. و بدون درنگ دو گوسفند نذری را ذبح نمود. چند ماهی باز هم گذشت. شبی کاکایم مرا به خانه اش دعوت کرد. نیمی از شب گذشته بود. آهسته آهسته سخن را به دامادی کشاند.
از جایم برخاستُم و گفتُم : نه کاکا جان! هنوز دهنم بوی شیر مِده . کاکایم گفت: جان کاکا عجله نکن ! بابایت میخواهد زن بگیره؛ اگر تو و سیمیندخت راضی باشین؟ گفتم: البته که راضی هستیم، این وصیّت مادر خدا بیامُرز ماست. باید بدانُم چه کسی زنَ بابای ما میشه؟ گفت: نمیشناسید، خواهر دوست دیرینه اش را میخواهد به زنی بگیره ! خاندانی اند و صاحب دسترخوان. از این جهت غمی به دل راه مده، آنها را خوب میشناسُم. برازندهی خویشاوندی ما هستند. گفتم: مبارک باش کاکا جان.
فردای آن شب بابایم و کاکایم و چند سپید ریش دیگر ایل، به عزم خواستگاری سفر نمودند، من مانده بودُم و سر پرستی ایل.
بیست روز گذشت. باد های پاییزی شروع به وزیدن نمود. نصف روز هوا آفتابی بود و نیم دیگر گرگ و میش. گه گاهی پایه صدا میکرد؛ و زن و مرد ایل خاکریز های بارانگیر را محکم مینمودند؛ و فصل نمد مالی به پایان میرسید.
غروبی بود که چوپانان خبر دادند که خان با عروسش به سمت ایل میآید. تفنگ ها را بر داشتیم و به استقبال شان پیاپی فیر میکردیم و آن ها نیز با فیر هم زمان، پاسخ شادی ما را میدادند. در دلُم میگفتُم: خدایا عروسی من و ارنواز در چه فصلی خواهد بود؟ و ضربان قلبم همپای نزدیک شدن کجاوهی عروس به شدّت افزایش مییافت .
به خود دلداری میدادُم و سیمیندخت پیاپی میپرسید: خان لالا! حال تان خوبه؟ رنگ تان پریده، زبانم لال ناخوش نباشید؟
با لبخند مصنوعی میگفتُم: نه، خوبَ خوبُم سیمیندخت ! آماده باش تا مراسم پای انداز و جای کفشی را به خوبی انجام دهی!
جشن عروسی را بر پا کردیم. سه شبانه روز همه ایل را نان دادیم. شب چهارم بود که بابا به غژدی من آمد و گفت: سرافراز با خواهرت سیمیندخت بیایید مادر تان را ببیند. او منتظر شماست!
ترس مرموزی سراپای مرا فرا گرفته بود. پاهایم جرأت حرکت نداشت. بند دلُم چون بید میلرزید. هر چه بر خود نهیب میزدُم بی فایده بود. در چنین حالی سیمیندخت دستم را فشرد: خان لالا بفرمایید. بابا در انتظار است.
وارد غژدی تازه بر پا کردهی بابا شدیم. سلام کردم و دست بابا را بوسیدُم، میخواستم دست زن بابا را ببوسُم، که دنیا به چشم تیره وتار شد. دیگر ندانستُم که چه شد؛ چه شد؛ چه شد…
الیاس: بگو چه شد؟ چه شد؟ و سرافراز چون ابر نوبهار گریه میکرد و دندان هایش چون دانه های صدف بهم میخورد. به سختی نفس میکشید و دیوانه وار چیغ میزد و بر خود میپیچد: الیاس جان چه بگویُم؛ چه بگویُم الیاس، الیاس؟! او ارنواز بود! ارنواز!
در حالی که شهربانو اشک هایش را پاک میکرد و انگشتانش را میشکست؛ پیاپی میپرسیدیم: یار محمد چه شد؛ چه شد یار محمد؟ شهربانو ! بگو! بگو!
سرافراز چون تیر بر پشت اسپ الیاس نشست و به سمتی که جز گمنامی نامی نداشت، برای همیشه پناه برد.
* عبدالغفور آرزو، نویسنده شناختهشده افغان، و سفیر افغانستان در تاجیکستان است. آقای آرزو در ادبیات فارسی از دانشگاه تربیت مدرس تهران دکترا دارد و بیش از سی اثر در زمینه زبان و ادبیات دری/فارسی تالیف و منتشر کرده است. ده اثر دیگر ایشان در آستانه چاپ قرار دارد.