بیستوهشت سالهام و در اولین کوچه خیابان مرتضوی در نزدیکی خیابان سپه که سالهاست نامش شده «امام خمینی» آپارتمان پنجاه متری، پانزده بیست سالهای اجاره کردهام. به این ترتیب دیگر یک پایین شهری به حساب میآیم. در محله جدید هر روز صبح با صدای مادری از خواب بیدار میشوم که از پنجره خانه روبهرو فریاد میزند: «ابوالفضل! ابوالفضل! به خدا که دیگه جون ندارم….» و بعد ابوالفضل جواب میدهد:
– من که بهت دروغ نمیگم، مامان! گفت نداریم.
– خامه بگیر.
– خامه عسل؟
– خامه معمولی.
– گفت تموم شده. یه ساعت دیگه مییاریم.
– خامه عسل بگیر.
– گفت یه دونه داریم تاریخ مصرفش گذشته.
– پنیر بگیر.
– پنیر روزانه؟
– هر پنیری. بگو بقیه پولشو فردا مییاری.
– پنیر نداره.
– مربا بگیر.
– حسن آقا که مربا نمییاره…
بعد مادر دیگر فریاد نمیزند. آرام میگوید: «ابوالفضل! ابوالفضل! به خدا که دیگه…»
من صدایش را میشنوم چون آپارتمان ما با آپارتمان آنها در سمت مقابل کوچه فقط چهار متر فاصله دارد و من خوابم نمیبرد اگر در زمانی که قرار است خواب باشم دستگاهی، حتی اگر کولر باشد و بخواهد جانم را نجات دهد روشن بماند. احساس میکنم وقتی میخوابم تمام داراییام باید بخوابد اما مردم توی کوچه دارایی من نیستند و هیچ اهمیتی به اینکه من دیشب دیرتر از همیشه خوابیدهام نمیدهند.
– پس چی میخوای بخوری واسه صبحونه؟
– کیک بگیرم؟
– بگیر.
– منظورم کیک قنادیه.
– به اون پول تو دستت نگاه کن ببین میرسه به کیک قنادی؟
– من که بلد نیستم.
– نمیرسه. برو کره بگیر.
– گفت کرهها زود تموم میشه. باید هفت صبح مییومدی.
«برو هر زهر ماری که میخوای…»
قبل از اینکه جمله مادر تمام شود، سن پسرک را حدس میزنم؛ بیستوهفت هشت سالی از من کوچکتر است؟ ابوالفضل صدای زنگ کامپیوتری دوچرخهاش را در میآورد و آنقدر سریع رکاب میزند که هنوز آهنگ گوشخراش زنگ عوض نشده محو میشود. حدود نیم ساعت بعد برمیگردد. من هنوز خواب آلودم و پاهایم را گذاشتهام روی لبه مبل تا به کمک آفتابی که هنوز داغ نیست، ببینم سرخی گوشه ناخن انگشت شصتم رفته یا نه.
– مامان نداشت!
– چی نداشت؟
– پنیر زیارت.
– من گفتم پنیر بگیر؟
– گفتی روزانه نگیر.
– بیا تو ابوالفضل! بیا تخم مرغ درست میکنم.
– برم هانیسمک بگیرم؟ از اون یکی سوپری.
– هانیسمک میخوری؟
– آره.
– تو که گفتی بدمزه است.
– امروز میخورم.
– نری، بگیری، نخوری، بمونه!
– نه، میخورم.
میرود، با همان صدای زنگ. مادر را نمیبینم اما حدس میزنم چند ثانیهای پای پنجره میماند. ابوالفضل تا یک ساعت بعد نمیآید. کسی میداند در این یک ساعت چه میکند؟ خدا میداند؟ نامش، نام مردی است که به خاطر آوردن آب برای قومش هر دو دست خود را قربانی کرد، اما این ابوالفضل برای صبحانه خودش هم بازیگوشی میکند.
مادرش چند بار میآید جلوی پنجره و برمیگردد. وقتی در خانه است داد میزند: «ابوالفضل! ابوالفضل! به خدا که….» اما پشت پنجره چیزی نمیگوید. من هنوز بیدار نشدهام. به مادر خودم فکر میکنم که در محله خودمان – در سیدخندان ِنازنینمان- نان خریده و چون نمیتواند یک نفس از سربالایی کوچه عطار بگذرد سر کوچه تجدید قوا میکند. بارها شده در این موقعیت به هم برخوردهایم و او گفته: «ای کاش از خدا یه چیز بهتر خواسته بودم!» الان توی دلش من را صدا میکند؟ نزدیک دو هفته است که با او قهر کردهام. بهم میگوید من ولخرجم، مثل پدرم؛ و این یعنی وقتی ازدواج کنم نه تنها زندگی بهتری از خانوادهای که پدرم ساخت، نخواهم داشت، بلکه با سختتر شدن زندگی مردم، قطعا برای بچههایم حتی کمتر از آنچه پدرم برایم فراهم کرده…
دلم نمیخواهد به بقیهاش فکر کنم. حالا کی خواست بچه داشته باشد!
تا ابوالفضل برگردد، دهها مرد پیر و جوان با موتورهایشان که صدای دیوهای معتاد و ملول را تقلید میکنند از کوچه میگذرند و بیدلیل چند بار پشت سرهم بوق میزنند. صدای زنگ دوچرخه ابوالفضل نزدیک میشود. هنوز ناایستاده که داد میزند: «مامان نداشت!»
میشنوم که مادر ابوالفضل ضربهای به صورتش میزند و جیغ بلندی میکشد: «پس تا ظهر چیزی نداری کوفت کنی، ابوالفضل!»
پسرک هفت، هشت ساله زیر خنده میزند؛ میگوید: «اشکال نداره، آقا! برا ناهار مییام بالا.» و بعد دوباره صدای زنگ دوچرخهاش را میشنوم.
در این محله هر روز چیزهای عجیبتری میبینم. تا دو ماه پیش با رفیقم شهاب در آپارتمان کوچکی در خیابان جمهوری زندگی میکردیم اما او رفت آلمان و من مجبور شدم به محله پایینتری کوچ کنم تا از پس اجاره خانهام به تنهایی برآیم. دلم برای سیدخندان تنگ شده، اما نمی توانم با مادرم آشتی کنم چون فکر میکنم ولخرج نیستم؛ من فقط به اندازه کافی پول درنمیآورم و بلد نیستم سبک زندگیام را با اندازه پولی که از نوشتن نمایشنامههای رادیویی و نقدهای مطبوعاتی درمیآورم تطبیق دهم. این با ولخرج بودن فرق دارد.
پنجشنبه است. یک پنجشنبه اوایل تیرماه. حدود ساعت یازده ظهر با رد بالشی که روی صورتم دارم از خانه بیرون میزنم تا نان بخرم. در آپارتمان کناری ما زن و شوهر معتادی زندگی میکنند که هر روز بچه چهار، پنج سالهشان را تا حدود بعدازظهر در خانه تنها میگذارند و میروند سراغ معامله مقدار کمی مواد تا فقط نیازهای روزانهشان را تامین کنند.
بچه آنها هر روز دستکم دو سه ساعت پشت نرده های پنجره آشپزخانهشان گریه میکند؛ آن هم به سوزناکترین شکلی که بلد است. حتی چندبار شنیدهام که بین هق هقهایش میگوید: «کمکم کنید!» واقعا این جمله را به زبان میآورد و دل همه را میسوزاند اما مشکل اینجاست که اهالی محل از پدر او میترسند. چند بار توی کوچه قمه کشیده. بین مامورهای محله رفقایی دارد که باعث میشنود زنگ زدن به پلیس کار بیهودهای شود.
در این دو ماه که اینجا هستم متوجه شدهام مردم محله دلشان برای بچه این زوج دردسرساز میسوزد، اما نه آنقدر که به مادر بچه بگویند وقتی خانه نیست کودکش را به آنها بسپرد. در عوض خانم مسنی با چادر بورشدهاش تقریبا بیاستثنا هر روز حدود دو ساعت پایین پنجره آشپزخانه آنها میایستد و با صدای آرامشبخشش بچه را تسکین میدهد. برایش شعر میخواند، قربان صدقه او میرود، شکلات یا یک لقمه نان دست او میدهد و وقتی از کنارش میگذرم میشنوم زیر لب میگوید: «خدا از پدر و مادرت نگذره الهی!»
برای رسیدن به بقالی باید از دو کوچه بگذرم. هوا گرمتر از دیروز است. چند شب پیش تا صبح در خانه آقارضا کشاورز که خیلیها باور دارند مهمترین پانتومیمکار کشور است، ماندم و وقتی نزدیک ظهر به خانه آمدم متوجه شدم کولرم کار نمیکند. به ذهنم خطور کرد که از کجا معلوم وقتی خانهام نبودهام یکی از همسایهها موتور سوخته کولر خودش را با موتور سالم کولر من عوض نکرده؟ نمیدانستم. ولی کاری هم از دستم برنمیآمد. تازه به این محل آمدهام و باید تا جایی که از دستم ساخته است، بی سر و صدا باشم؛ تازه آن همسایهای که بهش شک کردم، در یک واحد چهلوپنج متری دوتا بچه دارد.
ابوالفضل را نزدیک بقالی میبینم. با دو بچه هم سن و سال خودش با سه جوجه رنگی بازی میکند. مرد جوجه فروشی که فاصله چندانی با آنها ندارد بعد از اینکه یک جوجه صورتی به پدر و دختر دمپاییپوشی میفروشد، داد میزند: «ابوالفضل فردا پونصد تومنو نیاری، پوست کلهات رو می کنما!»
ابوالفضل جواب میدهد: «آقا!؟ کجا جوجه رو هزار میدن، که تو میدی؟!»
پسر نوجوانی با دو بستنی کیم از بقالی بیرون میآید و در حالیکه به طرف جوجهفروش میرود، میگوید: «ابوالفضل پُرروبازی درنیار. بد کردیم با پونصد تومن جوجه بهت دادیم؟!» خندهام میگیرد. حالا میفهمم تمام داستانهای ابوالفضل، شاید شبیه همان داستانهایی که من برای مادرم تعریف میکنم، ساختگی بوده: پول خامه امروزش را داده یک جوجه قسطی برداشته. ابوالفضل زانوهاش را گذاشته کف پیادهرو و چند بار جوجه فسفریاش را بالا و پایین میاندازد و فریاد میکشد: «این که مُردنیه!»
پسر نوجوان یکی از بستنیهایش را به مرد جوجهفروش میدهد و میگوید: «حرف زیادی نزن! مگه خودت جوجه تو انتخاب نکردی؟»
– من اصن فسفری دوست ندارم. خودت اینو بهم دادی! ببین! داره جونش در میره.
– ده خب مگه نگفتم تو آفتاب واینسا؟ ببرش خونه زیر باد کولر حالش جا مییاد.
– آقا من اینو نمیخوام. یکی دیگه بده.
مرد جوجه فروش به پسر نوجوان کنار دستش میگوید: «من ازش پس نمیگیرما! خودت می دونی!» ابوالفضل این پا و آنپا میکند و بالاخره میگوید: «آقا من اینو نمیخوام.» پسر جواب میدهد: «وقتی تو این گرما میذاریش توی پیرهنت معلومه که بیحال میشه. ببر خونه آب و دون بهش بده حالش جا مییاد.»
ابوالفضل میگوید:« دون چنده؟»
پسر با بیمیلی جواب میدهد: «بستهای هزار تومن.»
ابوالفضل میخندد: «همه چی رو میدی هزار؟ خوشت مییاد انگار از هزار تومنی» مرد و پسر نوجوان به او توجه نمیکنند. ابوالفضل داد میزند: «من اینو نمیخوام. اصن این رنگی دوست ندارم. مگه من دخترم بهم صورتی دادی؟ بذار یکی دیگه بردارم فردا پونصد تومنتو مییارم.»
مرد جوجه فروش یکهو از کوره در میرود. گاز بزرگی را که از بستنی اش کنده، قورت میدهد، لباس ابوالفضل را میکشد و میگوید: «برو بچه! برو تا نزدم تو گوشِت!»
ترس را در نگاه ابوالفضل میبینم. تعادلش را روی دوچرخهاش حفظ میکند و به مرد زُل میزند. آماده میشوم جلو بروم و بگویم من یک دو هزار تومانی میدهم تا ابوالفضل به جای جوجه مردنیاش دو تا جوجه بردارد اما هنوز از جایم تکان نخوردهام که ابوالفضل در یک چشم به هم زدن، جوجه صورتیاش را توی جعبه جوجهها میاندازد، و به توده جوجههای رنگی چنگ میزند و یکیشان را برمیدارد.
تا مرد جوجه فروش و پسر نوجوان به خودشان بجنبند ابوالفضل تا وسط خیابان آمده. مرد دنبال او میدود اما وقتی وانت آبی قراضهای را میبیند که غرشکنان وارد خیابان مرتضوی میشود، درجا میایستد. ابوالفضل متوجه وانت نشده. وقتی سرش را میچرخاند وانت کمتر از پنج متر با او فاصله دارد.
من داد میزنم: «ابوالفضل!» اولین بار است که کسی را با این نام صدا میزنم؟
وانت بوق میزند و به شدت ترمز میکند. ابوالفضل دوچرخه و تن نحیفش را از جلوی وانت عبور میدهد و با تمام توانش رکاب میزند. نفسم توی سینهام حبس شده. راننده وانت سرش را از پنجره بیرون میآورد و به ترکی فحشی به پسربچه دوچرخه سوار میدهد.
ابوالفضل دورتر میشود. وقتی به فاصله مطمئنی از جوجه فروش میرسد، میایستد؛ سرش را برمیگرداند و داد میزند: «تو گه میخوری منو بزنی!»
و بعد دوباره با تمام زوری که در پاهایش دارد، رکاب میزند. کمی دورتر دوباره میایستد. به جوجه توی دستش نگاه میکند، زنگ دوچرخهاش را به صدا درمیآورد و شادمانه میخندد.