«شنیدی میگن آه مظلوم بیچاره میکنه؟! اِل میکنه بِل میکنه؟! همهاش دروغه! همهاش! نمونهاش خودِ من و تو! این همه نفرین و دعا و آهِ من چی شد؟! داشتی راس راس میچرخیدی!
چرا هیچی نمیگی؟! زبونت که خیلی دراز بود! لال شدی؟! زود باش. مثل همیشه پاشو تهدید کن! بگو میدم ببرنت یه جایی که تا آخر عمرت اونجا بمونی و بپوسی. الان فقط خدا میدونه چند نفر رو فرستادی گوشهی یه هُلُفدونی که هیچکس هم خبر نداره چه بلایی سرشون اومده. که چی؟ که چی بشه دقیقاً؟ که بگی رو حرفت حرف نیست؟ که بگی سُنبهات خیلی پر زوره؟ که بگی هر چی بخوای میشه؟ از بچگی هم همینطوری بودی!
من که توی بیهمهچیز رو از بچگی میشناسمت! جد و آباءت تو پول غرق بودن. اون روزا رو یادته؟ من که خیلی خوب یادمه! ماها مثل بدبختا هر روز با اتوبوسهای قراضه میرسیدیم مدرسه. آقا رو هر روز با این بنزهای کلاسیک میآوردن دم درِ مدرسه پیاده میکردن! زنگ تفریح که میشد یه خوراکیهایی از کیفت درمیآوردی که همهمون انگشت به دهن میموندیم که چی هستن اصلاً؟! پول تو جیبیِ همهی بچههای کلاس رو که میذاشتی رو هم، نصف پول تو جیبیِ توی حروملقمه هم نمیشد! همون موقع هم بچهها رو میخریدی! به یاسر دو هزار تومن میدادی تا برات مشق بنویسه، چون بلد بود با یه خط دیگه هم مشق بنویسه. اگر از یه بدبخت لجت میگرفت یا کینهای میشدی ازش، یه پولی میذاشتی کفِ دستِ اون ممد گنده تا یه گوشمالیِ اساسی بهش بده. اون وقتا شنیده بودم بعضی از معلمها و ناظمها رو هم خریده بودی!
چرا خفهخون گرفتی؟ زود باش! دِ یه چیزی بگو! دهنت که چاک نداشت! هر چی میخواستی به هر کس که میخواستی میگفتی. برات مهم نبود. هیچکس به هیچجات نبود! توی شعبه با منشیهات هر طور میخواستی حرف میزدی و ما هم جرأت نداشتیم حتی بهت نگاه کنیم! چه برسه به چپچپ نگاه کردن! دیگه چه برسه به جواب دادن و دهن به دهن گذاشتن. من خر رو بگو که گفتم رفیق دوران بچگیام هستی! اومدم شدم منشیِ دادگاهِ توی لعنتی! حالا که چی؟! دنبال کار بودم که بودم! لطفی در حقم نکردی که. تو منشی میخواستی منم کار. منشیات بودم نه بردهات.
اشتباه از خودم بود. نباید از اولش هم قاطیِ بازیهای کثیفت میشدم! آره… آره قبول دارم. خودم وسوسه شدم. خب منم دلم میخواست مثل تو، طعم پولِ زیاد رو بِچِشم. گفتی مایهی خوبی توش خوابیده. گفتی قبلاً چندین دفعه این کار رو کردی و آب هم از آب تکون نخورده. واسه تو، اصلاً قضیهی پول و منفعت مالی درمیون نبود. بالاخره پروندهی شوهر خواهرت بود. ولی منِ بدبخت به اون پول نیاز داشتم. فکر میکنی با اون چندرغاز حقوقی که میگرفتم، میشد جهیزیه دست و پا کرد؟ ای بابا! تو چه میفهمی جهیزیه چیه! چه میفهمی دختر داشتن چیه! هیچ وقت ازدواج نکردی که بدونی زن و بچه چیه. عوضش عیاشیهات به راه بود. چیه؟! فکر نمیکردی ازش خبر داشته باشم؟ درسته پخمه بودم ولی نه اونقدر که نفهمم هر هفته سرت تو یه آخوره!
ای کاش یه ماشین زمان داشتم. میرفتم به اون لحظهای که مدارک پرونده رو دستکاری کردم. قلمِ دستم رو خورد میکردم و اون فاجعه رو مرتکب نمیشدم. یا نه اصلاً میرفتم قبلتر، جلوی خودم رو میگرفتم و بهت رو نمیزدم که «فلانی! یه چند وقتی هست که از محل کار قبلیام زدم بیرون! موقعیت شغلیِ درست و درمون سراغ نداری؟!» بازم نه. اصلاً میرفتم تو دوران بچگی. آستین بابام رو میگرفتم و اصرار میکردم تو یه خرابشدهی دیگه ثبتنامم کنه! که اصلاً باهات آشنا نمیشدم. البته… همون موقع هم دوست نبودیم. با هیچکس رفیق نبودی. ما چند نفر که یکم باهات صمیمی بودیم، یه جورایی نوچههات محسوب میشدیم! ولی حیف… حیف که کاشکی رو کاشتیم و درنیومد! یادته؟ این تیکه کلام خودت بود.
خداوکیلی اون لحظه که از بازرسی اومدن و گفتن گزارش رسیده که این پرونده دستکاری شده، یکم مکث کردی که منو بفروشی یا بلافاصله فروختی؟ یه لحظه فکر نکردی که چه وضعی داشتم؟! به دختر دمِ بختم فکر نکردی؟ به قلبِ باتریدارِ زنم فکر نکردی؟ آشنایی خودمون که به درک! خودم هم به درک! لااقل اونا… اونا… که الان… زیر خروارها خاک خوابیدن… حتم دارم حتی از این هم خبر نداری. وقتی که منو دستگیر کردن، آبروم همهجا رفت و عروسی دخترم بهم خورد. دخترم بدجور افسرده شد. یواشیواش کارش به جاهای باریک کشید تا بالاخره… خودکشی کرد! میفهمی بیشرف؟! خودکشی…
…
زنم هم به یه ماه نکشید که قلبش از کار افتاد. اون وقت منِ خاک بر سر کجا بودم؟ داشتم آب خنک میخوردم. میدونی کی اینا رو فهمیدم؟ وقتی بعد از ۳ سال از زندون اومدم بیرون! چرا؟ چون پروندهی منِ بدبخت یهو امنیتی شد! چون پروندهی اون دامادِ عوضیتون امنیتی بود. ۳ سالِ آزگار معلوم نبود کدوم گوری هستم. چون بهم گفتن پروندهات امنیتی هست و هیچکس نمیتونه بیاد ملاقات. البته فقط یه نفر بعد از یک ماه اومد ملاقاتم. آره… خودت.
اومدی و بهم وعده و وعید دادی که خیالت تخت! نهایتاً سه چهار ماه دیگه آوردمت بیرون. گفتی از اینجا که بیای بیرون، حق الزحمهات محفوظه، به شرطی که دهنت بسته بمونه. که چی؟! که شوهر خواهرت، سرِ فرصت در بره از مملکت! من خوشخیال رو بگو که بازم باورت کردم. گفتم من که دارم حبس میکشم، بذار بیارزه. واسه همین تو رو لو ندادم. اگر تو همون زندون میفهمیدم که زن و بچهام مُردن، اول همهتون رو لو میدادم، بعدشم خودم رو همونجا یه طوری خلاص میکردم. شاید… شاید قسمت این بود که بیام بیرون و بفهمم چی به سر زندگیام اومده. اومده نه! چی به سر زندگیام آوردی.
ولی فکر نمیکردی بیام بیرون، نه؟! اصلاً تو مُخیلهات نمیگذشت که آزاد شم. فکر کردی دیگه رفتم واسه خودم، غیره اینه؟ کور خونده بودی. میبینی که الان اینجام و روبروی تو. زود باش. خودتو تکون بده! پاشو. فحش بده. تو که خوب بلدی! پاشو آدمهات رو خبر کن بریزن اینجا دمار از روزگار من دربیارن! دِ یالا! زود باش. چیه؟ نمیتونی نه؟ چرا؟ چته؟ چرا تکون نمیخوری؟ چشمهاش رو نگاه کن. همیشه وقتی عصبانی میشدی و با این چشمات به آدم زُل میزدی، آدم از ترس سرِ جاش میخکوب میشد. حالا همون چشمها، شبیه دو تا تیلهی کدرِ بیمصرف، خیره موندن به یه گوشه روی زمین. بذار ببینم. یه دقیقه صبر کن… آهان… اِ! قلبت هم که نمیزنه! خدا بد نده! چت شده بیهمهچیز؟! چرا نفس نمیکشی؟!
…
فکر میکنی برام مهمه؟! هیچی دیگه واسم مهم نیست. چیزی برام باقی نمونده که مهم باشه یا نباشه. همه چیزم رو ازم گرفتی… منم جونت رو. حالا بیان ببرن اعدامم کنن! چی میشه؟! هیچی! من دیگه هیچی نیستم. دیگه هیچی واسم باقی نمونده… بعدم کار به اونجا نمیکشه، زودتر از اونا، خودم دست به کار میشم…
الان میدونی تنها حسرتم چیه؟ اینکه خیلی سریع تموم شد. چاقو صاف رفت اونجایی که نباید میرفت. نمیدونم، شاید هول شدم. چند ثانیه… فقط چند ثانیه! همین! کل زجری که کشیدی چند ثانیه بود. این چیزی نبود که میخواستم. بابت اون همه رنجی که از دستت کشیدم، فقط چند ثانیه؟! نه… نباید اینطوری میشد. نباید میذاشتم اینقدر سریع تموم شه. باید طولش میدادم. باید زخمیات میکردم و میبستمت به یه جایی تا یواشیواش از خونریزی، زجرکُش میشدی! یا نه، کاش بیهوشت میکردم. بعد میبردمت یه جا زندانیات میکردم تا آخر عمرت. تا بفهمی حالِ امثال منو. کاش بیشتر فکر کرده بودم. حس میکنم با این مرگ سریع بهت لطف کردم. میدونی، حتی همین هم حالم رو بهم میزنه. ای کاش انتقامم اینقدر سریع نبود. ولی باز به قول خودت، کاشکی رو… هه… کاشتیم و در نیومد!»