مومو، مرد خدا

داستان کوتاه

مومو ستون نویس شصت و سه ساله روزنامه‌ای محلی بود که یک روز صبح با صدای سنگین افتادن چیزی از خواب پرید. مومو شب بدی را گذرانده بود. آنقدر بد که هیچی به خاطر نداشت.

مومو ستون نویس شصت و سه ساله روزنامه‌ای محلی بود که یک روز صبح با صدای سنگین افتادن چیزی از خواب پرید. مومو شب بدی را گذرانده بود. آنقدر بد که هیچی به خاطر نداشت. به همین دلیل، با سردرد و ته مانده‌ای اضطراب از کنار بستر زنش برخاست و دنبال منشا صدا افتاد. و سر آخر در حیاط پیدایش کرد.
“خدای من!”
مومو مرد با خدایی بود. خب… آنقدر‌ها متدین نبود اما حداقل برای این شخصیت آسمانی احترام قائل بود. چیزی مثل یک همسایه محترم.
«خدای من!»
مومو جلو رفت و پیکر تیکه پاره شده دختری… آخر چطور می‌شود به این آشوبِ خاک و خون دختر گفت؟ بهرحال، جلو رفت و این «چیزی» که یک زمانی احتمالا دختر پدر و مادری بود را برداشت.
دختر هنوز نفس می‌کشید. خونین و مالین بود ولی مثل یک گاو شیرده نفس می‌کشید.
مومو برش داشت، بردش توی پذیرایی و او را روی کاناپه‌ زهوار در رفته‌ای گذاشت.
«خدای من!»
– ببین. تمومش کن. باشه. حالم بده. خیلیم بده. افتضاحم. هیچی ازم نمونده. ولی خواهش می‌کنم تمومش کن. تمومش کن.
– چیو؟
– ای خدای لعنتی گفتنت رو!
مومو هاج و واج ماند.
– ولی آخه چرا؟
– چرا نداره. بخاطر اینکه من یک دزدم. یک دزد کوفتی. پیش یک دزد انقدر خدا خدا نکن.
– چی دزدیدی؟
– به تو ربطی نداره.
– از کی دزدیدی؟
– از یک جایی اون پایینا. یک یارو کله گنده‌ای بود. خوب می‌شناختمش. آدم کثافتی بود. خیلی کثافت.
– اون به این روز انداختت؟
– اون؟ اون می‌تونه تنبونش رو بالا بکشه؟ خودم افتادم. یک جایی بود… یک جایی بود… می‌دونی… یک جایی…
– کجا؟
– نمی‌دونم. شاید جهنم. شاید من تو جهنم بودم. شاید از جهنم فرار کردم؟ ها؟ نمیشه؟ نمیشه یک آدم از جهنم فرار کنه؟
– فکر کنم بشه.
– معلومه که می‌شه. ولی خب. گور باباش‌. واقعا می‌گم. دوباره میان سراغم‌. منم دوباره در می‌رم. و اونا باز میان سراغم. شاید هم نیان.
– می‌دونن کجایی؟
دختر صورت له و لورده‌اش را به سمت مومو چرخاند و با چاله‌های ترکیده‌‌ای که قبلا چشم بودند چپ چپ نگاه کرد و با شکافی که قبلا دهان بود، پوزخندی زد.
– نترس. با تو کاری ندارن.
– ولی آخه ممکنه بیان.
– همین الانش هم تو راهن.
– یعنی دارن میرسن؟
– بعید نیست الان سر کوچه باشن.
– خدای من!
– ببند دهنتو! اون دهن کثیفتو ببند‌!
مومو سکوت کرد. چیزی در حدود پنج دقیقه، به خلا خیره شد. بعد بلند شد.
– کجا میری؟
– اونا میان و تو رو می‌برن دیگه. گفتی به من کاری ندارن.
– آره خب. ولی کجا میری؟
– می‌رم یک چیزی بنویسم.
– چی؟
– یک چیزی که بتونم به سردبیر قالب کنم.
– که چی بشه؟
– که با پولش دواهای زنمو بخرم.
– چه رمانتیک. خیلی شاعرانه است.
– و خیلی هم بوگندو.
– چرا بوگندو؟
– نفسش بو می‌ده دیگه.
– اوه.
– آره. و بازوهاش. بازوهاش هم بو می‌دن.
– باید خیلی سخت باشه.
– نه خیلی. می‌دونی. فقط همینه. خوبیش اینه ناله نمی‌کنه. هیچی نمی‌گه. هیچ شکایتی نمی‌کنه.
– عجب زنی!
– آره. اون وقت‌ها هم ناله نکرد‌. وقتی زنم شد. مونده بودم چرا قبول کرد.
– می‌خوای بگی ازت سرتر بود؟
– آره. یک جورایی. قلب مهربونی داشت.
مومو حرکت نکرد.
دختر حضورش را حس می‌کند.
– نمی‌خوای بری؟
– کجا برم؟
– بری بنویسی.
– چی بنویسم؟
– یک چیزی که به سردبیر قالب کنی.
– که چی بشه؟
– که با پولش دواهای زنت رو بخری.
– اوه. زنم. زنم. زنم کجاست؟
– شاید تو اتاقه.
– نه. دیشب، دیشب یک اتفاقی افتاد. فکر کنم… دیشب فکر کنم.. یک جورایی.. رفت.
– رفت؟
– آره دیگه. فکر کنم رفت.
– هوم.
مومو صندلی را کنار کشید و نشست.
– کی میان؟
– آه. الان‌هاست که پیداشون بشه. گوش کن. صدا پاشون داره میاد. گوش کن.
زنگ در به صدا در می‌آید.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر