camera_2

میلو

جرمی ریو | ترجمه فرشته طاهری

 اسکار رو به روی ویترین ایستاده است. آنقدر به ویترین نزدیک است که هوای خارج شده از دهانش ابری از بخار روی شیشه تشکیل می­دهد. وقتی نفس می­کشد بخار محو می­شود. نمی­تواند نگاهش را از روی دوربین عکاسی، مدلِ فویگتلِندا بِسا که تصادفی دیده­ است، بردارد.

دوربین روی یکی از طبقاتی که ویترین مغازه را تشکیل می­دهد، قرار دارد. هیچ اسمی روی تابلوی سردر مغازه نیست. پلاکاردی ساده از زنجیری آویزان است. روی آن نوشته شده: دوربین عکاسی نو و دست دوم.

 اسکار رو به روی ویترین ایستاده است. آنقدر به ویترین نزدیک است که هوای خارج شده از دهانش ابری از بخار روی شیشه تشکیل می­دهد. وقتی نفس می­کشد بخار محو می­شود. نمی­تواند نگاهش را از روی دوربین عکاسی، مدلِ فویگتلِندا بِسا که تصادفی دیده­ است، بردارد. یک دوربین عکاسی فانوسی قدیمی که سال تولیدش به ۱۹۳۱ بر می­گردد و اولین تولید در سطح انبوه این مارک بوده است. این مدل را کاملا می­شناسد. چند سال پیش، شانس این را داشت که در خانه­ی دوست مجموعه­دارش یکی از این دوربین­ها را توی دستهایش بگیرد. متأسفانه دوستش قصد نداشت دوربین را از خود جدا کند. اسکار مجموعه­دار نیست، اما او همیشه شیفته­ی این مدل دوربین بوده است.

تصمیم می­گیرد صورتش را از روی شیشه جدا کند و وارد مغازه شود. بویِ نا بینی­اش را پر می­کند. انگار ده سال است هیچ آدمی از این مکان دیدن نکرده است. مردی که پشت پیشخوان نشسته است انگار مدت­هاست از جایش تکان نخورده است. اسکار سلام می­کند. مرد نگاهش را بالا می­آورد و به نشانه سلام لحظه­ای به او زل می­زند و دوباره نگاهش را می­اندازد روی چیزی که انگار دفتر حساب و کتاب است. چین و چروک­هایی که صورت مرد فروشنده را پوشانده، عمیق­اند طوری­که او را شبیه عروسک خیمه شب بازی­ای کرده که خطوط چهره­اش ناشیانه شکل داده شده است. سخت است که بگوییم این مرد می­تواند آدم خونگرمی باشد و یا اینکه روزی آدم خونگرمی بوده است… مکانی که محل زندگی و کارش است ـ اگر این محل را با توجه به تُشک و پتوی زرد رنگی که به زور پشت پیشخوان پنهان شده است، خانه اش در نظر بگیریم ـ به زور به بیش از پنج متر مربع می­رسد. اسکار که فکرش مشغول چیز دیگری به جز میزبان­اش است، به طرف ویترین می­رود. به محض اینکه دستش را از جیبش بیرون می­آورد، صدای پیرمرد بین دیوارها می­پیچد.

ـ دست نزنید! پیرمرد سرزنش­کنان با انگشت به تابلویی که این ممنوعیت را نشان می­دهد، ضربه می­زند.

ـ نمی­خواستم دَس…

ـ می­خواستید.

اسکار هیچ جوابی نمی­دهد و مثل کودکی که حس شرمندگی در نگاهش موج می­زند به پیرمرد نگاه می­کند.

ـ از آن دوربین مدل فویگتلِندا خوشتان می­آید؟

ـ بله، خیلی وقت است که دنبال یکی از این دوربین­ها هستم، وقتی از جلوی مغازه­تان رد شدم…

ـ دویست تا

ـ ببخشید؟

ـ صد و پنجاه تا ولی از این قیمت دیگر پایین تر نمی­آیم.

ـ نه من …

ـ صد تا

ـ …

ـ پنجاه تا به اضافه­ی چهار حلقه فیلم. بیشتر از این دیگر نمی­توانم کاری­ کنم.

پیرمرد جنس­اش را بی­آنکه هیچ هیجانی در چهره­اش مشهود باشد، معامله کرد. چین و چروک­های صورت­اش با ریتم باز و بسته شدن دهانش روی صورت­اش نمایان می­شد.

ـ اسکار جواب داد: خیلی خوب.

اسکار بی­هیچ بحث دیگری کیف پولش را بیرون می­آورد و مقداری اسکناس از آن بیرون می­کشد. مبلغ را با چند سکه جور می­کند. پیرمرد پول را با­ دقت تمام می­شمارد و آن را توی جیب شلوارش که انگار برای او کار صندوق پول را می­کند، می­گذارد. از روی چهارپایه­اش بلند می­شود. بر­خلاف انتظار اسکار، قد مرد نزدیک دو متر است. سال­ها زندگی در دنیایی که اندازه­ی قدش نبوده است، قامت­اش را خمیده کرده است. کمی روی پیشخوان خم می­شود و فقط باید دستش را دراز کند تا از عرض مغازه بگذرد. دوربین را بین انگشت شست و اشاره­اش می­گیرد و با احتیاط داخل جعبه­ای که شبیه جعبه­ی شیرینی است می­گذارد. دوباره می­نشیند، دستش را توی یک کشو می­سراند، چهار حلقه فیلم بیرون می­آورد و درون جعبه می­گذارد و با تکه­ای چسب، جعبه را دوباره می­بندد. اسکار منتظر ­است که پیرمرد روبانی ابریشمی هم به جعبه اضافه کند اما این کار را نمی­کند. خریدش را بر­می­دارد و از آدمی که از سر لطف سری به او تکان می­دهد، خداحافظی می­کند و از مغازه بیرون می­رود.

چون خیلی عجله دارد به خانه­اش برگردد، وارد پارک مجاور می­شود و روی نیمکتی در کوچه باغ اصلی می­نشیند. جعبه را با­دقت مثل دایه­ای که بچه­اش را در دامانش قرار می­دهد، روی زانوهایش می­گذارد. جعبه را باز می­کند، چند لحظه­ای به تحسین دوربین می­­پردازد و سر­انجام دوربین را توی دستهایش می­گیرد. فیلمی را توی دوربین که ساز­ و کارش را ـ بعد از مطالعه­ی دقیق دفترچه­ی راهنمای قدیمی، تنها اثر به جا مانده­ای که توانست از خانه دوستش به دست آورد ـ به خوبی می­شناسد، می­گذارد. بعد از کمی ور­ رفتن با دوربین، آن را به سمت درختی می­گیرد و دریچه­ی شاتر را رها می­کند: از جایش بلند می­شود و بنا را می­گذارد به پنهانی عکس گرفتن از مردم و گردشگرانی که در پارک گردش می­کنند. گردشگرانی که روی چمن­ها مشغول گفتگو هستند و یا روی نیمکت­های پارک همدیگر را می­بوسند.

اولین حلقه­ی فیلم که تمام می­شود، به آپارتمان­اش بر­می­گردد ـ آپارتمانی شلوغ در یک نانوایی قدیمی که از اجدادش به ارث برده است ـ و یک ­راست به سمت اتاق مخصوص ظهور عکس که توی زیرزمین قرار دارد و قبلا انباری بوده است، می­رود. تا در را باز می­کند، بوی مواد شیمیایی که اجازه می­دهد عکس­هایش را در سایز بزرگ ظاهر­کند به بینی­اش می­خورد و لبخندی حاکی از لذتی پیش­بینی شده وجودش را فرا می­گیرد.

اولین عکس ظاهر می­شود. از اتاق ظهور عکس بیرون می­آید، لامپ قرمز را خاموش می­کند و عکس را در زیر پنجره سقفی طبیعی هال نگاه می­کند. این عکس دقیقا اولین عکسی است که گرفته­ است. کادر عکس را کاملا به یاد دارد. کادر، کاملا در عکس بازسازی شده است. اما سوژه… سوژه­ی عکس اصلا آن سوژه نیست. کاملا به یاد دارد که از یک درخت عکس گرفته ­است. فقط یک درخت. بی­آنکه شخصی جلوی درخت و یا اطراف­اش باشد. اتفاقا همین درخت میل به گرفتن این عکس را، در او برانگیخته بود. فقط این درخت. روی کاغذی که اسکار توی دستش نگه داشته است، درخت کاملا واضح است، اما جلوی درخت یک پلیس به دنبال یک مرد می­دود. یک چیز عجیب دیگر، به نظر می­آید این صحنه روزی گرفته شده که هوا بد بوده است… در­حالی­که این بعد از ظهر هیچ ابری در آسمان نبود تا هوای این بعد از ظهر عالی را به هم بزند، در فاصله­ی دو عکسی که گرفته بود حتی به خودش گفته بود که هیچ ابری در آسمان نیست. اسکار از خودش می­پرسد که شاید عکسِ اولِ فیلم، قبلا چاپ نشده است و احتمالا با فیلم جدید قاطی شده است. بنابر­این دوباره به لابراتوار­اش برمی­گردد و تصمیم می­گیرد همه­ی عکس­ها را چاپ کند. چند ساعت وقت لازم دارد تا هفت عکس باقیمانده را چاپ­ کند. به سالن می­رود و طبق عادت، زیر منبع نور خود را جا به جا می­کند. روشنایی روز او را مطمئن می­کند. نور بهترین قاضی برای عکس­هایش است. او می­نشیند و عکس­ها را بین انگشتانش جا به جا می­کند. عکس­ها را دوباره به آرامی مرور می­کند. سپس تندتر و تندتر، تا اندازه­ای که دیگر نمی­فهمد چه کسی این عکس­ها را گرفته ­است. عکس­ها را او گرفته بود. کادر بندی عکس­ها دقیقا همان هست، او کادر بندی عکس­هایش را می­شناسد، سبک­اش را می­شناسد، او می­داند چه خواسته­هایی دارد. ولی سوژه­ی عکس­ها سوژه­های او نیست. و این نور! این نور عکس­های او نیست، این نورِ امروز بعد از ظهر نیست. واضح است که این عکس­ها روزی گرفته شده که هوا بد بوده است. حتی به نظر می­رسد آسفالت خیابان خیس است. حالا بعید­ است که شک نکند فیلم از قبل استفاده شده است. سوژه­ها کاملا با محیط مطابقت دارند. ولی این عکس­ها، عکس­های او نیستند … در همه­ی عکس­ها، پارک پر از پلیس و تظاهر­کنندگان است. اواخر یک تظاهرات است که به خشونت می­گراید. افسران پلیس یا با لباس شخصی هستند یا با لباس کاملا ویژه­ی عملیات. تظاهرکنندگان صورت­شان را با کلاه نوپو یا روسری پوشانده­اند. ابری که به نظر ناشی از پرتاپ گاز اشک­آور است به عکس حال و هوای ترسناک فیلم­های دهه­ی ۵۰ را داده است. سیاه و سفید بودن تصویر جنبه­ی قدیمی بودن عکس را شدت می­بخشد. اسکار سردر نمی­آورد. عکس­ها را روی میز کم ارتفاع می­گذارد و روی کاناپه ولو می­شود، به مکانی نامعلوم زل زده است. دوربین در کنارش قرار دارد. به نظر می­آید دوربین، بی حرکت، در همان جهتی که قرار دارد، اسکار را زیر نظر گرفته است.

یک سال از آخرین ماجراجویی اسکار گذشته است. تصمیم گرفت مدتی به دوربین فویگتلِندا بِسّا­یَش فکر نکند. به خودش گفت در آینده­ی نزدیک برای ملاقات مردِ غول پیکرِ بد عنُق به مغازه­ی کوچک او می­رود و از او می­خواهد تا علت این پدیده­ی عجیب را برای او توضیح دهد. اما این قضیه را فراموش کرد و کم­کم غبار روی دوربین نشست. درست زمانی که اسکار بلاخره تصمیم­ می­گیرد برای درخواست توضیحات پیش پیرمرد برود از جلوی یک مغازه­ی سیگار فروشی رد می­شود، روی پوسترهای جذاب روزنامه­ها نوشته شده است: « تظاهرات در پارک اصلی به خشونت گرایید.» اسکار تیتر روزنامه­ها را می­خواند، از جلوی مغازه رد می­شود، دوباره بر­می­گردد، دوباره می­خواند، دوباره می­خواند، تاریخ روزنامه را می­خواند، دوباره می­خواند، به فکر فرو می­رود، دوباره می­خواند… وارد مغازه می­شود، روزنامه­ای بر­می­دارد و قسمتی را باز می­کند که دو صفحه­ی بزرگِ روزنامه را به این حادثه اختصاص داده است: روز گذشته، گروهی از تظاهرکنندگان که علیه اقدامات جدید امنیتی دولت صف کشیده بودند، پارک اصلی شهر را به زور به تصرف خود در آوردند. در پارک تعدادی از جوانان کاتولیک تجمع کرده بودند. جوانان کاتولیک به سرعت صلیب­های­شان را از گردن­­شان بیرون آوردند و در حالیکه تظاهر­کنندگان در تمام پارک به دنبال آن­ها می­دویدند با سرعت تمام پا به فرار گذاشتند. پلیس که خیلی دیر متوجه خطر ناشی از مجاورت آنی این دو تجمع شده بود، بدون اخطار و به منظور متفرق ساختن متهاجمان، اقدام به پرتاب گاز اشک­آورکرد.

این اقدام منجر به مسمومیت گردشگران، خانواده­ها و بچه­هایی شد که در صحنه حضور داشتند و مشغول گردش بودند. طبیعتا گروه مخالف بعد از این اتفاقات به منظور سرنگون کردن دولت حاکم، درباره­ی عدم صلاحیت دولت در زمینه­ی اجرای امنیت و خطراتی که برای جمعیت حاضر ایجاد کرده بود، دقایقی سخنرانی کرد. این درگیری در زیر باران و تا دیروقت شب ادامه یافت. اسکار دهانش از تعجب باز مانده بود. نه به خاطر این حماقت انسانی که می­توانست در یک روز عادی اتفاق بیفتد ـ علی الخصوص که چنین حماقتی باعث نمی­شد او روزنامه بخردـ بلکه به خاطر این حقیقت که یکی از عکس­هایی که مقاله را مصور کرده بود، تقریبا عین یکی از عکس­هایی بود که سال گذشته با دوربین فانوسی­اش گرفته بود. او می­داند که این عکس، عکسی که او گرفته است، نیست. چرا که نه دانه­­بندی فیلم دوربین قدیمی را و نه فریم بندی خیلی خاص که ضربه دست هنرمندش را نشان می­دهد، در این عکس پیدا می­کند. اما اتفاق همان اتفاق است. موقعیت همان است و همین طور شخصیت­های اصلی عکس همان­ها هستند. از این بابت مطمئن بود. چرخی می­زند و روزنامه را با خود می­برد و فراموش می­کند پولش را به سیگار فروش بدهد. به خانه­اش بر­می­گردد و عکس­ها را از جعبه­ای مدفون شده در ته کمد بیرون می­کشد. صفحه­ی روزنامه را باز می­کند وعکس ها را دور تا دور پهن می­کند و بنا را می­گذارد به مقایسه­ی عکس­ها. عینا همان اتفاق، همان روز، با همان شخصیت­های اصلی. او حتی در مقاله مرد جوانی را به جا می­آورد که عکس­اش از نیم رخ است و روسری به سر دارد. در یکی از عکس­های خودش چهره­ی مرد جوان از رو به رو است. اما این اتفاق چطور ممکن است؟ او این عکس­ها را سال پیش گرفته بود. در حالیکه این اتفاق دیروز رخ داده بود. عکس­­هایی که در مقابل چشمانش بود، آمیزه­ای از عکس­های مربوط به حال و گذشته نبود بلکه عکس­های مربوط به حال و … آینده بود!؟

نه… نه، نه غیر ممکن است، غیرممکن است، فقط در کتاب­ها و فیلم­های علمی- تخیلی شبیه این چیز­ها را می­بینیم.

اسکار با شک و تردید یک حلقه فیلم جدید را درون دوربین­اش می­سراند، دوباره دوربین را می­بندد و از خانه­اش بیرون می­رود. در هر شهری مکان­هایی وجود دارد که بر حسب زمان تغییر می­کنند. به خصوص سینماها و پوستر­هایشان. پس مقابل نزدیکترین سینما به خانه­اش می­ایستد و و برای اینکه بیشترین قسمت از پوستر را در زمینه­ی عکس­اش داشته باشد نمایی باز را کادر بندی می­کند و دکمه­ی شاتر را فشار می­دهد. سپس به رستوران مورد علاقه­اش می­رود و از منوی غذای روز که مدیر سالن، صبح همان روز با گچ نوشته است عکس می­گیرد. و سرانجام پنج دقیقه قبل از شروع خبر، مقابل تلویزیون می­ایستد. درست موقعی که خبر شروع می­شود و تیتراژ با اعلام تاریخ تمام می­شود دوربین را روشن می­کند.

اسکار برای اینکه باقیمانده­ی فیلم را خراب نکند، به خانه­اش بر­می­گردد و شروع می­کند به عکس گرفتن از آپارتمان­اش. او فقط سه عکس از بیرون خانه­اش گرفته­ است. بنابراین پنج پوز دیگر برایش باقی می­ماند. از هر قسمت خانه یک عکس می­گیرد: از سالن، از اتاق، از حمام و از توالت. و سرانجام عکسی از نمای نانوایی سابق می­گیرد. همان­طور که آخرین عکس داخل دوربین است به سرعت به طرف آزمایشگاه­اش می­رود. چند ساعت بعد با هشت عکسی که در دستانش هستند از آزمایشگاه بیرون می آید. عکس­ها به ترتیبی که گرفته شده­ مرتب شده­اند. اولین عکس پوسترهای فیلم­هایی هستند که اسکار حتی درباره­ی­شان چیزی نشنیده است. دومین عکس لیست غذاهایی را نشان می­دهد که احتمالا خود سر­آشپز هم نمی­داند که قرار است بپزد. آخرین عکس تاریخ تیتراژ خبر تلویزیونی را به سال آینده نشان می­دهد. دیگر جای شک نیست! اسکار قبل از اینکه فرصت کند از خودش بپرسد که «چطور ممکن است؟» عکس­های بعدی را بر ­می­دارد و به عکسی که در حمام گرفته­ است، بر­می­خورد. در عکس همه چیز نرمال به نظر می­رسد با این تفاوت جزئی که دو مسواک در لیوانی که روی دستشور هست دیده می­شود. اسکار که دچار تردید شده است از جایش بلند می­شود و می­بیند که فقط یک مسواک در لیوان است. در واقع همین­طور است. بقیه­ی عکس­ها را نگاه می­کند و متوجه می­شود در عکسی که از سالن گرفته ­است قسمتی از یک کاناپه­ دیده می­شود. یک جفت پا از کاناپه بیرون زده است. اگر به دمپایی­ راحتی­هایی که آن یک جفت پا را پوشانده است اعتماد کنیم به نظر می­رسند که پاهای اسکار باشند. اما یک جفت پای دیگر هم در عکس دیده می­شود. پاهایی ظریف، اپیلاسیون شده، براق و کمی برنزه.

آیا امکان دارد … یک زن باشد؟ بله، در واقع، اسکار قبلا این فرصت را داشته است که چندین زن را به آپارتمان خودش بیاورد، اما تعداد آنهایی که در خانه­اش می­مانند و اجازه دارند وسایل شخصی­شان را در خانه­ی او بگذارند کم است. خیلی کم. در واقع تا امروز چنین کسی وجود نداشته است. اسکار با دقت زیاد کل عکس­هایی را که گرفته­ است نگاه می­کند و سرانجام به عکسی که از بیرون گرفته است بر­می­خورد. متوجه می شود که پرده کمی کشیده شده است و سایه­ای را می­بیند. این بار تصمیم می­گیرد به روش­های بهتری متوسل شود به همین خاطر به سراغ بزرگترین ذره­بینی که در اختیار دارد می­رود. به وجود یک زن در عکس پی می­برد. زن! او موهایی بلند و سیاه دارد به هر­حال در عکس سیاه و سفید موهای خیلی تیره­ای دارد. اسکار نمی­تواند نگاهش را از روی عکس بردارد. روزی که دوربین مدل فویگتلندا را که حالا مال خودش است در ویترین مغازه دید همین رفتار را در برابر آن داشت. پس از چند دقیقه مغزش دوباره به کار می­افتد. بلافاصله ترس هم وجودش را در بر می­گیرد: از این زن هیچ چیز نمی­داند. تقریبا به نظر می­رسد سال دیگر با او زندگی می­کند یا به هر حال آپارتمان­اش را مرتبا با او قسمت می­کند. اما او از این زن هیچ چیز نمی­داند. این زن را کجا ملاقات خواهد ­کرد؟ اسم­اش چیست؟ آیا این امر که او پیش از موعد فهمیده است آن زن را ملاقات خواهد­ کرد منجر به عدم ملاقات او خواهد شد؟ امکان ندارد، حالا که این عکس را دیده است این اتفاق سال دیگر رخ خواهد داد. اگر این عکس­ها قابل اطمینان نباشند چه اتفاقی می­افتد؟ چه می­شود اگر این عکس­ها آینده را بر اساس اتفاقات کنونی نشان ­­دهند و اینکه آیا اتفاقات سال پیش رو می­تواند این آینده را به کلی تغییر بدهد؟ اثر پروانه­ای…

اسکار با عجله دوربین­اش را می­آورد و سومین حلقه­ی فیلم­اش ـ یکی مانده به آخرـ را داخل دوربین می­سراند. اسکار بی­آنکه نگران کادر­بندی باشد از تمام زوایای آپارتمان­اش عکس می­گیرد. سعی می­کند تصورکند کدام قسمت آپارتمان می­تواند به موضوع آینده بپردازد و در نتیجه روی این امر تمرکز می­کند. اسکار سعی می­کند تصور ­کند یک زن در چه جاهایی از آپارتمان می­تواند نشانه­هایی از خود به جا بگذارد. توی کیف دستی­اش… پس سعی می­کند به یاد بیاورد زنانی که قبلا به خانه­اش می­آمدند، کیف دستی­شان را کجا می­گذاشتند. به یاد می­آورد که هشت عکس­ از فیلم قبلی می­توانند به او کمک کنند. عکس­هایش را دوباره بر ­می­دارد و بینگو! او متوجه یک کیف­دستی در ورودی خانه می­شود. سپس اسکار چندین عکس از مکان دقیق قرار گرفتن کیف در سال آینده می­گیرد. بعد عکس اتاق را نگاه می­کند و متوجه کتابی که روی پاتختی است می­شود. جلد کتاب را نمی­شناسد. به همین شیوه چندین عکس از مکان دقیق مورد بحث می­گیرد. در حال حاضر لایه­ی نازکی از غبار روی آن نشسته است . بلاخره در جستجوی آخرین نشانه هر یک از عکس­های قبلی را با دقت نگاه می­کند. مطمئنا این نشانه به او کمک می­کند تا بفهمد چطور زن زیبایش را ملاقات خواهد کرد. بلاخره در عکسی که از سالن گرفته است کاغذی را می­بیند که شبیه یک آگهی است. با دقتی کم نظیر از گوشه­ی میز عکس می­گیرد. به سرعت به آزمایشگاه­اش می­رود و عکس­هایش را هم بادقت و هم به شکلی حرفه­ای چاپ می­کند. این عکس­ها واضح ترین عکس­هایی هستند که تا به حال از لابراتوار بیرون آمده­اند. قبل از آنکه حتی سوژه­ی عکس­ها را بررسی کند به خودش می­گوید به هر حال در این عکس­ها کمترین توجه به کادر شده است ولی در نهایت عکس­های بسیار جالبی هستند.

حوصله­ی نشستن ندارد در نتیجه نگاتیوها را زیر منبع نورش نگاه می­کند، آماده است تا از کوچکترین اطلاعات مربوط به آینده­اش باخبر شود. اولین نگاتیو از کیف دستی، چیز خاصی را نشان نمی­دهد. یک مشت وسایل که یکی از یکی به درد نخور­تر هستند. به نظر اسکار، تلی از وسایل روی هم ریخته است که عین آن را پیش از این در همه­ی کیف­های دیگر، دیده است. روی هم رفته عکس دوم خیلی جالب­تر است: از جیبِ بغلِ کیف، کارت ویزیتی بیرون زده است. احتمال دارد که کارت ویزیتِ آن بانوی زیبا باشد. موفق می­شود رویِ کارت را بخواند. احتمالا یک اسم است: آیِل. آیِل. اسم زیبایی است… اسم زیبایی است! اسکار که از این کشف به هیجان آمده است، عکس­های بعدی را هم می­گیرد. اسکار عنوان کتاب مورد علاقه­ی آیل را روی یک ورق کاغذ یادداشت می­کند قصد دارد کتاب را بخرد و بخواند تا در صورت برقراری سکوتی آزار دهنده در اولین دیدارشان، سوژه­ای برای گفتگو با آیل داشته باشد. بلاخره به آگهی می­رسد. آگهی مربوط به یک مهمانی شبانه­ی رقص است که در باری در مرکز شهر برگزار می­شود. مهمانی رقص امشب برگزار می­شود. امشب!؟ ساعت ۱۸:۳۰ است و مهمانی … ساعت ۱۹ شروع می شود!! خوب است… اسکار با ترس و اضطراب دستکش­های کارش را از دستانش بیرون می­آورد، عکس­ها را روی زمین می­گذارد و دست به کار می­شود تا لباس­هایش را عوض کند. همان­طور که به طرف اتاقش می­دود، شلوارش را در می­آورد، در این وضعیت پای چپ­اش به ساق پای راستش گیر می­کند و روی زمین می­افتد. سرش اولین جایی است که به گوشه­ی تخت­اش می­خورد. گیج و منگ است، اما موفق می­شود شلوارش را در بیاورد. اسکار کت و شلوار پلوخوری­اش را از کمد بیرون می­آورد و می­پوشد.

ساعت ۱۹:۱۵ دقیقه است. او اول می­رسد… ارزش­اش را داشت برای اینکه اول برسد، نصف پیشانی­اش را له کند. مسخره است. اسکار پشت پیشخوان در انتهای بار می­نشیند. مکانی استراتژیک که به او اجازه می­دهد همه­ی کسانی که وارد بار می شوند را ببیند. اسکار مارتینی سفید رنگی در دستش دارد و نگاهش روی در ثابت مانده است. اعضای یک گروه موسیقی روی سِن کوچکی که به آن­ها اختصاص داده­ شده است مستقر می­شوند و بنا را می­گذارند به کوک کردن آلات موسیقی­شان. اسکار منتظر می­ماند. هنوز چیزی ننوشیده است. لیوان­اش را طوری گرفته که گویی یک توپ ضد استرس است. ناگهان در باز می­شود و مردی که چهار زن به دنبالش روان هستند وارد می­شود. اسکار یکی به یک آن­ها را برانداز می­کند اما هیچ کدام شبیه آیل نیستند. باز هم منتظر می­ماند. چندتایی مرد و گروهی از زنان بسیار سالخورده وارد می­شوند و سپس گروهی از زنان بسیار جوان. لیوان­اش هنوز پر است. پیشخدمتِ بار اسکار را مخاطب قرار می­دهد و از او می­خواهد که کمی با سرعت بیشتر مارتینی­اش را بخورد و گر نه مجبور می­شود که از او بخواهد تا بار را ترک کند. اسکار به او نگاهی می­کند، سپس لیوان­اش را در سینک، خالی می­کند و از پیشخدمت می­خواهد که لیوان­اش را دوباره پر ­کند. پیشخدمت که تعجب کرده است همان نوشیدنی قبلی را برای اسکار سرو می­کند و به صورت حساب­اش اضافه می­کند. اسکار به مقر دیدبانی­اش بر می­گردد و متوجه می­شود در مدتی که نگاهش را برگردانده است میزی که خالی بوده، حالا پر شده است. شش نفر دور میز هستند. چهار تای آن­ها زن اند. دو نفر از زن­ها پشت­شان به اسکار است. یکی از آن­ها موهای حنایی رنگ دارد و دیگری موهای خرمایی رنگ. زنی که موهای حنایی دارد نیمرخ ایستاده است و حرف می­زند. او آیل نیست.

اسکار حس می­کند می­خواهد بازی “حدس بزن او کیست” را بازی ­کند. به تدریج که مهمانی پیش می­رود و آدم­ها وارد بار می­شوند کارت­ها را بُر می­زند. زنِ مو خرمایی هنوز پشتش به اسکار است. پشت زیبایی دارد. در قسمت بالای پشت­اش برجستگی­های شانه­ها و کتف­هایش نمایان است. ناگهان موهایش را باز می­کند. لیوان­اش را روی زمین می­اندازد و گیلاس تکه تکه می­شود. پیشخدمت اسفنجی بر­می­دارد، اسکار آن را از دست پیشخدمت می­گیرد و به طرف میز می­رود. اسکار از آن زن می­خواهد که به او اجازه بدهد و مواظب باشد تا به خودش آسیب نزند. زن از اسکار تشکر می­کند و به او می­گوید که متاسف است. اسکار که روی زانو نشسته است به بالا نگاه می­کند. آیل. خودش است. این بینی، این چشم­ها، این صورت. اسکار او را بین همه شناخت. او خودش است. بعد از این که آیل می­فهمد اسکار در بار کار نمی­کند و تنها به مانند یک جنتلمن به کمکش آمده است، دعوت او را به یک گیلاس شراب می­پذیرد. شب را با هم می­گذرانند، حرف می­زنند، به یکدیگر نگاه می­کنند و زمانی که گیلاس­هایشان را می­گیرند دستان هم را لمس می­کنند. آن­ها با هم به خانه بر نمی­گردند. آیل صبح زود سرکار می­رود. اسکار هم صبح زود سر کار می­رود اما با نوشیدن آخرین گیلاس شراب هم مخالفتی نمی­کرد . واقعا؟ بله. چه حیف! دفعه­ی بعد. بوسه­ای به کنج لب آیل می­زند، شماره­ی او را در جیب­اش می­گذارد و خوشحال­تر از همیشه به خانه بر می­گردد.

یک سال بعد، اسکار توی خانه­اش در کنار آیِل از خواب بیدار می­شود. بلند می­شود تا صبحانه را آماده کند. الان چند ماهی است که هر شب با هم بوده­اند. سینی را روی میز کم ارتفاع شیشه­ای توی سالن می­گذارد و در میان تلی از بروشورها، پوستر شبی که همدیگر را ملاقات کرده­اند، می­بیند. به یاد می­آورد که به چه شکل عجیبی آن را پیدا کرده بود. ناگهان، بعد از یک حساب و کتاب سریع، متوجه می­شود که امروز همان روزی است که آن عکس­ها را گرفته است، یک سال از آن موقع می­گذرد. پشت سرش را نگاه می­کند، اصرار دارد نشانه­ای از عکس­هایی که گرفته ­است، پیدا کند. حس می­کند زیر ذره بین قرار گرفته است. پوستر را می­گیرد و روی میز می­گذارد، همان طورکه آن را توی عکس­اش دیده بود. لحظه­ای پس از گذاشتن پوستر، بارقه­ی نوری را که از کاغذ نشات می­گیرد، می­بیند. یک انعکاس؟ یا اینکه یک فلاش؟…

 پشت سرش را نگاه می­کند، می­خندد. آیل نزدیک می­شود و روی کاناپه می­نشیند. سالی پر از خوشبختی را با هم گذرانده­اند.

یک سال… دو سال… پنج سال بعد.

اسکار در این فکر است که دوربین فانوسی قدیمی را دوباره بیرون بیاورد. این دوربین را خیلی دوست داشت اما بعد از ملاقاتِ آیل آن را توی کمد انداخته بود. نه از ترس اینکه مبادا آیل بفهمد چطور ملاقات­شان صورت گرفته بود، بلکه بیشتر از ترس اینکه مبادا آیل بفهمد شانس، نقش چندانی در این ملاقات نداشته است و نیز از ترس معتاد شدن به خبر داشتن از آینده. میل همیشگی به دانستن این که چه اتفاقی خواهد افتاد. خبر داشتن از آینده چه فایده­ای دارد؟ به جز اینکه ناگزیریم به سوی آینده در حرکت باشیم، خواه خوب باشد خواه بد. خبر داشتن از آینده هیچ جذابیتی ندارد. اینگونه است که زندگی از غافلگیری­ها و هدایا ساخته می­شود. اسکار به اتاقی که آیل هنوز در آن خواب است، نزدیک می­شود. پنهانی از او عکس می­گیرد. اولین عکس از چهارمین و آخرین فیلمی که پیرمرد به او داده بود اما احتمالا آخرین عکسی که با این دوربین می­گیرد. فقط یک عکس. مستقیم به آزمایشگاه­اش می­رود و زیر نور لامپ قرمز آیل را می­بیند که در همان حالت خوابیده است. برای یک بار هم که شده سوژه­ی عکس درست همان سوژه­ی موقع عکاسی است. تنها تفاوتی که اسکار متوجه آن می­شود عضو جدیدی است که در گوشه­­ی اتاق است. نزدیک تخت گهواره­ای قرار دارد. در بالای سر گهواره حروف « م .ی. ل. و.» خودنمایی می­کند.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر