دوربین روی یکی از طبقاتی که ویترین مغازه را تشکیل میدهد، قرار دارد. هیچ اسمی روی تابلوی سردر مغازه نیست. پلاکاردی ساده از زنجیری آویزان است. روی آن نوشته شده: دوربین عکاسی نو و دست دوم.
اسکار رو به روی ویترین ایستاده است. آنقدر به ویترین نزدیک است که هوای خارج شده از دهانش ابری از بخار روی شیشه تشکیل میدهد. وقتی نفس میکشد بخار محو میشود. نمیتواند نگاهش را از روی دوربین عکاسی، مدلِ فویگتلِندا بِسا که تصادفی دیده است، بردارد. یک دوربین عکاسی فانوسی قدیمی که سال تولیدش به ۱۹۳۱ بر میگردد و اولین تولید در سطح انبوه این مارک بوده است. این مدل را کاملا میشناسد. چند سال پیش، شانس این را داشت که در خانهی دوست مجموعهدارش یکی از این دوربینها را توی دستهایش بگیرد. متأسفانه دوستش قصد نداشت دوربین را از خود جدا کند. اسکار مجموعهدار نیست، اما او همیشه شیفتهی این مدل دوربین بوده است.
تصمیم میگیرد صورتش را از روی شیشه جدا کند و وارد مغازه شود. بویِ نا بینیاش را پر میکند. انگار ده سال است هیچ آدمی از این مکان دیدن نکرده است. مردی که پشت پیشخوان نشسته است انگار مدتهاست از جایش تکان نخورده است. اسکار سلام میکند. مرد نگاهش را بالا میآورد و به نشانه سلام لحظهای به او زل میزند و دوباره نگاهش را میاندازد روی چیزی که انگار دفتر حساب و کتاب است. چین و چروکهایی که صورت مرد فروشنده را پوشانده، عمیقاند طوریکه او را شبیه عروسک خیمه شب بازیای کرده که خطوط چهرهاش ناشیانه شکل داده شده است. سخت است که بگوییم این مرد میتواند آدم خونگرمی باشد و یا اینکه روزی آدم خونگرمی بوده است… مکانی که محل زندگی و کارش است ـ اگر این محل را با توجه به تُشک و پتوی زرد رنگی که به زور پشت پیشخوان پنهان شده است، خانه اش در نظر بگیریم ـ به زور به بیش از پنج متر مربع میرسد. اسکار که فکرش مشغول چیز دیگری به جز میزباناش است، به طرف ویترین میرود. به محض اینکه دستش را از جیبش بیرون میآورد، صدای پیرمرد بین دیوارها میپیچد.
ـ دست نزنید! پیرمرد سرزنشکنان با انگشت به تابلویی که این ممنوعیت را نشان میدهد، ضربه میزند.
ـ نمیخواستم دَس…
ـ میخواستید.
اسکار هیچ جوابی نمیدهد و مثل کودکی که حس شرمندگی در نگاهش موج میزند به پیرمرد نگاه میکند.
ـ از آن دوربین مدل فویگتلِندا خوشتان میآید؟
ـ بله، خیلی وقت است که دنبال یکی از این دوربینها هستم، وقتی از جلوی مغازهتان رد شدم…
ـ دویست تا
ـ ببخشید؟
ـ صد و پنجاه تا ولی از این قیمت دیگر پایین تر نمیآیم.
ـ نه من …
ـ صد تا
ـ …
ـ پنجاه تا به اضافهی چهار حلقه فیلم. بیشتر از این دیگر نمیتوانم کاری کنم.
پیرمرد جنساش را بیآنکه هیچ هیجانی در چهرهاش مشهود باشد، معامله کرد. چین و چروکهای صورتاش با ریتم باز و بسته شدن دهانش روی صورتاش نمایان میشد.
ـ اسکار جواب داد: خیلی خوب.
اسکار بیهیچ بحث دیگری کیف پولش را بیرون میآورد و مقداری اسکناس از آن بیرون میکشد. مبلغ را با چند سکه جور میکند. پیرمرد پول را با دقت تمام میشمارد و آن را توی جیب شلوارش که انگار برای او کار صندوق پول را میکند، میگذارد. از روی چهارپایهاش بلند میشود. برخلاف انتظار اسکار، قد مرد نزدیک دو متر است. سالها زندگی در دنیایی که اندازهی قدش نبوده است، قامتاش را خمیده کرده است. کمی روی پیشخوان خم میشود و فقط باید دستش را دراز کند تا از عرض مغازه بگذرد. دوربین را بین انگشت شست و اشارهاش میگیرد و با احتیاط داخل جعبهای که شبیه جعبهی شیرینی است میگذارد. دوباره مینشیند، دستش را توی یک کشو میسراند، چهار حلقه فیلم بیرون میآورد و درون جعبه میگذارد و با تکهای چسب، جعبه را دوباره میبندد. اسکار منتظر است که پیرمرد روبانی ابریشمی هم به جعبه اضافه کند اما این کار را نمیکند. خریدش را برمیدارد و از آدمی که از سر لطف سری به او تکان میدهد، خداحافظی میکند و از مغازه بیرون میرود.
چون خیلی عجله دارد به خانهاش برگردد، وارد پارک مجاور میشود و روی نیمکتی در کوچه باغ اصلی مینشیند. جعبه را بادقت مثل دایهای که بچهاش را در دامانش قرار میدهد، روی زانوهایش میگذارد. جعبه را باز میکند، چند لحظهای به تحسین دوربین میپردازد و سرانجام دوربین را توی دستهایش میگیرد. فیلمی را توی دوربین که ساز و کارش را ـ بعد از مطالعهی دقیق دفترچهی راهنمای قدیمی، تنها اثر به جا ماندهای که توانست از خانه دوستش به دست آورد ـ به خوبی میشناسد، میگذارد. بعد از کمی ور رفتن با دوربین، آن را به سمت درختی میگیرد و دریچهی شاتر را رها میکند: از جایش بلند میشود و بنا را میگذارد به پنهانی عکس گرفتن از مردم و گردشگرانی که در پارک گردش میکنند. گردشگرانی که روی چمنها مشغول گفتگو هستند و یا روی نیمکتهای پارک همدیگر را میبوسند.
اولین حلقهی فیلم که تمام میشود، به آپارتماناش برمیگردد ـ آپارتمانی شلوغ در یک نانوایی قدیمی که از اجدادش به ارث برده است ـ و یک راست به سمت اتاق مخصوص ظهور عکس که توی زیرزمین قرار دارد و قبلا انباری بوده است، میرود. تا در را باز میکند، بوی مواد شیمیایی که اجازه میدهد عکسهایش را در سایز بزرگ ظاهرکند به بینیاش میخورد و لبخندی حاکی از لذتی پیشبینی شده وجودش را فرا میگیرد.
اولین عکس ظاهر میشود. از اتاق ظهور عکس بیرون میآید، لامپ قرمز را خاموش میکند و عکس را در زیر پنجره سقفی طبیعی هال نگاه میکند. این عکس دقیقا اولین عکسی است که گرفته است. کادر عکس را کاملا به یاد دارد. کادر، کاملا در عکس بازسازی شده است. اما سوژه… سوژهی عکس اصلا آن سوژه نیست. کاملا به یاد دارد که از یک درخت عکس گرفته است. فقط یک درخت. بیآنکه شخصی جلوی درخت و یا اطرافاش باشد. اتفاقا همین درخت میل به گرفتن این عکس را، در او برانگیخته بود. فقط این درخت. روی کاغذی که اسکار توی دستش نگه داشته است، درخت کاملا واضح است، اما جلوی درخت یک پلیس به دنبال یک مرد میدود. یک چیز عجیب دیگر، به نظر میآید این صحنه روزی گرفته شده که هوا بد بوده است… درحالیکه این بعد از ظهر هیچ ابری در آسمان نبود تا هوای این بعد از ظهر عالی را به هم بزند، در فاصلهی دو عکسی که گرفته بود حتی به خودش گفته بود که هیچ ابری در آسمان نیست. اسکار از خودش میپرسد که شاید عکسِ اولِ فیلم، قبلا چاپ نشده است و احتمالا با فیلم جدید قاطی شده است. بنابراین دوباره به لابراتواراش برمیگردد و تصمیم میگیرد همهی عکسها را چاپ کند. چند ساعت وقت لازم دارد تا هفت عکس باقیمانده را چاپ کند. به سالن میرود و طبق عادت، زیر منبع نور خود را جا به جا میکند. روشنایی روز او را مطمئن میکند. نور بهترین قاضی برای عکسهایش است. او مینشیند و عکسها را بین انگشتانش جا به جا میکند. عکسها را دوباره به آرامی مرور میکند. سپس تندتر و تندتر، تا اندازهای که دیگر نمیفهمد چه کسی این عکسها را گرفته است. عکسها را او گرفته بود. کادر بندی عکسها دقیقا همان هست، او کادر بندی عکسهایش را میشناسد، سبکاش را میشناسد، او میداند چه خواستههایی دارد. ولی سوژهی عکسها سوژههای او نیست. و این نور! این نور عکسهای او نیست، این نورِ امروز بعد از ظهر نیست. واضح است که این عکسها روزی گرفته شده که هوا بد بوده است. حتی به نظر میرسد آسفالت خیابان خیس است. حالا بعید است که شک نکند فیلم از قبل استفاده شده است. سوژهها کاملا با محیط مطابقت دارند. ولی این عکسها، عکسهای او نیستند … در همهی عکسها، پارک پر از پلیس و تظاهرکنندگان است. اواخر یک تظاهرات است که به خشونت میگراید. افسران پلیس یا با لباس شخصی هستند یا با لباس کاملا ویژهی عملیات. تظاهرکنندگان صورتشان را با کلاه نوپو یا روسری پوشاندهاند. ابری که به نظر ناشی از پرتاپ گاز اشکآور است به عکس حال و هوای ترسناک فیلمهای دههی ۵۰ را داده است. سیاه و سفید بودن تصویر جنبهی قدیمی بودن عکس را شدت میبخشد. اسکار سردر نمیآورد. عکسها را روی میز کم ارتفاع میگذارد و روی کاناپه ولو میشود، به مکانی نامعلوم زل زده است. دوربین در کنارش قرار دارد. به نظر میآید دوربین، بی حرکت، در همان جهتی که قرار دارد، اسکار را زیر نظر گرفته است.
یک سال از آخرین ماجراجویی اسکار گذشته است. تصمیم گرفت مدتی به دوربین فویگتلِندا بِسّایَش فکر نکند. به خودش گفت در آیندهی نزدیک برای ملاقات مردِ غول پیکرِ بد عنُق به مغازهی کوچک او میرود و از او میخواهد تا علت این پدیدهی عجیب را برای او توضیح دهد. اما این قضیه را فراموش کرد و کمکم غبار روی دوربین نشست. درست زمانی که اسکار بلاخره تصمیم میگیرد برای درخواست توضیحات پیش پیرمرد برود از جلوی یک مغازهی سیگار فروشی رد میشود، روی پوسترهای جذاب روزنامهها نوشته شده است: « تظاهرات در پارک اصلی به خشونت گرایید.» اسکار تیتر روزنامهها را میخواند، از جلوی مغازه رد میشود، دوباره برمیگردد، دوباره میخواند، دوباره میخواند، تاریخ روزنامه را میخواند، دوباره میخواند، به فکر فرو میرود، دوباره میخواند… وارد مغازه میشود، روزنامهای برمیدارد و قسمتی را باز میکند که دو صفحهی بزرگِ روزنامه را به این حادثه اختصاص داده است: روز گذشته، گروهی از تظاهرکنندگان که علیه اقدامات جدید امنیتی دولت صف کشیده بودند، پارک اصلی شهر را به زور به تصرف خود در آوردند. در پارک تعدادی از جوانان کاتولیک تجمع کرده بودند. جوانان کاتولیک به سرعت صلیبهایشان را از گردنشان بیرون آوردند و در حالیکه تظاهرکنندگان در تمام پارک به دنبال آنها میدویدند با سرعت تمام پا به فرار گذاشتند. پلیس که خیلی دیر متوجه خطر ناشی از مجاورت آنی این دو تجمع شده بود، بدون اخطار و به منظور متفرق ساختن متهاجمان، اقدام به پرتاب گاز اشکآورکرد.
این اقدام منجر به مسمومیت گردشگران، خانوادهها و بچههایی شد که در صحنه حضور داشتند و مشغول گردش بودند. طبیعتا گروه مخالف بعد از این اتفاقات به منظور سرنگون کردن دولت حاکم، دربارهی عدم صلاحیت دولت در زمینهی اجرای امنیت و خطراتی که برای جمعیت حاضر ایجاد کرده بود، دقایقی سخنرانی کرد. این درگیری در زیر باران و تا دیروقت شب ادامه یافت. اسکار دهانش از تعجب باز مانده بود. نه به خاطر این حماقت انسانی که میتوانست در یک روز عادی اتفاق بیفتد ـ علی الخصوص که چنین حماقتی باعث نمیشد او روزنامه بخردـ بلکه به خاطر این حقیقت که یکی از عکسهایی که مقاله را مصور کرده بود، تقریبا عین یکی از عکسهایی بود که سال گذشته با دوربین فانوسیاش گرفته بود. او میداند که این عکس، عکسی که او گرفته است، نیست. چرا که نه دانهبندی فیلم دوربین قدیمی را و نه فریم بندی خیلی خاص که ضربه دست هنرمندش را نشان میدهد، در این عکس پیدا میکند. اما اتفاق همان اتفاق است. موقعیت همان است و همین طور شخصیتهای اصلی عکس همانها هستند. از این بابت مطمئن بود. چرخی میزند و روزنامه را با خود میبرد و فراموش میکند پولش را به سیگار فروش بدهد. به خانهاش برمیگردد و عکسها را از جعبهای مدفون شده در ته کمد بیرون میکشد. صفحهی روزنامه را باز میکند وعکس ها را دور تا دور پهن میکند و بنا را میگذارد به مقایسهی عکسها. عینا همان اتفاق، همان روز، با همان شخصیتهای اصلی. او حتی در مقاله مرد جوانی را به جا میآورد که عکساش از نیم رخ است و روسری به سر دارد. در یکی از عکسهای خودش چهرهی مرد جوان از رو به رو است. اما این اتفاق چطور ممکن است؟ او این عکسها را سال پیش گرفته بود. در حالیکه این اتفاق دیروز رخ داده بود. عکسهایی که در مقابل چشمانش بود، آمیزهای از عکسهای مربوط به حال و گذشته نبود بلکه عکسهای مربوط به حال و … آینده بود!؟
نه… نه، نه غیر ممکن است، غیرممکن است، فقط در کتابها و فیلمهای علمی- تخیلی شبیه این چیزها را میبینیم.
اسکار با شک و تردید یک حلقه فیلم جدید را درون دوربیناش میسراند، دوباره دوربین را میبندد و از خانهاش بیرون میرود. در هر شهری مکانهایی وجود دارد که بر حسب زمان تغییر میکنند. به خصوص سینماها و پوسترهایشان. پس مقابل نزدیکترین سینما به خانهاش میایستد و و برای اینکه بیشترین قسمت از پوستر را در زمینهی عکساش داشته باشد نمایی باز را کادر بندی میکند و دکمهی شاتر را فشار میدهد. سپس به رستوران مورد علاقهاش میرود و از منوی غذای روز که مدیر سالن، صبح همان روز با گچ نوشته است عکس میگیرد. و سرانجام پنج دقیقه قبل از شروع خبر، مقابل تلویزیون میایستد. درست موقعی که خبر شروع میشود و تیتراژ با اعلام تاریخ تمام میشود دوربین را روشن میکند.
اسکار برای اینکه باقیماندهی فیلم را خراب نکند، به خانهاش برمیگردد و شروع میکند به عکس گرفتن از آپارتماناش. او فقط سه عکس از بیرون خانهاش گرفته است. بنابراین پنج پوز دیگر برایش باقی میماند. از هر قسمت خانه یک عکس میگیرد: از سالن، از اتاق، از حمام و از توالت. و سرانجام عکسی از نمای نانوایی سابق میگیرد. همانطور که آخرین عکس داخل دوربین است به سرعت به طرف آزمایشگاهاش میرود. چند ساعت بعد با هشت عکسی که در دستانش هستند از آزمایشگاه بیرون می آید. عکسها به ترتیبی که گرفته شده مرتب شدهاند. اولین عکس پوسترهای فیلمهایی هستند که اسکار حتی دربارهیشان چیزی نشنیده است. دومین عکس لیست غذاهایی را نشان میدهد که احتمالا خود سرآشپز هم نمیداند که قرار است بپزد. آخرین عکس تاریخ تیتراژ خبر تلویزیونی را به سال آینده نشان میدهد. دیگر جای شک نیست! اسکار قبل از اینکه فرصت کند از خودش بپرسد که «چطور ممکن است؟» عکسهای بعدی را بر میدارد و به عکسی که در حمام گرفته است، برمیخورد. در عکس همه چیز نرمال به نظر میرسد با این تفاوت جزئی که دو مسواک در لیوانی که روی دستشور هست دیده میشود. اسکار که دچار تردید شده است از جایش بلند میشود و میبیند که فقط یک مسواک در لیوان است. در واقع همینطور است. بقیهی عکسها را نگاه میکند و متوجه میشود در عکسی که از سالن گرفته است قسمتی از یک کاناپه دیده میشود. یک جفت پا از کاناپه بیرون زده است. اگر به دمپایی راحتیهایی که آن یک جفت پا را پوشانده است اعتماد کنیم به نظر میرسند که پاهای اسکار باشند. اما یک جفت پای دیگر هم در عکس دیده میشود. پاهایی ظریف، اپیلاسیون شده، براق و کمی برنزه.
آیا امکان دارد … یک زن باشد؟ بله، در واقع، اسکار قبلا این فرصت را داشته است که چندین زن را به آپارتمان خودش بیاورد، اما تعداد آنهایی که در خانهاش میمانند و اجازه دارند وسایل شخصیشان را در خانهی او بگذارند کم است. خیلی کم. در واقع تا امروز چنین کسی وجود نداشته است. اسکار با دقت زیاد کل عکسهایی را که گرفته است نگاه میکند و سرانجام به عکسی که از بیرون گرفته است برمیخورد. متوجه می شود که پرده کمی کشیده شده است و سایهای را میبیند. این بار تصمیم میگیرد به روشهای بهتری متوسل شود به همین خاطر به سراغ بزرگترین ذرهبینی که در اختیار دارد میرود. به وجود یک زن در عکس پی میبرد. زن! او موهایی بلند و سیاه دارد به هرحال در عکس سیاه و سفید موهای خیلی تیرهای دارد. اسکار نمیتواند نگاهش را از روی عکس بردارد. روزی که دوربین مدل فویگتلندا را که حالا مال خودش است در ویترین مغازه دید همین رفتار را در برابر آن داشت. پس از چند دقیقه مغزش دوباره به کار میافتد. بلافاصله ترس هم وجودش را در بر میگیرد: از این زن هیچ چیز نمیداند. تقریبا به نظر میرسد سال دیگر با او زندگی میکند یا به هر حال آپارتماناش را مرتبا با او قسمت میکند. اما او از این زن هیچ چیز نمیداند. این زن را کجا ملاقات خواهد کرد؟ اسماش چیست؟ آیا این امر که او پیش از موعد فهمیده است آن زن را ملاقات خواهد کرد منجر به عدم ملاقات او خواهد شد؟ امکان ندارد، حالا که این عکس را دیده است این اتفاق سال دیگر رخ خواهد داد. اگر این عکسها قابل اطمینان نباشند چه اتفاقی میافتد؟ چه میشود اگر این عکسها آینده را بر اساس اتفاقات کنونی نشان دهند و اینکه آیا اتفاقات سال پیش رو میتواند این آینده را به کلی تغییر بدهد؟ اثر پروانهای…
اسکار با عجله دوربیناش را میآورد و سومین حلقهی فیلماش ـ یکی مانده به آخرـ را داخل دوربین میسراند. اسکار بیآنکه نگران کادربندی باشد از تمام زوایای آپارتماناش عکس میگیرد. سعی میکند تصورکند کدام قسمت آپارتمان میتواند به موضوع آینده بپردازد و در نتیجه روی این امر تمرکز میکند. اسکار سعی میکند تصور کند یک زن در چه جاهایی از آپارتمان میتواند نشانههایی از خود به جا بگذارد. توی کیف دستیاش… پس سعی میکند به یاد بیاورد زنانی که قبلا به خانهاش میآمدند، کیف دستیشان را کجا میگذاشتند. به یاد میآورد که هشت عکس از فیلم قبلی میتوانند به او کمک کنند. عکسهایش را دوباره بر میدارد و بینگو! او متوجه یک کیفدستی در ورودی خانه میشود. سپس اسکار چندین عکس از مکان دقیق قرار گرفتن کیف در سال آینده میگیرد. بعد عکس اتاق را نگاه میکند و متوجه کتابی که روی پاتختی است میشود. جلد کتاب را نمیشناسد. به همین شیوه چندین عکس از مکان دقیق مورد بحث میگیرد. در حال حاضر لایهی نازکی از غبار روی آن نشسته است . بلاخره در جستجوی آخرین نشانه هر یک از عکسهای قبلی را با دقت نگاه میکند. مطمئنا این نشانه به او کمک میکند تا بفهمد چطور زن زیبایش را ملاقات خواهد کرد. بلاخره در عکسی که از سالن گرفته است کاغذی را میبیند که شبیه یک آگهی است. با دقتی کم نظیر از گوشهی میز عکس میگیرد. به سرعت به آزمایشگاهاش میرود و عکسهایش را هم بادقت و هم به شکلی حرفهای چاپ میکند. این عکسها واضح ترین عکسهایی هستند که تا به حال از لابراتوار بیرون آمدهاند. قبل از آنکه حتی سوژهی عکسها را بررسی کند به خودش میگوید به هر حال در این عکسها کمترین توجه به کادر شده است ولی در نهایت عکسهای بسیار جالبی هستند.
حوصلهی نشستن ندارد در نتیجه نگاتیوها را زیر منبع نورش نگاه میکند، آماده است تا از کوچکترین اطلاعات مربوط به آیندهاش باخبر شود. اولین نگاتیو از کیف دستی، چیز خاصی را نشان نمیدهد. یک مشت وسایل که یکی از یکی به درد نخورتر هستند. به نظر اسکار، تلی از وسایل روی هم ریخته است که عین آن را پیش از این در همهی کیفهای دیگر، دیده است. روی هم رفته عکس دوم خیلی جالبتر است: از جیبِ بغلِ کیف، کارت ویزیتی بیرون زده است. احتمال دارد که کارت ویزیتِ آن بانوی زیبا باشد. موفق میشود رویِ کارت را بخواند. احتمالا یک اسم است: آیِل. آیِل. اسم زیبایی است… اسم زیبایی است! اسکار که از این کشف به هیجان آمده است، عکسهای بعدی را هم میگیرد. اسکار عنوان کتاب مورد علاقهی آیل را روی یک ورق کاغذ یادداشت میکند قصد دارد کتاب را بخرد و بخواند تا در صورت برقراری سکوتی آزار دهنده در اولین دیدارشان، سوژهای برای گفتگو با آیل داشته باشد. بلاخره به آگهی میرسد. آگهی مربوط به یک مهمانی شبانهی رقص است که در باری در مرکز شهر برگزار میشود. مهمانی رقص امشب برگزار میشود. امشب!؟ ساعت ۱۸:۳۰ است و مهمانی … ساعت ۱۹ شروع می شود!! خوب است… اسکار با ترس و اضطراب دستکشهای کارش را از دستانش بیرون میآورد، عکسها را روی زمین میگذارد و دست به کار میشود تا لباسهایش را عوض کند. همانطور که به طرف اتاقش میدود، شلوارش را در میآورد، در این وضعیت پای چپاش به ساق پای راستش گیر میکند و روی زمین میافتد. سرش اولین جایی است که به گوشهی تختاش میخورد. گیج و منگ است، اما موفق میشود شلوارش را در بیاورد. اسکار کت و شلوار پلوخوریاش را از کمد بیرون میآورد و میپوشد.
ساعت ۱۹:۱۵ دقیقه است. او اول میرسد… ارزشاش را داشت برای اینکه اول برسد، نصف پیشانیاش را له کند. مسخره است. اسکار پشت پیشخوان در انتهای بار مینشیند. مکانی استراتژیک که به او اجازه میدهد همهی کسانی که وارد بار می شوند را ببیند. اسکار مارتینی سفید رنگی در دستش دارد و نگاهش روی در ثابت مانده است. اعضای یک گروه موسیقی روی سِن کوچکی که به آنها اختصاص داده شده است مستقر میشوند و بنا را میگذارند به کوک کردن آلات موسیقیشان. اسکار منتظر میماند. هنوز چیزی ننوشیده است. لیواناش را طوری گرفته که گویی یک توپ ضد استرس است. ناگهان در باز میشود و مردی که چهار زن به دنبالش روان هستند وارد میشود. اسکار یکی به یک آنها را برانداز میکند اما هیچ کدام شبیه آیل نیستند. باز هم منتظر میماند. چندتایی مرد و گروهی از زنان بسیار سالخورده وارد میشوند و سپس گروهی از زنان بسیار جوان. لیواناش هنوز پر است. پیشخدمتِ بار اسکار را مخاطب قرار میدهد و از او میخواهد که کمی با سرعت بیشتر مارتینیاش را بخورد و گر نه مجبور میشود که از او بخواهد تا بار را ترک کند. اسکار به او نگاهی میکند، سپس لیواناش را در سینک، خالی میکند و از پیشخدمت میخواهد که لیواناش را دوباره پر کند. پیشخدمت که تعجب کرده است همان نوشیدنی قبلی را برای اسکار سرو میکند و به صورت حساباش اضافه میکند. اسکار به مقر دیدبانیاش بر میگردد و متوجه میشود در مدتی که نگاهش را برگردانده است میزی که خالی بوده، حالا پر شده است. شش نفر دور میز هستند. چهار تای آنها زن اند. دو نفر از زنها پشتشان به اسکار است. یکی از آنها موهای حنایی رنگ دارد و دیگری موهای خرمایی رنگ. زنی که موهای حنایی دارد نیمرخ ایستاده است و حرف میزند. او آیل نیست.
اسکار حس میکند میخواهد بازی “حدس بزن او کیست” را بازی کند. به تدریج که مهمانی پیش میرود و آدمها وارد بار میشوند کارتها را بُر میزند. زنِ مو خرمایی هنوز پشتش به اسکار است. پشت زیبایی دارد. در قسمت بالای پشتاش برجستگیهای شانهها و کتفهایش نمایان است. ناگهان موهایش را باز میکند. لیواناش را روی زمین میاندازد و گیلاس تکه تکه میشود. پیشخدمت اسفنجی برمیدارد، اسکار آن را از دست پیشخدمت میگیرد و به طرف میز میرود. اسکار از آن زن میخواهد که به او اجازه بدهد و مواظب باشد تا به خودش آسیب نزند. زن از اسکار تشکر میکند و به او میگوید که متاسف است. اسکار که روی زانو نشسته است به بالا نگاه میکند. آیل. خودش است. این بینی، این چشمها، این صورت. اسکار او را بین همه شناخت. او خودش است. بعد از این که آیل میفهمد اسکار در بار کار نمیکند و تنها به مانند یک جنتلمن به کمکش آمده است، دعوت او را به یک گیلاس شراب میپذیرد. شب را با هم میگذرانند، حرف میزنند، به یکدیگر نگاه میکنند و زمانی که گیلاسهایشان را میگیرند دستان هم را لمس میکنند. آنها با هم به خانه بر نمیگردند. آیل صبح زود سرکار میرود. اسکار هم صبح زود سر کار میرود اما با نوشیدن آخرین گیلاس شراب هم مخالفتی نمیکرد . واقعا؟ بله. چه حیف! دفعهی بعد. بوسهای به کنج لب آیل میزند، شمارهی او را در جیباش میگذارد و خوشحالتر از همیشه به خانه بر میگردد.
یک سال بعد، اسکار توی خانهاش در کنار آیِل از خواب بیدار میشود. بلند میشود تا صبحانه را آماده کند. الان چند ماهی است که هر شب با هم بودهاند. سینی را روی میز کم ارتفاع شیشهای توی سالن میگذارد و در میان تلی از بروشورها، پوستر شبی که همدیگر را ملاقات کردهاند، میبیند. به یاد میآورد که به چه شکل عجیبی آن را پیدا کرده بود. ناگهان، بعد از یک حساب و کتاب سریع، متوجه میشود که امروز همان روزی است که آن عکسها را گرفته است، یک سال از آن موقع میگذرد. پشت سرش را نگاه میکند، اصرار دارد نشانهای از عکسهایی که گرفته است، پیدا کند. حس میکند زیر ذره بین قرار گرفته است. پوستر را میگیرد و روی میز میگذارد، همان طورکه آن را توی عکساش دیده بود. لحظهای پس از گذاشتن پوستر، بارقهی نوری را که از کاغذ نشات میگیرد، میبیند. یک انعکاس؟ یا اینکه یک فلاش؟…
پشت سرش را نگاه میکند، میخندد. آیل نزدیک میشود و روی کاناپه مینشیند. سالی پر از خوشبختی را با هم گذراندهاند.
یک سال… دو سال… پنج سال بعد.
اسکار در این فکر است که دوربین فانوسی قدیمی را دوباره بیرون بیاورد. این دوربین را خیلی دوست داشت اما بعد از ملاقاتِ آیل آن را توی کمد انداخته بود. نه از ترس اینکه مبادا آیل بفهمد چطور ملاقاتشان صورت گرفته بود، بلکه بیشتر از ترس اینکه مبادا آیل بفهمد شانس، نقش چندانی در این ملاقات نداشته است و نیز از ترس معتاد شدن به خبر داشتن از آینده. میل همیشگی به دانستن این که چه اتفاقی خواهد افتاد. خبر داشتن از آینده چه فایدهای دارد؟ به جز اینکه ناگزیریم به سوی آینده در حرکت باشیم، خواه خوب باشد خواه بد. خبر داشتن از آینده هیچ جذابیتی ندارد. اینگونه است که زندگی از غافلگیریها و هدایا ساخته میشود. اسکار به اتاقی که آیل هنوز در آن خواب است، نزدیک میشود. پنهانی از او عکس میگیرد. اولین عکس از چهارمین و آخرین فیلمی که پیرمرد به او داده بود اما احتمالا آخرین عکسی که با این دوربین میگیرد. فقط یک عکس. مستقیم به آزمایشگاهاش میرود و زیر نور لامپ قرمز آیل را میبیند که در همان حالت خوابیده است. برای یک بار هم که شده سوژهی عکس درست همان سوژهی موقع عکاسی است. تنها تفاوتی که اسکار متوجه آن میشود عضو جدیدی است که در گوشهی اتاق است. نزدیک تخت گهوارهای قرار دارد. در بالای سر گهواره حروف « م .ی. ل. و.» خودنمایی میکند.