چرت خانه را صدای شیون عمه خانم پاره کرد. سر ظهر نیمهی تابستان بود. پدر لمیده سرش را گرفته بود عقب و در آستانهی در نشسته بود و خیس از عرق دکمههای پیراهن خوابش را بر روی زیرپوش نخنمایش باز گذاشته بود که باد گرمای بیابان را بردارد و عبورش دهد از موهای تنک و خیس پوشال مانند سینهاش و یک هوا خنک شود. مادر تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت گیسوهای سیاه بلندش را خشک میکرد و سرمه میکشید زیر چشم. عمه بعدها گفت که سر ظهری خوابش برده و دیده کلاغها از توی حوض ماهیها را برمیدارند و میبرند سر دیوار نوک میزنند به کلهشان که یکهو پریده و دست سرانده کنارش و فهمیده رختخواب کنار دستش خالی است و باز پریده هراسان اول تمام خانه را زیر و رو کرده بعد رفته سراغ حیاط.
حوض آب زلال پر بود از ماهی و سیبهای قرمز شناور که میانشان جسد «آن یکی» غوطه میخورد. کمی آن سو تر مرتضی نشسته بود لب حوض و داشت سیب قرمز آبداری را با ولع گاز میزد.
پدر نیم خیز خشکش زد و دست گذاشت به لنگهی در که باد برای صدمین بار زده بود به رانهایش. عمه همان وسط حیاط ماسید و وا رفت و زمین گرومپی صدا داد و دامنش رسید پای حوض. دهانش وا شد و صدایی در نیامد. چروک خورد و بعد باز شد و نفسش رها شد و نالهای کرد که بیشتر زوزه بود تا ناله. عو بود یه جای عا. مرتضی گاز دیگری به سیب زد. پدر آرام آرام رفت و جنازهی باد کردهی «آن یکی» را بغل گرفت. گریه نکرد. فقط کمرش را جلو کشید؛ لابد عرق سرد از میان رشتههای کمپشت و نازک سرش سرخورد و لغزید روی مهرهها. مادر جرئت نکرد بیرون بیاید. همهاش را از پشت پنجره دید. سرمهی تازهاش واخورده از نم پلک، رد داغی روی گونهاش نشانده بود یا شاید لکههای روی شیشه بود که نور را عبور نمیداد و سایهاش زیر آن چشمان همیشه نیمه باز نیمه بسته میماسید.
پدر مرتضی را با مشت و لگد توی زیرزمین نمور و تنگ انداخت و در را قفل کرد و بعد اصلا تازه فهمید چه شده. مادر اما همانجا روی سکوی پشت پنجره واماند. عمه دائم قرآن میخواند و گریه میکرد. صبح پشت در اتاق مادر صدای التماسش شنیده میشد و بعد تیغ آفتاب ظهر که سایه را زیر پا میانداخت بلند می شد و لک و لک میرفت و سپر مرتضی میشد که پدر افتاده بود به جانش و شب مثل روح هی اینطرف و آن طرف پرسه میَزد.
«آن یکی» آخری بود، اسم نداشت. یعنی داشت، اما اسم درست و درمانی نداشت. هرکسی یک اسمی رویش گذاشته بود و همه میگفتند قبل از اینکه شکم مادر بیاید بالا یکی آمده به خوابشان و گفته قدم نو باید نامش «فلان» باشد. همهشان خواب دیده بودند جز من که تمامش را بیدار بودم، از همان شبی که صدای نالهها از توی اتاق بلند شد بیدار بودم و شمردم تا شکمش بیاید بالا. «نرهخر» مرتضی بود و «کرهخر» من و «آن یکی» آخری بود که همین بیست روز پیش صدایش پیچید توی خانه و مرتضی دستانش را مثل خر انداخت پشت گوشهای تیزش و یورتمه رفت و داد زد:« نره خر و کره خر و ماچه خر… نرهخر و کره خر و ماچه خر…. نره خر و کره خر و ما….» که «چ» حناق شد و پدر گذاشت زیر باسنش و سوت شد.
مادر بعد از سه روز از اتاق بیرون آمد. لابد از بوی گند من بود که توی هر سوراخی میپیچید. با دستهای نرمش مگسهای مردهی روی تنم را ریخت زمین. همیشه طوری تنم را میشست که انگار میخواست خونم را از زیر پوست بیرون بکشد. که انگار میخواست تمام هم آغوشیهایش با پدر را از تن من بشوید. از توی تشت کوچک، آب و کف به تنم مالید و مگسهای مرده که مثل بخت ما سیاه بودند، نیششان جا ماند و خودشان برای چرخیدن دست جمعی دور چاهک و فرو رفتن در دل سیاهی بزرگ که مثل ناف عمه بود وقتی به پشت دراز میکشید و خر و پف میکرد، کنده شدند. مادر بارها و بارها گفته بود اصلا برای همین زنده است که مرا بشوید و خیالش خوش باشد از ریختن این سیاهیها. تمام که شد مثل همیشه صدای وزوز درآورد و ناخن کشید به پوست سفت و سرخام. سرسری تنم را با ملحفهی سفید خشک کرد، آنرا انداخت روی ران و شکمم بعد مرا برد توی ایوان تا آفتاب به تنم بخورد.
عمه خانم که موهای کم پشت و چند رنگ کم رنگش را به پشت شانه زده بود با سینی غذا از پلهها بالا آمد. آخر هفته پنجاه و هفت سالش تمام میشد. اجاقش کور بود برای همین شوهرش پس از یائسگی ولش کرد به امان خدا و دود شد. لابد بوی عرق همیشه جاری و لزج و خالهای فراوان عمه که بیشتر اندامش را در پستیهای پس بلندی شبیه ساحل سنگی کرده بود و دانههای عرق موج موج پشتش میماند، طاقتش را طاق کرد که اینطور دود شد. میگویم دود شد چون از اتاقی که همیشه درش قفل بود غیبش زد، میگویم دود چون ردش را زدند و چند روز بعد جسدش را آویزان از درخت پیدا کردند و فقط فهمیدند قبلا مرده و یک نفر به زور و سختی آویزانش کرده روی درخت. نگفتند کی، نفهمیدند کی. فقط یکبار زنگ زدند و گفتند دو نفر بودند احتمالا. همین!
عمه به خیال خودش دزدکی برای مرتضی غذا میبرد. بعد میآمد نزدیک من روی پلهها مینشست و قرآن میخواند. آن روز پرسید که: «تو با چشمهای کوری منکوری خودت دیدی؟» که «اگه دروغ بگوی میدونی که مگسها شبونه مغزتو میکشن بیرون و میخورن؟» وقتی دید از چشمهای من چیزی درنمیآید انگشت اشارهاش را تکان داد و آیهها را یکی یکی با معنیشان تهدید آمیز برای من خواند. مادرم آنروز بچه را سپرده بود به او. پدر لب گزید و مثل تمام آن سه روز همانجا توی مبلش فرورفت، سیگار کشید و پا جنباند و گذاشت لنگههای بادخوردهی در تنبیهاش کنند.
اول صدایشان را میشنیدم. مثل همیشه زیر تیغ آفتاب میآمدند روی پوست بریان و خشکم آنقدر میدریدند و فرومیرفتند تا خون سیاه سنگینم را عین نفت بیرون بکشند. تمام تن خیسم بعد از حمام سوخته بود که مگسها برگشتند. مگسها مرا از کودکی میشناسند. صدها نسلشان را دیدهام. مگسها هم مثل پدر فکر میکنند که من تنها میخورم و پس میدهم. «یه تیکه گه متنفس.» طعمهای افلیج که اگر مادر نباشد یک هفته نشده میتوان نوک پا تا به سرش را بلعید.
پدر وقتی داشت زیر درخت خرمالوی وسط باغچه قبر میکند مرا دید که خورشید تنم را سوزانده. صندلی چرخدار را کشید توی سایه. بعد آمد انگشتش را قلاب کرد زیر چانهام و سرم را بالا کشید. آب ریخت ته حلقم و با پارچهای نمدار لب و لوچهام را تر کرد. میترسیدم مرا بردارد بگذارد توی قبر. یا یک کارد بردارد و از قفا بیخ تا بیخ ببرد. جاش دستی به سرم کشید. میدانست که من همهچیز را دیدهام اما جرئت نکرد بپرسد. لبهایش به وقت گفتن «تو» غنچه ماند و مثل فک مشت خورده کج شد و هوا میان آن لوچه کوران کرد و آروارهاش با صدای بلند چفت شد: شوپ!
چشمانم را باز کردم. خورشید نیم بود و آسمان کبود. عمه با نوزاد کفنپیچ که انگار داشت از سینهاش شیر میخورد نشسته بود لب باغچه. لبهای پدر ایستاده بر لبهی گور میلرزید و برای اینکه بغضش از پس لبهای خط شدهاش نشکند، به ریشهایش دست میکشید.
عمه گفت:«آفتاب ته بکشه دیگه شگون نداره.»
پدر رفت داخل قبر. نوزاد را گذاشت و بعد با کف دست آرام آرام خاک خیس را ریخت رویش. دیگر کمرش راست نشد. من دیدم پدر برای اولینبار گریه کرد برای همین سرش را پایین نگه داشت.
«اگر زبونم لال غلطی کرده لابد از حسادت بوده داداش»
مرتضی روی بشکهی ترشی زد و خواند: «نرهخر و کرهخر… نرهخر و کره خر… نره خر و کرهخر»
پدر خمیده رفت چپید توی مبلش.
مرتضی به من هم حسادت میکرد. وقتی مادر تنم را میشست خودش را میانداخت توی گل، شاشش را توی گودی میریخت و بعد با باسن میپرید تویش. با سنگهای تیز زخم میانداخت روی شکمش و میگفت مگس بوده. تازگیها از یک گوری خوانده بود که قبلا محض زجر کش کردن به آدم عسل میخوراندند و بعد عسل مالش میکردند و دست و پا بسته توی قایق ولش میکردند وسط مردابی چیزی. یک هفته طول میکشیده تا آن مادرمرده بمیرد. مرتضی میآمد و این را میخواند و لقمهی عسلش را دم صورت من یک جوری گاز میزد که از ته لقمه شره کند پایین روی انگشتهای پای من.
پدر تا وقت کتک زدن دوبارهی مرتضی برسد که سر تکان دادن برای کرده و نکرده به هیچ جایش نبود، هی میآمد تا سر ایوان و خطاب به خلوت حیاط که هو هو میکرد و خودش را توی اتاق مادر جا می داد، میگفت که جز این تخم جن دیگر کی میتوانسته «این کار» را بکند؟ دزد سر ظهر به خانهی آدم نمیزند که یک طفل بیست روزه را خفه کند. بعد باز برمیگشت میان لنگهها، دو سه تا لگد میخورد، سیگاری را یک نفس میمکید و دوباره میآمد همان را میپرسید و برمیگشت تا غروب که باز برود سراغ مرتضی و بیفتد به جانش و آن «تخم جن» حتی وقتی جمجمهاش زیر لگد قناس میشد، لال میماند. این اواخر یکبار پدر وعده داد اگر مثل آدم بگوید چه گهی خورده کاریش نداشته باشد، اما او باز همانطور با چشمان مسخ شده بر و بر به پدر نگاه کرد تا جایی که پدر ترسید نکند بس که او را زده لالی چیزی شده باشد.
عمه میترسید مرتضی گناهی نداشته باشد. به من میگفت که پدر بشنود. من که خودم همهچیز را دیده بودم و اصلا برای همین پدر قلاب زیر چانهام را کشید و رفت از خلوت حیاط پرسید.
«توام عین بچهی نداشتهی خودم عمه. سر بیگناه…»
بعد صدای غش غش آمد قاطی با صدای خرخر که انگار کسی خندهاش را میخورد.
« توام عین تولهی نداشتهی خودم نرهخر. میشنوی؟»
مرتضی خواند:« نرهخر و نرهخر و نرهخر»
باز کسی خنده خورد.
عمه آیهای من در آوردی خواند و پدر سفید شد، حتم داشت زیادی زده. همان تختههای کم مرتضی را هم لگدمال کرده بود. صدای آواز مرتضی دو رگه شد و پیچید. عمه چیزی به در گفت و شیفتش را ول کرد و برگشت توی اتاق خودش. پدر اما ماند سر شیفت و لگد خورد.
روز هفتم وقتی هنوز خورشید بالا نیامده بود و نسیم خنکی روی زخم و سوختگی تنم دست می کشید و چراغ اتاق عمهخانم هنوز روشن بود ، مرتضی افتاد به زوزه. عوعو کرد به آیآی. بعد خفه شد. پدر از پلههای زیرزمین بالا آمد. یقهی مرتضی هم مثل قلاده در دستش بود. مرتضی جان سالم به در برده از هفت جلسه اعتراف گیری خشن، سر و صورت کبود و خونیاش را در آب حوض شست. مادر پشت پنجره گریه میکرد. پدر رفت سراغش. مادر قفل در را باز کرد تا پدر برود پیشش بعد در را چفت کرد. میدانستم صبح اول وقت میآید تا تمام پدر را از تن من بشوید.
پوست کلفتی مرتضی و گریههای عمه جواب داده بود. پدر که این آخری بعد از استنطاق با چشمهای ترسیده و خیس عرق چهار دست و پا برگشت سر جایش، بعد از یک پاکت پشت به پشت به قول عمه از خر شیطان آمد پایین. ما میدانستیم نه به خربازی بوده و نه به حرف عمه. لابد فکر کرده بود حالا که یکی مرده آن یکی اگر بمیرد وارث میشود یک افلیج. چه کند چه نکند؟ فرزند دیگرش را هم بکشد که دو جسد بماند روی دستش؟ به بقیه بگوید چه؟ یکی آن یکی را کشته بود و من همان یکی را کشتم که بشوند دوتا و حالا مانده همین تکه گه بویناک متنفس؟!
صدا از اتاق مادر لگد زد به لنگههای در و خزید زیر گوشم. شمردم. همهشان را؛
دو رگهها، خفهها، از سر دردها، از سر کیفها، از سر تنفرها، عوعوها، عاعاها، آهها،
خرناسها، زوزهها، آخها و اویها و وزوزها و تمجمجها و قروچهها.
شمردم: وایها و نهها و بسهها، زرها و هقهقها و سیلیها و اوهها، جیرجیرها،خشخشها… فسفسها… پت پتها…
پت و پت و پت و….. پتو….
تاریک و روشن قبل از طلوع بود که چراغ اتاق عمه خانم خاموش شد.
کسی پشت سرم ریز خندید. ندیدمش. صدای خندهاش توی گوشم پیچید فقط. سایه نداشت. همانجا مانده بود و جلو نمیآمد، فقط ریز میخندید و صدایش از صد طرف میآمد. صدای «عو عو» یک رگه و دو رگه از توی اتاق بیشتر شد و چسبید زیر این خندهها. سرم را کج کردم. فایده نداشت. خندهاش آنقدر غلیظ بود که به خسخس افتاد. تقلا کردم و باز شلیک خندهاش بلند شد و جای باروت تف پاشید که لشکر پشههای نگهبان شب را فراری داد. سنگینی تنم لنگر انداخت و صندلی کج شد و چرخش سر خورد. مرتضی بود. از میان خون جاری بر پلکهایم صورتش را دیدم. با چشمانی که انگار مال خودش نبود؛ چشمانی آشنا. آجری در دست داشت با رد خون بر رویش. مرتضی لک و لک آمد تا هم چون مگسی غولپیکر روحم را از میان چاک عمیقی که با ضربههای آجر روی سرم انداخت، بیرون بکشد. وقتی ضربهی سوم را زد چشمانش را لحظهای به چشمانم دوخت. این چشمان زنی یائسه بود که خیره خیره به من نگاه میکرد. درست مثل چشمهای عمه خانم وقتی داشت جسد خفه شده و بیجان نوزاد را میانداخت توی حوض.