مهماز در یک خانواده دهقان متولد شد. او زندگی سخت را با پدر معیوب، مادر مریض و برادر گُنگ خود تجربه میکرد. محل بودوباش آنها طوری بود، که مهماز با پدر و مادرش و برادرش در بین خانه بودند و شش گوسفند در طرف غرب خانه، مرغها طرف شرق خانه، یک گاو در طرف شمال و خر سفید رنگ طرف جنوب خانه قرار داشتند.
مهماز یکی از دوستان نزدیک غزل بود که به هنگام مبارزات شانزده سال داشت. او و غزل سالها باهم همبازی در کوچه و پسکوچههای خاکآلود ده بودند، گاهی باهم قهر میکردند اما زود باهم آشتی میکردند. روزهایی که نوبت چوپانی به مهماز میشد غزل او را همراهی میکرد و در جریان روز اول صبح باهم مسابقه دوش میگرفتند و غزل معمولا برنده میشد، بخاطریکه مهماز خود را ضعیف و ناتوان احساس نکند بعضی اوقات غزل عمداً خود را عقب میانداخت و بازنده مسابقه میشد.
یکی از روزها که هوا گرم بود و آفتاب عمود بالای گونههای مهماز و غزل میتابید، هردویشان در بالای یک کوه نشسته بودند، غزل به مهماز گفت: «میخواهم طوری زندگی کنم، که ارزشش را داشته باشد، میخواهم یک مبارز شوم و با مبارزه بر علیه ستم، طبقاتی اجتماعی، نابرابری و فقر به زندگی خود معنا بخشم.»
مهماز در جواب گفت: «دوست دارم در تمام لحظات کنارت باشم، حتی هنگام مرگ.» مهماز که از یک خانواده کارگری در «ورس» برخاسته بود. عضو کمیته مرکزی زنان تشکیلات گروه در مرکز ورس، بعد عضو هسته رهبری گروه زمانه شد و مسئول چند هسته تبلیغ و ترویج فرهنگ مبارزات در بین نوجوانان شهر بود.
او به عنوان عضو گروه پزشکی و پرستاری به جنگ رفت. اما در انجام وظایف گوناگون همیشه پیشقدم بود. مهماز بحث مبارزه شخصی را بر سر ضرورت سپردن هرگونه وظیفه ملی به زنان مبارز، در میان رفقا دامن زد. در روزهای سخت محاصره اقتصای و نظامی، مهماز داوطلب شرکت در تیم تهیه آزوقه از دل راههای صعبالعبور و پر برف «کوتل شاتو» شد.
در مبارزات سخت «بامیان»، او و چند تن از یارانش به اسارت مزدوران درآمدند. مهماز قهرمانانه در برابر شکنجههای سخت و طاقتفرسا ایستادگی کرد و مرگ را بر زندگی تحت ستم ترجیح داد. مهماز شاهد شکنجههای غیرانسانی جلادان روزگار بود.
«شام» روز «دوشنبه علی» را در پیش چشمان مهماز و همرزمانش طوری شکنجه کرد که مو در بدن راست میشود، شکنجهگران کپسول گاز پنجکیلوی را در بیضه علی بسته بودند و با ضرب شلاق او را مجبور به راه رفتن میکردند. علی از درد به خود میپیچید و تااین که علی بیهوش میشد به شکنجه خود ادامه میدادند و وقتی بیهوش علی را بالای یخک میخوابانید.
شبها زیر سلولهای زندانیان سیاسی آب میپاشیدند، تا آنان خوابیده نتوانند و از شدت بیخوابی گرد چشمان همه زندانیان کبود شده بود. فردای آنروز مهماز با چشمان کبود از فرط بیخوابی و شکنجههای جهنمی زندانبانان در میدان اعدام که خاک و سنگ آن شاهد سر بریده شدنهای دهها همرزم او بودند، حضور یافت.
مهماز با شعار زنده باد آزادی، دوشادوش دیگر رفقای اسیر، در برابر جوخه اعدام قرار گرفت و قهرمانانه جان باخت. مهماز جز شش نفر از مبارزانی بود که در عین روز شهادت غزل به شهادت رسیدند.