داشتم فلافلم را دولپی میخوردم که با سر و ریختی بهم ریخته و قیافهای آویزان، با لباسهایی که در تنش داد میزد، وارد غذاخوری شد. با آن قد بلند و موهای طلایی آشفته و دماغ که بزرگ کج و لب و لوچهی آویزان، طوری که انگار از جنگ برگشته، خسته و بیرمق آمد و آمد و درست بالای سر من ایستاد و به صندلی جلوی من اشاره کرد:
– آقا ببخشید!… میشه اینجا بشینم؟
از روی تمسخر گفتم:
– نه قربان… خواهش میکنم بفرمایید…
صندلی را جلو و عقب کشید و صدای جیرجیرش را بلند کرد. با این موا توجه عدهای با قیافههای طلبکارانه به ما جلب شد. روی صندلی که نشست، کل هیکلش آرام آرام پایین رفت. انگار که بادش خالی میشد.
دهن پر من را نگاه می کرد. معذب شدم و از دهنم پرید که: «چیزی نمی خورید؟ مهمون من! تعارف نمیکنم!» البته بدم نمیآمد حالی به این بابا لنگ دراز بدهم. انگار که منتظر همین حرف بود.
گفت:« بله! ممنون میشم!» بعد به سمت تابلوی منو برگشت و سفارشهایش را فریاد زد. با بیرحمی هم سفارش داد. بعد که سیاحهاش تمام شد، رو به من کرد و گفت: «ببخشیدا ! البته منم تعارف نکردم!»
این را که گفت زدم زیر خنده و گفتم: «نه… نه… خواهش میکنم راحت باش!»
لب و لوچهام را جمع کردم و دوباره به حالت اولیه برگشتم. مادامی که داشت دور و بر را نگاه میکرد، با خودم فکر کردم که چرا چنین حرفی زدم. اصلا چه دلیل داشت کسی را که نمیشناسم مهمان کنم؟! از کجا معلوم که این بچه زرنگ کارش این نباشد. تا این جمله از ذهنم گذشت، چشمهایش به من قفل شد. نگاهش عوض شد. لبخند مضحکش محو شد و چشمهایش را گرد کرد.
منتظر بودم چیزی بگوید. مدام چیزی روی ذهنم رژه می رفت که او فهمیده راجع بهش چه فکری کردهام. حالا آن قدر چهرهاش عوض شده بود که هیچ شباهتی با چیزی که اول بود نداشت.
چشمهایش برق می زدند یا اشک در چشمهایش جمع شده بود، نمیدانم.اما من را آزار می داد. ترسیدم و جرات حرف زدن را هم نداشتم.
باید چیزی میگفت. نگفت. صدایش زدند تا سفارشاش را بردارد. نگاهش را ازمن برداشت و رفت سینیاش را گرفت. وقتی که برگشت، خیلی عادی بلافاصله شروع به خوردن کرد. من به ساندویچ نصفهام نگاه میکردم. وقتی که دهانش پر بود شروع به حرف زدن کرد:
– احمد سلامی به من میگفت که میتونم کمدین خوبی بشم. همم… خوشمزهس!… هم اتاقیمه… میشناسیش؟!…هان…احمد سلامی رو میشناسی؟!
– نه… نمی شناسم!…
– همیشه میگفت که من یه پا جوکم برا خودم. البته از همون اول نمیگفت. یه روز موقع ناهار قاشقم افتاد زیر میز. رفتم تا برش دارم. وقتی برگشتم، به من زل زده بود. اول بهش توجه نکردم. تا آخر غذام همینطور بهم زل زد. منم وانمود میکردم که نمیبینمش. بعد از اینکه همه رفتن و منم خواستم بلند شم، بهم گفت که من یه نابغهام!
وقتی که حرفش تمام شد، از روی ناباوری اخم کردم و منتظر شدم تا مثلا بگوید که این یکی از شوخیهایش بود. اما نگفت و خیلی جدی به حرفهایش ادامه داد:
– بعدش میگفت واسه تمرین هر روز به لیوان آب نگاه کنم و چیزی که میخوامو بهش بفهمونم. واقعا خوشمزهس! میگفت این کارو بکنم، قدرتم تو ارتباط با دیگران بالا میره و می تونم به هرکی هرچیزی که بخوامو بفهمونم!
-واقعا!… واقعا اینو میگفت؟ تو باور کردی؟
– آره… من هر روز این کارو میکردم. تو ذهنم یه ماجرای بامزه تعریف میکردم، بعد مى دیدم که لیوان آب میلرزه. هر روز سعی میکردم چیزای خندهدارتری تعریف کنم تا آب بیشتر بلرزه. بعد… بعد…
– آب میلرزید؟! یعنی… یعنی حرفتو میفهمید؟
– آره… آره…
این را که گفت نیشخندی زدم و سرم را تکان دادم. نمیخواستم ساده باشم. نیشخند من را که دید دست از خوردن برداشت و به من خیره شد. این بار طوری که انگار برای اعدام نکردنش، التماس میکرد.دهانش باز مانده بود و با تعجب نگاه میکرد. گیج شده بودم. تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که او خیلی شبیه من است.
تا قبل از اینکه او را ببینم فکر میکردم که در این دنیا فقط خود من هستم که به اندازه تمام عمرم با این نیشخندها روبه رو میشوم. بغض گلویم را گرفت. خودم را جمع و جور کردم و طوری که انگار نظرم برگشته است، او را به ادامه دادن دعوت کردم. خوردن را از سر گرفت و گفت:
– بعدش تازه این احمده، استاد مورفینی رو هم بهم معرفی کرده.استاد مورفینی اصلا با من صحبت نمیکرد. حتی یه بارم به صورتم نگاه نکرد. وقتایی که من پیششون نبودم در گوش احمد میگفته که به نظرش من دارم پیشرفت میکنم. وقتی احمد اینو بهم گفت،انگیزم دوبرابر شد.
– چرا با تو حرف نمیزد؟
– چرا… خب… نمیدونم… اون فقط با احمد حرف میزد. شاید به نظرش حرف زدن با بقیه آدما کار احمقانهای باشه!
– وهم…چرا بهش میگفتید استاد؟
– بقیه بهش میگفتن مورفینی! ولی احمد چون باهاش زیاد حرف میزد، میگفت که اون یه انسان بزرگه وخیلی چیزا میدونه. مثلا میدونه که پدر پدربزرگش، موقع غذا خوردن غذا رو الک میکرده تا ادویههاشو جدا کنه وبعد فقط ادویهها رو میخورده! احمد میگفت که اون تو دنیا، به این معروفه که مطالعات زیادی راجع به اینکه، وقتی سیراب میشیم، آبی که تو لیوان مونده رو بخوریم صرفهجویی کردیم، یا اونو توی سینک بریزیم. میگفت که بخاطر این تحقیقات جایزههای بینالمللی زیادی گرفته. یادم میاد اونقدر آدم متواضعی بود که همیشه نصف بیشتر آب یا چایش رو، روی زمین میریخت. احمد میگفت اگه اون استاد نیست، پس کی استاده؟!
واقعا سرگرم کننده بود، جلوی خندهام را گرفتم، دوباره کنجکاوی گل کرد و پرسیدم:
– چرا مورفینی؟!
– نمی دونم! من از بحثای علمی سردر نمیارم. میدونی! من تو زندگی به یه چیزی معتقدم، اونی که هست، اونیه که باید باشه، و اونی که نیست، نباید باشه. من هستم، چون باید باشم. تو هستی، چون باید باشی. استاد مورفینی هست چون باید باشه. اما پسر استاد مورفینی نیست. چون اون اصلا پسر نداره، دلیلش اینکه اون اصلا نباید داشته باشه.
– باشه… باشه… فهمیدم! درست میگی!
روی میز را نگاه کردم تقریباً چیزی باقی نمانده بود.با نگاه کردن مشغول بودم که با این سوالاش من را در یک سطل بزرگ آب یخ انداخت:
– تو چیکار میکنی؟
– من!؟ من… سرکارگر یک کارگاه بسته بندیام.
– دیگه؟
– دیگه!! دیگه چی؟
-هیچ هنری نداری؟ یعنی فقط همین؟!
– هنر که… زیاد بهش فکر نکردم… نشد خب! قسمت ما این بود!
– یعنی چی؟! قسمت؟!! دیگه چیه؟!
از این سوالهایش اصلا خوشم نیامد.
– به هر حال هر کسی یه سرنوشتی داره. هرکسی یه زندگی داره!
صدایش را بلندتر میکرد وتندتند حرف میزد:
– چی؟ منظورت چیه؟ یعنی کل عمرتو میخوای به بقیه دستور بدی؟ از اینکه به بقیه دستور بدی خوشت میاد؟ واقعا برای دستور دادن به دیگران پول میگیری؟
-نه… نه… اینطور نیست! ببین داداش لطفاً بس کن!…بس کن دیگه…
آرام گرفت و با این حرفها هم کفرم را در آورد و هم من را مجبور کرد که فکر کنم چقدر بدبختم. هیجانی که موقع پرسیدن سوال از صورتش میبارید، محو شد. نگاهش به من قفل شد. چشمهایش گرد شدند و برق میزدند. ترسیدم! منتظر شدم تا چیزی بگوید. نگفت. سعی میکردم واکنشی در صورتش پیدا کنم.
متوجه نشدم چطور که دونفر کت و شلواری بالای سر او ایستاده بودند. یکی از آن دو، دستش را روی شانهی او گذاشت و گفت: «فکر کردی پیدات نمیکنیم؟!» بعد هم به من نگاه کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. وقتی این را شنید، حالت چهرهاش تغییر کرد. طوری که انگار برای اعدام نکردنش به من التماس میکرد. چشمهایش قرمز شد. نفسهای عمیق میکشید.
در جایم خشکم زده بود. پرسیدم: «چی شده؟! اینا کین؟!» اینرا که گفتم، بلند بلند خندید، ابروهایش را بالا انداخت و با غرور گفت: «فرصت هم صحبتی با آدمی مثل من برای هر کسی پیش نمیاد! باید برم… الان اجرا دارم!» نمیتوانستم باور کنم. داشتم شک میکردم که خوابم یا بیدار. گیج شدم.
وقتی که این را میگفت، دو نفری که بالای سرش ایستاده بودند، سرشان را تکان میدادند و نچنچ می کردند. دستشان را زیر بغل او زدند و کشانکشان بیرون بردند. از پشت سر که نگاهشان کردم، تازه متوجه دمپاییهای پلاستیکی آبیاش شدم. تا به خودم آمدم، آنها را جلوی ماشین سفید بزرگی که دم در غذاخوری پارک شده بود دیدم. وقتی که داشتند سوارش می کردند، برگشت من را نگاه کرد، سوار شد و رفت.