با صدای جلز و ولزِ روغن به خودش میآید و زیرِ ماهیتابه را خاموش میکند. سیبزمینیهای سرخ شده را با یک قاشقِ بزرگِ چوبی توی دیس میریزد و دستمالِ زیرشان را کمی جابهجا میکند. عادت دارد زیرِ سیبزمینیهای سرخشده یک دستمال پهن کند تا روغنشان حسابی گرفته شود؛ خودش چربیخونِ بالا دارد و احمد شوهرش، کبدِ چرب. روی یکی از صندلیهای کنارِ میزِ آشپزخانه مینشیند و ظرفِ بادمجانها را میکِشد جلوی خودش. یکی یکی آنها را برمیدارد و با حرص پوستشان را میکَنَد.
پوستم کَنده شد بس که هر روز هر روز زیرِ آفتابِ وسطِ مرداد هِنوهِنکنان از آن سربالایی رفتم بالا و از دور به دیوارهای سیمانیِ زندان خیره شدم. همیشه یک دستم به قابلمهی غذا و کیسهی میوهای بود که برای محمود میبُردم و یک دستم به آن چادر مشکیِ سُرسُری که از معصوم خانوم میگرفتم. جانم بالا میآمد تا به آن دروازهی جهنمش برسم و آن سربازِ لاغر مُردنی را حالی کنم که آمدهام ملاقاتِ پسرم. هر سِری میگفتم این محمودِ ما جز اینور آنور کردنِ چندتا کاغذپاره کاری نکرده و هرچه بوده، زیرِ سرِ آن رفقای الدنگِ بیهمهچیزش بوده است. این حرفها تاثیر دارد خُب؛ سرباز به گوشِ سرگُرد و سرهنگ میرسانَد و آنها به گوشِ قاضی و بالاسَری. همهچیزِ مملکتِ ما با همین حرف و حدیثها میگذرد؛ از عشقوعاشقی و زاییدن و سَقَط شدنمان گرفته تا سیاست و جنگ و دین و ایمانمان. محمود اما اهلِ حرف و حدیث نبود. حال و احوالی میکرد و با یک لبخندِ زورکی میگفت اوضاع آنقدرها هم بد نیست و آزاد که شد این روزها را فراموش میکند. اما شکافهای میزِ ملاقات که با ناخنهای جویدهجویدهاش پوستهپوسته میشدند، خبر از چیزی که فراموششدنی باشد نمیدادند. احمد به نظرت آن شب که پسرمان به انفرادی رفته تا سَحر نشده برود بالای چوبهی دار، چه کشیده؟
بادمجانها را میریزد توی ماهیتابه و در حالیکه با فاصله از اجاقگاز ایستاده، دستش را اندازهی اینرو آنرو کردنشان دراز میکند. همیشه میگوید موقعِ سرخکردن باید پای گاز بایستی و ششدانگِ حواست را جمع کنی، وگرنه یا یک طرف میسوزد و یک طرف خام میمانَد، یا وسطیها درست و حسابی سرخ میشوند و سرِ کناریها بیکلاه میمانَد.
من همین که حواسم را جمعِ زندگیِ خودمان میکردم، هنر میکردم احمدجان. همیشه یک سَر داشتم و هزار سودا، یک تن و هزار درد و بلا؛ طلاقِ مهناز از آن بیهمهچیز تمام نشده، زندانِ محمود شروع شد و داغِ اعدامِ محمود سرد نشده، خبرِ جانبازیِ مسعود رسید. در این ده سال هم که کم نکشیدیم از نوهها؛ آن از چهل روز بیخبری از پسرِ مسعود و به سرِ حدِ جنون رسیدنِ مادرش سرِ شلوغیهای آن سال و این هم از دخترِ مهناز در خیابانهای بیدر و پیکرِ امسال و زندان رفتنش به جرمِ چهارتا شعار. همهاش هم زیرِ سرِ خودت است؛ فکر میکنی من نمیفهمم مقصرِ تمامِ بدبختیهایمان تویی؟! آنوقت چشمِ دیدنِ این را نداری که چهار تا دلخوشیِ تکهپاره برایم بماند و تا میآیم چهار تا سریال تُرکی ببینم سَرَم گرم شود، میگویی بهجای این مزخرفات چیزی ببین که بفهمی اوضاع مملکت چطور است، که چشمت باز شود! انگار نه انگار که همین چشمهای بازت بچههایم را اینطور بار آورد! انگار دیدن میخواهد اینهمه درد!
دستی به چشمهای تَرَش میکِشد، لوبیاسبزها را کیسه میکند و در فریزر میگذارد؛ کنارِ کیسههای گوشت و سبزی که خُرد و سرخکردنشان از دیروز سرِپا نگهش داشتهاند. بعد یک گُل کاهو، یک گوجهفرنگی و دو عدد خیار برمیدارد و میبَرَدشان مقابلِ تلویزیون تا همانطور که سریال تُرکی میبیند، سالاد درست کند. احمد دوست دارد قیمهبادمجان را با سالاد فصل بخورَد و قورمهسبزی را با سالاد شیرازی.
مهناز و محمود را در شیراز زاییدم و مسعود را در تبریز. تو بعد از معلمی، شدی بازرسِ ادارهی فرهنگ. یادت میآید گفتی دلتنگِ یاد دادنی احمد؟ چند باری این شهر و آن شهر رفتیم، بعد کارِمان به پایتخت کشید و ازدواجِ مهناز با پسرِ خدانشناسِ همسایه، در همین خرابشده ماندگارمان کرد. من پایم را کردم در یک کفش که همین یک دختر را دارم و میخواهم نزدیکش باشم. تو هم که چیزی به بازنشسته شدنت نمانده بود، حرفم را قبول کردی. من همیشه پشتِ سرت گفتهام که حرفِ زور در کَتَت نمیرود، اما وقتی بدانی من چیزی را از تهِ دل میخواهم، رویَم را زمین نمیاندازی. به بچهها هم یاد دادی در مقابلِ کسانی که توی سرشان میزنند و میخواهند حقشان را بالا بکِشند بایستند، اما خودشان هیچوقت توی سرِ کسی نزنند و با نامردی به مُراد نرسند. معلمی شاعرت کرده، شعر و قصه از واقعیت دورت کرده، هیاهو و شعار گوشَت را برای شنیدنِ حرفهای واقعی کَر کرده! آخر مگر میشود با این حرفها گذرانِ عمر کرد در این خرابآباد؟
به آخرِ زندگیِ مشترکشان فکر کرد؛ جدایی و تنهایی بعد از شصت و یک سال همراهی. سر چرخاند و چهار طرفِ خانه را از نظر گذراند؛ همهچیز شسته و رُفته بود، همهجا برق میزد، خورد و خوراکِ یکماه آماده بود. تیشرتِ آبیآسمانیِ احمد را که هنوز یقهش کمی نم داشت روی شوفاژ جابهجا کرد و آباژورِ کنارِ صندلیِ گهوارهای را، صاف.
صاف میروم سرِ اصلِ مطلب، بگذار از پارک برگردی. خجالت نمیکِشی اینطور با زندگیِ بچههای مردم بازی میکنی؟ زندگیِ بچههای خودمان را کم به بیراهه کشاندی، حالا نوبتِ جوانکهای دانشگاهِ کوچه بغلی شده که برایشان بروی بالای منبرِ آزادیخواهی و این خزعبلات، بلکم بتوانی کاری کنی که آنها هم مثلِ مهناز حقشان را از شوهرِ نسناسشان بگیرند و به قیمتِ طلاق هم که شده، آزاد شوند. یا مثلِ محمود بهجای توبهی دروغین و لودادنِ رفقایشان، پای حرف و عملشان بایستند؛ حتا به قیمتِ رفتن بالای دار. شاید هم میخواهی کاری کنی مثلِ مسعود چند تکه از جانشان را جایی میانِ نیزارهای جنوب جا بگذارند و با سری موجی و تنی جرحی به زندگی برگردند؟ خدا نکند، خدا نکند مثلِ نوههایمان یاد بگیرند بروند در خیابان و حقشان را فریاد بزنند، وگرنه حسابشان با کرامالکاتبین خواهد بود و بس!
اولینبار که تصمیم گرفته بود برود، بهار بود. درختِ انجیر، تازه شکوفه داده بود و مارمولکها در میانِ شاخوبرگِ موی پیر، بالا و پایین میپریدند. تهماندهی سی سال کارکردن در آن کتابخانهی خفهی خلوت و فروشِ چند مثقال طلای کهنه، شده بود زیرزمینی در کرج؛ با چند کوچه فاصله از خانهی خواهرش. میخواست برود همانجا بمانَد و با حقوقِ بخور و نمیرِ بازنشستگیاش بسازد… نشد. بارِ دوم انجیرها و انگورها و توتها شیرین شده بودند و روانِ مسعود، باز بههم ریخته بود…نشد. بارِ سوم هم سالمرگِ اعدامِ محمود و دستگیریِ دخترِ مهناز بههم گره خورده بودند و اگر زندهی دخترک در یک انفرادی پیدا نمیشد، مهناز هم تمام میشد…نشد. جعبهی قرصها را مرتب میکند و برای آزادیِ دخترِ مهناز ذکرِ «امن یُجیب» میخوانَد.
شصت و هفت روز است دخترِ مهناز زندان است و از درس و دانشگاه مانده احمد. مگر شصتهزار بار درِ گوشَت نخواندم هِی قصهی حقخواهی درِ گوشِ این بچهها نخوانی مَرد؟ مگر فقط ما باید دلسوزِ بقیهی مردم باشیم؟ زندگیِ بچههایمان را که با حرفهای صدمن یکغازَت خراب کردی کم بود، کاری کردی نوههایمان هم یاد بگیرند در مقابلِ حرفِ زور بایستند، حالا هم افتادی به جانِ زندگیِ جوانهای مردم! نه احمد؛ من دیگر نمیخواهم شریکِ جُرمَت باشم؛ مگر شریکِ عشق و عاشقیات بودن، شریکِ زندگیات بودن، چه گُلی به سرَم زد؟ به جهنم که یک عمر با خوب و بدِ هم ساختیم، به درَک که با شعوری، کتابخوان و باسوادی، نگرانِ مردمی، انسانی… حالا خانه و حقوقم را دارم و میتوانم بروم. دیگر خسته شدم از بس بهخاطرِ به قولِ خودت دغدغههایت، آرامشِ زندگیِ خودم و بچههایم را فدا کردم. دیگر وقتِ رفتن است…
اشکهایش را با پشتِ دستش پاک میکند و به ساعت نگاه میکند؛ چیزی به آمدنِ احمد نمانده. میخواهد بیفوتِ وقت و تا زبانش به این حرفها میچرخد، به احمد بگوید که قصد دارد ترکش کند و برود پِیِ زندگیِ خودش. میخواهد بگوید خودش و بچهها و نوههایش، از اینهمه دغدغهی حقخواهی به ستوه آمدهاند و به اندازهی کافی تاوان دادهاند؛ حالا دیگر نوبتِ کمی آرامش است. صدایِ کلید انداختن در در را که میشنود، بیآنکه بخواهد لبخند میزند. بعد میرود جلوی در؛ شصت و یک سال است هر رفتوآمدی از این در برای او و احمد، با بوسهای بر گونه همراه بوده است.
به چشمهایت خیره میشوم، موهای یکدست سفید و قفسهی سینهی بیمویت را یک دلِ سیر نگاه میکنم. تو با اشتیاق از جوانکی که کتابخوانش کردی و دخترکی که به حرفِ پدرانهات گوش داد و حرفِ دلش را به پدرش زد میگویی و من سرتاپایت را با اشتیاق مرور میکنم؛ مثلِ همان کتابها که برایم مرور میکردی، مثلِ تمامِ سالهای سخت و پُر دردی که با کِیف کنارِ هم زندگی را مرور کردیم. کجا بروم احمد؟ بیتو چه کنم؟
سفرهی شام را مثلِ هرشب با هم چیدند و بعد از مرورِ چندبارهی اوضاعِ دخترِ مهناز در زندان، تصمیم گرفتند خانه را برایش وثیقه بگذارند. احمد گفت:«شورِ زندگیِ اون دختر، به رنجی که کشیده و قراره بکِشه میچربه طلعت! چه خوب که بچهها و نوههامون باشرفن، نه؟». بعد کنارِ هم خوابیدند. طلعت دستِ احمد را گرفت و رگهای بیرونزده و چروکهای عمیقش را نوازش کرد. بعد خیره به سقف به خودش گفت: «شاید یه روز بتونم…»