در سال ۱۹۱۱ ویلیام دِمیل، فیلمنامهنویس و کارگردان معروف آمریکایی در دوران فیلمهای صامت، احمقانهترین پیشبینی تاریخ بازیگری را ارائه داد: او درباره یک بازیگر تازهکار تئاتر که میخواست صحنۀ تئاتر را رها کند و بر پردۀ سینما ظاهر شود، در نامهای با تاسف نوشت، «این دختر هنوز ۱۷ سالش نشده و دارد شغلش را به آشغالدانی میاندازد و خود را در یک سرگرمی ارزانقیمت دفن میکند. هیچ وقت از آن تصاویر غلتان پولی درنمیآید.»
هنر تئاتر ۲۵۰۰ سال سابقه داشت و این دختر ظاهرا تنها بهخاطر یک هوس داشت آیندهاش را بهخطر میانداخت. دمیل در آن نامه گفت: «خداحافظ مری پیکفورد کوچولو. دیگر هرگز کسی اسم تو را هم نخواهد شنید.»
چهار سال بعد، مری پیکفورد معروفترین زن جهان بود؛ اولین زن معروف که نهفقط بهخاطر اسم و شهرت و نقشهای کوتاهش، بلکه حتی بهخاطر پیچخوردن گوشۀ چشمهایش موقع لبخندزدن معروف بود. هرکسی که او را در تِس دیار طوفانها (۱۹۱۴) یا مُندرس (۱۹۱۵) دیده بود بهراحتی او را میشناخت – گیسوان فِردار بلند، لباسهای کودکانه، سیمای معصومانه – و این تصویر برای همیشه در ذهن مردم باقی مانده است. هرکدام از کلاهگیسهای او ۵۰ دلار خرج برمیداشت، آنهم وقتی که بلیط سینما کمی بیشتر از پنج سنت بود؛ پیکفورد با یک چمدان پر از آنها سفر میکرد.
موها متعلق به او بود و او متعلق به همهگان. مردم گلهای کلاه او را میقاپیدند و اگر در فیلم او را پابرهنه میدیدند ناراحت میشدند. یکبار یک بچه این دلبر آمریکایی را با مانیکور دید و به مادرش گفت «مامان، اون واقعا یه دختر کوچولو نیست! ناخنهاش بلنده!» بعد از این ماجرا پیکفورد ناخنهایش را کوتاه کرد و دیگر هیچوقت در ملاء عام با ماتیک و مداد چشم بازی نمیکرد تا مبادا کسی فکر کند او سیگار کشیده است.
زنانی که هرگز آنها را ندیده بود از او تقاضای هزاران دلار پول میکردند و میگفتند اگر دست به خودفروشی بزنند تقصیر اوست. یکبار مردی دو دقیقه به او خیره شد و بعد گفت: «تو احتمالا صورت فرشته و قلب شیطان داری. اگر اینطور است، برایت متاسفم، ولی اگر اینطور نیست، تو را دعا خواهم کرد.»
ابریشم و فولاد
زنان بازیگر امروزی همواره درانتظار موشکافی دیگران هستند؛ چیزی که پیکفورد، علیرغم میلش، باعث و بانی آن شد. البته او برای رسیدن به چنین شهرتی سخت تلاش کرد. درواقع تنها چیزی که بلد بود، سختکارکردن بود.
اگر از پیکفورد سوال میکردید چرا مخاطبان عاشق او هستند، جوابش این بود که چون قطعا زیباترین یا بااستعدادترین هنرپیشۀ زن هالیوود است. درواقع، فیلمبردارها به او میگفتند «میمون پیر» و پیکفورد خودش میدانست که بیشتر برای ایفای نقشهای سرگرمکنندۀ ساده مناسب است تا برای تراژدیهای پیچیده. مردم عاشق ترکیب لطافت و سختی او بودند. او در فیلمهایی مثلا پرنسس کوچولو (۱۹۱۷) و بابا لنگ دراز (۱۹۱۹) شخصیتی آسیبپذیر داشت. شخصیتهایی که یا فقیر بودند، یا ابتدا ثروتمند بودند ولی بعدا فقیر شدند؛ شخصیتهایی یتیم، بیپدر و مادر، یا بهحال خود رهاشده – اما شکست نمیخوردند.
پیکفورد بهخاطر نقش کهنالگوی دختر سادۀ سینما، اولین کلوزآپ هالیوود و وجدان هالیوود محسوب میشد. سربازان گردنبندهایی با تصویر او را به گردن آویخته و به جنگ میرفتند. او ظاهری ویکتوریایی و رفتاری مدرن داشت و اولین زن بازیگری بود که در یک فیلم سوار هواپیما شد، و برای اینکه جوانتر بهنظر آید تکنیکِ اسپاتلایتینگ را اختراع کرد. قبل از پیکفورد، سینما چیز بدنامی بود. تعجبی ندارد که تغییر شغلش باعث هشدار دمیل شد. اما او نهتنها در هالیوود نابود نشد بلکه به نجات هالیوود هم کمک کرد – و برای همین هم بزرگترین قهرمان زن هالیوود است.
البته هالیوود هدف اصلی او نبود. وقتی پیکفورد پنجساله بود و هنوز گلادیس اسمیت صدایش میکردند، مادر بیوهاش شارلوت از یک زوج بازیگر تئاتر سیار خواست تا در ازای شهریه او را روی صحنه ببرند. او بسیار مورد تشویق قرار میگرفت و درآمدش بیشتر میشد. پیکفورد حتی از همان سالهای اول بازیگریاش بهطرز وحشتناکی با موفقیت جلو میرفت. او با سنجاق مو گونههایش را زخمی میکرد تا زیبایی معصومانۀ پختهتری را نمایش دهد. برای او مدرسه همیشه تعطیل بود – پیکفورد فقط سهماه درس خواند – و درعوض او از بیلبوردهایی که سر راه میدید خواندن را یاد گرفت. (او میگفت که همۀ عمرش از رنگ سرخ متنفر بوده، رنگ قرمز تیرۀ صندلیهای قطار.)
در ۱۵ سالگی وقتی در نمایشنامۀ خودش در برادوی بازی میکرد با ویلیام دمیل آشنا شد. برادر کوچکتر ویلیام یعنی سسیل (که حرف اول نام خانوادگیاش را به حرف بزرگ تغییر داده بود) یکی دیگر از بازیگران نمایش بود. هردو مرد در هالیوود به نامهای بزرگی تبدیل شدند – سالها بعد از آنکه پیکفورد به این شکاکها نشان داد این کار شدنی است. در ۱۹۱۰ چند هفته پیش از آنکه اسم هالیوود رسمی شود، پیکفورد بهعنوان ستارۀ نوظهور کمپانی بیوگراف دیدبلیو گریفیث ظاهر شد.
فنفیکشن
سینما، فکر مادرش بود. درابتدا پیکفورد امیدوار بود که گریفیث او را رد کند. اما در آن روزهای اول کار هالیوود، کارگردانها دربهدر دنبال بازیگران زن بودند، برای همین گریفیث او را بهزور به استودیوی خودش برد و صورت او را سیاهوسفید کرد – پیکفورد گلایه کرد که «شبیه پانچو ویلا شدم» – و از این نوجوان کهنهکار تئاتر خواست که دست به شلوغکاری بزند. پیکفورد قبول نکرد و رابطۀ آنها هرگز عوض نشد. گریفیث مصمم بود که ارادۀ پیکفورد را درهم بشکند، و مسخرهکنان او را «نبوسیدۀ بزرگ» خطاب میکرد – پیکفورد هم تنها زن بازیگری بود که از خود دفاع میکرد، چون او برای خودش در تئاتر امنیت شغلی داشت.
در اوایل کارش، یک روز بعد از فیلمبرداری فیلم کوتاهی به اسم پگی خودسر که نسبتا هم موفق بود، موردتوجه سهنفر از هوادارنش قرار گرفت. مردم قیافۀ او را میشناختند. پیکفورد بلافاصله درخواست ۵ دلار افزایش دستمزد کرد. گریفیث سعی میکرد نگذارد که پیکفورد به ارزش واقعی خودش پی ببرد – برای همین دستور داده بود که همۀ نامههای هوادارن که به آدرس «دختر موطلایی» فرستاده شده بودند، قبل از آنکه چشم پیکفورد به آنها بیفتد، پارپاره شوند – اما شهرتی را که پیکفورد داشت بهدست میآورد، نمیشد تاابد نادیده گرفت. برای همین هم گریفیث سعی نکرد موهای او را زیر کلاهگیسهای مشکی پنهان کند.
بعد از چند سال، درآمد سالانۀ پیکفورد به ۵۶۰ هزار دلار رسید، که سهچهارم آن را محض احتیاط پسانداز میکرد، و بعد از یکسال به یک میلیون دلار رسید. پیکفورد برای داشتن اینچنین درآمد نقدی باید به دونفر وفادار میماند: خودش، و مخاطبش. وفاداری به خودش به این معنی بود که در ازای پیشنهاد بهتر حاضر بود همکاریاش را با هر استودیویی قطع کند. چون او به ارزش خودش واقف بود و برای همین هم وقتی بعد از دوسالونیم کار و بازی در ۱۰۳ فیلم، گریفیث به این ستارۀ کلهشق دستور داد که با پوشیدن لباس غارنشینها پاهایش را عریان کند، پیکفورد کار را رها کرد. همچنین وفاداری به مخاطبان به این معنی بود که او باید برای همیشه کودک باقی بماند: یک زن بالغ، باهوش و سرسخت مثل هر تاجری، که زندگیاش را صرف بازیکردن دور و بر مبلمانهای بزرگی کند که عمدا او را کوچکتر نشان میدهند. یعنی آلیس همیشه در سرزمین عجایب.
او به روش خودش شورش کرد. اول با یک بازیگر بزرگتر و فروتن به اسم اوون مور ازدواج کرد؛ تاحدی برای اینکه ثابت کند بزرگ شده است. رابطۀ آنها یکی از تصمیمات ندرتا اشتباه او بود. مور در مهمانیها با ناخرسندی میگفت: «مری اندکی استعداد بیان دارد. نمیتوانم بگویم باهوش است.» مدتی بعد پیکفورد عاشق داگلاس فربنکس شد، اما چنان نگران ناراحتی مردم بود که طلاقگرفتن از مور را سهسال به تاخیر انداخت. بالاخره در ۱۹۲۰ با فربنکس ازدواج کرد و عمارت آنها در بورلیهیلز که پیکفِر نام داشت به بارگاه سلطنتی کالیفرنیا تبدیل شد – افرادی چون جورج برنارد شاو، آلبرت انیشتین، هلن کلر، اچ جی ولز، املیا ایرهارت، اف اسکات، فیتزجرالد، نوئل کوارد و بهترین دوست فربنکس یعنی چارلی چاپلین جزو مهمانان آنها بودند.
این زوج تا قبل از ازدواجشان، با امضای یک قراردادِ برابر، استودیوی یونایتد آرتیستز (یو اِی) را تاسیس کردند که استعداد را در رأس کار قرار میداد – و نه تهیهکنندگان و بانکدارهایی که میخواستند ثابت کنند دربارۀ تجارت سینما از زنهایی که به ساختن آن کمک کردند بیشتر سر در میآورند.
این زوج برای تاسیس یو اِی با الهۀ انتقام پیکفورد یعنی گریفیث همکاری کردند – همچنین چاپلین که ظهور ناگهانی او مایۀ ناراحتی پیکفورد شده بود. چرا این دلقک باید دوبرابر بیشتر پول دربیاورد؟ اما پیکفورد مدبرانه تصمیم گرفت که اتحاد قوا بهتر از جدایی خودخواهانه است. دختری که اصلا درس نخوانده بود به تمام اهالی هالیوود یاد داده بود که یک ستارۀ امروزی چهطور باید باشد – او در زندگی واقعی خود، قربانی هیچکس نبود. ضمنا پیکفورد یکی از بانیان اصلی آکادمی علوم و هنرهای سینما (یا همان آکادمی اسکار) در ۱۹۲۷ بود.
همچنان که مری کوچولو به چهلسالگی خود نزدیک میشد، سینمای صامت جای خود را به سینمای ناطق میداد. او در این دوره اولین فیلمهای ناموفق ازنظر تجاری را تولید و بعد برای همیشه با دوربین حداحافظی کرد – او قبل از خداحافظی توانست دومین جایزۀ اسکار را برای بهترین بازیگر زن در تاریخ سینما دریافت کند که بهخاطر بازی او در اولین فیلم ناطق خود به نام خروس در سال ۱۹۲۹ بود. (مدل موی او در این فیلم هوادارنش را شوکه کرد؛ او گیسوهای پیچدار معروفش را کوتاه کرد و با همان چهره بر صفحۀ اول نیویورکتامیز ظاهر شد.) بالاخره آنقدر پول درآورد که آرام گرفت، و تصمیم گرفت حرف دمیل را جدی بگیرد، تمام آثارش را بسوزاند و همۀ شغلش را به آشغالدانی بریزد. «چرا که نه؟ من آنها را ساختهام؛» این حرفِ پیکفورد دربارۀ هزاران کیلومتر فیلمی است که از او باقی مانده بود؛ یعنی دو دهه رشد در منظر عموم و بعد تبدیلشدن به یک تهیهکننده، نیکوکار، و سفیر مردمی؛ او میگفت «وقتی من بروم، فیلمهایم هم با من میروند.»
خوشبختانه او درمورد آینده اشتباه میکرد: امروز دیگر مری پیکفورد کوچولو فراموش نمیشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: مجله بیبیسی (انگلیسی)