دستمو کردم توی جیبم. دستمالمو درآوردم و کشیدم رو دهنم. دستمال خیس شد. بابام بهم گفته این کارو بکن. بابا! دلم برات تنگ شده. کجا رفتی؟ چرا منو نبردی؟ دیروز تو دست یه بچه ای پشمک دیدم. پشمکِ سفید. من هم از اونا میخوام. میخوام برم خدا رو پیدا کنم. بهش بگم چرا بابامو بردی پیش خودت. مگه خودت بابا نداری! من بابامو میخوام. از موقعی که بابامو بردی پیش خودت بچهها بهم میگن ممد گربه. قبلا میگفتن ممد دیوونه.
یه بار از عمو پرسیدم چرا بهم میگن ممد گربه، گفت: «گه خورده هر کی گفته. بهم نشونش بده همچی بزنم پسِ کله ش که تا خونه ننهش چهار دست و پا راه بره». بعد گفتم: «یعنی مثل الاغا؟» عمو خندید و گفت: «آره عمو! مثل الاغا.» عمو خیلی مرد خوبیه. بعضی وقتا برام بستنی میخره. وقتی بستنی رو میزارم تو دهنم، سرد میشه بعد دندونام درد میگیره. عمو میگه: «ممد! ببین باید این جوری لیس بزنی.» بعد زبونشو در میاره میکشه روی بستنی. یه بار بهش خندیدم.گفت: «چرا میخندی؟» گفتم: «مث این سگ سر کوچه میشی وقتی زبونتو میاری بیرون.» عمو یکی زد پس کله م ولی درد نگرفت. بعدش خندید و رفت. یه بار برای داداشِ علی، پسرِحسن آقا بقال، خر شدم. بعد که به عمو گفتم. گفت «چه جوری؟» گفتم: «من روی زمین چاردست و پا شدم و اون سوارم شد و من راه رفتم. خیلی خوشحال شد. انقد خندید! منم کیف کردم. بعد با دست، لپاشو کشیدم که گریه کرد و مامانش اومد، گرفتش برد خونشون. » عمو با دست زد پشت کله م و گفت: «عمو جون! تو با این هیکلت خر شدی! نه عمو جون. دیگه برای هیشکی خر نشو و گرنه همه سوارت میشن. » امروز باز یه گربه دیدم، کنار دیوار خونه حسن آقا بقال داشت راه میرفت. سیاه بود و لاغر. درست مثل علی، پسرِ حسن آقا بقال که با هم بازی میکنیم. داشت تو آفتاب راه میرفت. دمشو هم کج و راست میکرد. دمش صاف شده بود، مثل یه تیکه چوب و آروم قدم میزد. رفتم چوبمو ورداشتم اومدم سر راهش وایستادم. تا میخواست رد شه با چوب زدم توی شکمش. افتاد روی زمین. انداختمش تو کیسه و آوردمش توی حیاط. طنابو ورداشتم و دور گلوش پیچیدم. بعد از شاخه درخت آویزونش کردم. گربه هه یه کم دست و پا زد و بعد آروم شد. یه دفعه خنده ام گرفت.
انقد خندیدم که دلم دردگرفت و از چشمام اشک اومد. گربه هه رو بردم پهلوی بقیه گربهها توی باغچه دفن کردم. باغچه خونه عمو خیلی بزرگه. هنوز برای صد تا گربه دیگه جا داره. این گربه هم رفت پیش خدا. رفتم صورتمو بشورم. دست زدم به صورتم. اشکام رو صورتم بود. مثل اون شب که با، بابا خداحافظی کردم. اونجا گریه کردم. عمو هم بود.
عمو گفت: «ممد! بابا رو دیگه نمیبینی.» گفتم: «مگه داره کجا میره؟» گفت: «میره پیش خدا» گفتم:«خب نره! همه با هم بریم.» عمو منو بغل کرد و گفت:«نه عمو! دارن میفرستنش پیش خدا! مجبوره بره ». بابا رو خیلی دوس داشتم. عمو راست گفت. دیگه بابا رو ندیدم. به عمو گفتم: «میشه به پلیسه بگی منو هم بفرسته پیش خدا. آخه من خیلی دوست دارم، پیش بابا باشم. اونجا تنهاست.» عمو گفت:«نه ممد! اونا تو رو نمیفرستن!» بعد داد زدم و گریه کردم. رفتم دست پلیسه رو کشیدم. بهش گفتم:«آقای پلیس! به خدا بگو من هم میخوام با بابام برم. منو هم بفرسته!» پلیسه دستش یه اسلحه بود از اینایی که تو فیلماست گفت: «قاضی گفته. من کاری نمیتونم بکنم.» بابام اومد جلو و منو محکم بغل کرد. به دستاش زنجیر بسته بودن. به پاهاش هم بود. گفت: «بابا! گریه نکن! هر کس یه روزی میمیره. یکی الان مثل من یکی هم بعدا مثل تو و همه آدمای دیگه. پس گریه نکن. »
بعد صورتمو بوسید. خیلی محکم. تا حالا اون جوری نبوسیده بود.
بهش گفتم: «باشه! ولی من هم زود میام.» بابا صورتشو اون ور کرد و شونه هاش شروع کرد به تکون خوردن. بعد پلیسا اونو بردن. دیگه ندیدمش. فرداش این علی، بچه حسن آقا بقال اومد بهم گفت: «باباتو دار زدن.» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی یه طناب دور گردنش انداختن بعد کشیدنش بالا تا پاهاش از زمین جدا بشه.» گفتم: «نه! تو دروغ میگی. قاضی گفته بابا باید بره پیش خدا.» علی بچه حسن آقا بقال رفت از توی خونشون یه روزنامه آورد. توش یه عکس بود که چهار نفرو با طناب آویزون کرده بودن. به عمو گفتم: «عمو! بابا رو دار زدن. خودم عکسشو دیدم.» عمو به زمین نگاه کرد و گفت: «آره ممد! راسته. باباتو دار زدن. ولی بابات خیلی آدم خوبی بود. خیلی به من رسید. برای من پدری کرد. » گفتم:«بابا گردنش درد گرفت؟» گفت: «آره. یه کم درد گرفت. وقتی مُرد دیگه دردش نیومد. دیگه هیچ وقت دردش نمیاد. هیچوقت.»
دیدم شونههای عمو داره تکون میخوره. مثل بابا اون شب که روشو کرد اون ور. یه روز، خیلی دلم برای بابا تنگ شده بود. رفتم دم خونه خودمون. عمو میگفت: «خونه دیگه مال ما نیست. نباید بری.» ولی من رفتم. دیدم درِ خونه بازه رفتم تو. خونه مون خیلی بزرگ بود با یه حیاط وباغچه بزرگ. توی باغچه یه گودال بود. کلی درخت میوه داشت. که با بابا میرفتیم میخوردیم. چرا اون گودالو کندن؟ اون شب که صدای گربه میومد این گودال نبود. گربهها با هم دعوا میکردن و من میترسیدم. به بابا گقتم: «چرا گربهها جیغ میکشن؟» بابا گفت:«دارن بازی میکنن.»
ولی صداهاشون خیلی ترسناک بود. بعد صدای زنگ اومد. بابا رفت درو باز کنه. بعد چند پلیس با اسلحه اومدن تو حیاط. اومدن تمام اتاقارو گشتن. لحاف تشکارو هم چپه کردن. من هم رفتم پریدم رو لحاف تشکا و بالا پایین پریدم. خیلی کیف داد. وقتی میخواستن برن، بابا گفت:«خب بیاین اینا رو که به هم ریختین، مثل اولش مرتب کنین.» ولی یکی از اونا که رو شونه هاش چند تا ستاره برق میزد، گفت:«این دفه شانس آوردی ولی بالاخره میگیریمت.» از توی حیاط داشتن میرفتن بیرون که دوباره صدای گربهها اومد. بد جور جیغ میکشیدن.
اون مرد ستاره ای خودش رفت جای گربه ها. بعد سر بقیه شون داد زد: «بیاین اینجا!» بابا دوید طرف درِ حیاط. من هم میخواستم برم. ولی بابا خیلی تند رفت. پلیسا هم دنبالش دویدن. بعدش رفتم بیرون. دیدم بابا رو تو خاکها انداختن. لباساش همش کثیف شده بود. رفتم دستشو گرفتم گفتم: «بابا! دستات کثیف شده. بریم دستاتو بشور.»
ولی دیدم یه حلقه بزرگ مثل اینایی که زنا دستشون میکنن به دستاش زده بودن. بعد بردنش توی یه ماشین و دیگه تا اون شب که با عمو رفتیم پیشش، ندیدمش. یه بار به عمو درباره جیغ گربهها گفتم. گفت: «تقصیر گربهها بود وگرنه بابات الان اینجا بود.» امشب باز دلم تنگ شده برای بابا. اون الان داره تنهایی چیکار میکنه؟ «خدا! چرا بابامو بردی؟ چرا منو با بابا نبردی؟» دست کردم تو جیبم دستمالم نبود. از دهنم آب میریزه. پیرهنم خیس شده. بابا اگه میدید ناراحت میشد . خوب شد که نیست. خدا بردتش یه جایی که منو نبینه. یه روز من هم میرم پیش اون. اونوقت به بابام میگم خدا رو بندازه بیرون که به حرفام گوش نمیکنه. هر چی باشه زروش از بابام که بیشتر نیست.بعد بابام ، اول یکی میزنه پس کله م بعد یه دستمال بهم میده میگه: «ممد! دهنتو پاک کن.» بعدش میریم تو پارک و پشمک میخوریم. امشب چقد هوا شبه. از بیرون صدای گربه میاد. برم ببینم چه خبره. باغچه عمو خیلی بزرگه. هنوز صد تا گربه دیگه توش جا میشه.