سخت و جانکاه است نظاره گر درد مردم بودن. زندگی شهری نفسگیر است و دلمردگی در پی دارد. ابتدای صبح با برآمدن خورشید و آغاز هیاهوی شهر ماشینی که بیدارباش آدمهای کوکیست برای بر هم زدن آرامش و زخم زدن سکوت خیابانها که شب هنگام مامن بی خانمانهاست که بشدت دوستشان میدارم چراکه خود را اسیر هیچ قید و بندی نکردهاند و همچون پرندهای سبکبال در کوچههای شب پرسه میزنند، کسانی که واقعا به رهایی ایمان دارند. آنها را میستایم. به حقارت آدمهای کوکی میخندم و به حماقتشان که برای هیچ و پوچ روحشان را میفروشند به پشیزی بخور و نمیر که پس از جان کندن و کشتن نور و شروع دوباره شب کوفته از حقارت و استثمار همچون کرمی که به جان لاشهای افتاده باشد در مترو و اتوبوس به هم میلولند و در بستر در خلوتی شرم آور بهم میلولند و حاصل عشقبازی این کرمهای کثیف کرم های نوباوه ایست که آنها نیز محکوم به فنا هستند همچون عوامل تکثیرشان. باید درد را کاست، باید تسکین داد این عارضه را.
«نه، نباید اونها رو کرم اطلاق میکردی چنانچه براشون نوک سوزنی احترام قائل بودی! تمام حرفهات ضد و نقیضه، و حالا سعی داری با رفتارت طوری جلوه بدی که روان پریشی تا از عدالت و وجدان فرار کنی!»
«نه واقعا اینطور نیست. نمیشه اعمال من رو صرفا با نوشتههام قضاوت کرد. قصدم توهین نبوده، همه چیز از سر دلسوزی محض بوده و بس.»
«دلسوزی؟ کرم،آدمهای کوکی، استثمار، حقارت. در سراسر نوشتهات هیچ اثری از دلسوزی دیده نمیشه!»
«شاید ضعف من در پیدا کردن واژه ای مناسب باعث شده از محتوای متن چنین برداشتی بشه، قسم میخورم که واقعیت رو میگم.»
«کافیه! برای این یادداشتت که تاریخش رو خط زدی چه جوابی داری؟»
سه شنبه
ساعت پنج عصر از خانه خارج شدم. لباس تیره پوشیدم که اگر کمکی از دستم برآمد پس از انجام کارم کثیفی لباس باعث جلب توجه کسی نشه. ترجیح دادم پیادهروی کنم و در راه برنامه ریزی کنم که کجا و چگونه کارم رو انجام بدم. اما نمیدونستم چطور شروع کنم، کمی دلهره داشتم اما ذرهای تردید درونم نبود و با گامهایی مصمم حرکت میکردم. تا اولین ایستگاه مترو قدم زدم، هوا سرد بود و داشت کم کم تاریک میشد.از باجه بلیط خریدم، طولانیترین پله برقی رو انتخاب کردم و اینطور بود که مسیرم مشخص شد، خطی که به شهرک اوقاف منتهی میشد. چند دقیقهای بیشتر روی سکو معطل نبودم که نور ترن از انتهای تونل پیدا شد. داخل واگنهای بهم پیوسته قدم زدم و مسافران ایستاده و نشسته را ورانداز کردم تا کسی را که استحقاق هدفم را داشت بیابم. در چهارمین واگن به شخص مورد نظرم برخوردم. مرد سالخوردهای که بدنش را به میله حائل کرده و به خواب رفته بود. خستگی در چهرهاش هویدا بود. نزدیکش ایستادم و به او خیره شدم. به پوست چروکیده و پلکهای بستهاش. بدنش با تکانهای قطار آونگ وار حرکت میکرد اما خستگی به حدی بود که تاب مقاومت نیاورده و سرپا بخواب رفته بود. در ایستگاه بعدی با صدای سوت ممتد و گشوده شدن دربها چرتش پاره شد، از پنجره بیرون را نگاه کرد که مبادا مقصدش را رد کرده باشد. فرصت را غنیمت شمرده و با لبخند، طوری که به او بفهمانم قصد دارم مکالمهای را با او آغاز کنم به چشمانش زل زدم.
خسته بنظر می رسید.
«آره دیگه پسرم، پیری و هزار مکافات.»
«فکر میکنم از سرکار برمیگردید. مردی به سن و سال شما باید بازنشسته شده باشه، درک میکنم که چقدر براتون سخته کار کردن، مخصوصا تو این سن که باید صرف استراحت بشه.»
«آره دیگه، اقبال من اینطور بود. اون زمانی که باید فکرش رو نکردم. یک بی شرفی هم در حقم نامردی کرد و کلاه سرم گذاشت و عاقبتم این شده که میبینی!»
«عجب! خیلی بدشانسی آوردید. باز جای شکرش باقیه که بدن سالمی دارید و همچنان میتونید کار کنید.میتونست بدتر از این باشه.»
آخرین ضربه کاری برای محک زدن مورد کاریام تا بفهمم آیا انتخابم درست بوده یا نه. به چشمانم خیره شد، یاس و سرخوردگی در چهرهاش موج میزد. نگاه گیرا و احترام برانگیزی که به چشمانم زل زده و سکوتی آکنده از دردهای ناگفته.
«شانس؟!؟ بزرگترین شانسی که میتونه نصیب من بشه مرگه!»
سپس آهی کشید و نگاهش را از من دزدید. در گوشهای به انتظار ایستادم تا در هنگام پیاده شدن برنامهام را عملی کنم. در آخرین ایستگاه پیاده شد. سایهوار تعقیبش کردم طوریکه متوجه حضورم نشود. آسمان چون قیر سیاه و هوا به شدت سرد بود، زمهریرخیابان را خلوت کرده و مردم را روانه خانهها کرده بود. آهسته قدم میزد، هیکل خمیدهاش را به سختی جابجا میکرد و با هرقدم گویی هزاران تن وزنه حمل مینمود. به کوچهای پیچید، کوچه تاریک بود و چراغهای برق نیز خاموش. قدمهایم را سریعتر کردم تا به پشتش رسیدم، با دست بر شانهاش زدم، برگشت و مرا دید و متعجبانه به چهرهام خیره شد.
«امشب شانس یارته پیرمرد!»
«زده به سرت؟ شانس دیگه چه کوفتیه؟ برو رد کارتو بگیر بابا!»
کارد را از جیبم درآوردم.دلهره رعشهای عجیب در دستانم ایجاد کرده بود.
«برای کمک به تو میخوام این کارو بکنم تا از این برزخی که توش هستی خلاص بشی»
«داری چیکار میکنی؟ تورو به خدا دست از سرم بردار. من هیچ پولی ندارم پسرم. بهم رحم کن، زنم تو خونه چشم انتظارمه…»
صدایش بغضدار شد. خون به پیشانیش دوید و چهرهاش را برافروخت. دستانش را غیر ارادی تکان میداد و باگوشه چشم اطراف را نگاه میکرد تا فریادرسی بیابد، اما نبود. کوچه تهی بود، درست مثل دنیایش که بیرحمانه هرآنچه داشت به یغما برده بود. دسترنجش را، جوانی و سلامتیاش را.
«قصدم دزدی نیست پدر! گفتم که قصدم کمک کردنه.»
«من هیچ کمکی از شما نمیخوام. پسرم خدا حفظت کنه. فقط بذار برم، التماستو میکنم. من پیرمرد رو اینقدر عذاب نده. بذار برم جون هرکسی که دوست داری.»
مستاصل بود و دست پاچه از درد سری که با آن مواجه شده. حالت چهرهاش گویی از بد بیاری مداوم و هر روزه بریده و خسته است، اما باز هم میترسید از رستن. حاضر بود این زندگی مزخرف را به هر ترتیبی که شده حفظ کند، حتی به قیمت مکافاتی که به صورت اپیدمیک همراه زندگیش شده.همچون عضوی از بدنش!
«کمک این دیوونه میخواد منو با چاقو بکشه..کمک کنید.»
صدایش بلند و خشدار شد، کوچه اما عاری از هر جنبندهای. کارد را بلند کردم، آنقدر پیر و تکیده بود که قدرت مقابله و مقاومت نداشت. چشمانش از یادم نمیرود در آن لحظات واپسین، با اینکه تا دقایقی قبل از شوق مرگ سخن میگفت اینک ترس جدایی از حیات به چهرهاش حالت عجیب و وهمانگیزی داده بود. دستم را به سمت پایین پرتاب کردم، بسمت سینهاش. کارد فرود آمد و سینهاش را شکافت. خون به صورتم شتک زد. پنج ضربه، پنج ضربه برای رسیدن به رهایی. به سینه، شکم و پهلویش. به زمین افتاد و خون بسترش شد. کارد را در جیب گذاشته و با سرعت شروع به دویدن کرده و به هر ترتیبی بود خود را به خانه رساندم. پس از رسیدن به خانه حس امنیت دوباره بازگشت، شب سختی بود. حسی دوگانه وجودم را مسخر کرده بود، آغشته شدن دستم به خون همنوع و حسی جنایتکارانه از یک سو، حس نوع دوستی و کمک به کسی که شجاعت و جسارت گسستن از دردهایش را ندارد از سوی دیگر. هر طور بود به خودم قبولاندم که کاری که باید انجام شده و در نهایت با این اقدام انسانی به آرامشی ابدی نائل شده.
«نزدیک به چندین صفحه رو از این خزعبلات پر کردی تا قتلی رو که مرتکب شدی به هر نحو ممکن توجیه کنی. برای این یادداشتت چه دفاعی داری؟ نکنه حس نوع دوستی و کمک؟»
سرش را پایین انداخت، گویی واژه را گم کرده و نمیتوانست پیدایشان کند و بر زبان جاری سازد و یا سکوتی از جنس تحقیر،که طرف مقابل را به ضرس عدم فهم و هضم افکار درونش با سکوتی معنادار پاسخ دهد.
«چرا ساکتی جناب فیلسوف؟ منتظریم تا با زوایای وسیع و دور از چشم جنابعالی آشنا بشیم! ما تشنه کشفیم. کشف نابغه قرن که با عقاید طلایی و نابش تمامی ساختارهای فلسفی و اجتماعی رو درهم بکوبه! بشدت راغبیم، استدعا داریم افاضه کلام بفرمایید.»
«گفتن من چه فایدهای داره؟ شما هیچ حرفی رو گوش نمیدید مگر برای محکوم کردن. با این حالت تدافعی که شما گرفتید گفتن یا نگفتن من چه فایدهای داره؟ دست آخر اونطوری که دلتون میخواد نوشتهها و حرفهای من رو تفسیر میکنید! در همچین حالتی گفتگو بی فایده اس.»
«گفتگو؟! چه کسی گفته ما داریم گفتگو میکنیم؟ انگار واقعا هنوزم که هنوزه باورت نشده که ما اینجا هستیم برای رسیدگی به جرمهایی که مرتکب شدی، البته همگی استوار بر دلیل و مدرکه، نه برپایه احساسات و برداشت های شخصی.»
«حالا گفتگو یا محاکمه یا هرکلمه دیگری. ابتدای کار گفتم گاهی نمیتونم واژه مناسبی برای بیان منظورم پیداکنم.»
«مشکل حادی نیست! در مقابل نشون دادید برای ارتکاب به جرم فوقالعاده عمل میکنید و بهترین آلات رو مورد استفاده قرار میدید. تحسین برانگیزه واقعا! همه انسانها نقطه ضعفهایی دارند و در زمینههای دیگر قدرتمند و مستعد هستند. در هر حال وقتی مستندات به حد کافی قوی و غیر قابل انکاره دفاع چاره ساز نیست .شما حرفی برای گفتن ندارید پس بهتره وقت رو تلف نکنیم و دادرسی رو ادامه بدیم.»
مورد دوم مربوط به ارائه شکایتی از کلانتری ۴۵ هست در تاریخ ۲۵ مهر امسال متن گزارش افسر کشیک:
ساعت ۲۲:۴۵ زوجی با ظاهری آشفته (زن و مردی ولگرد) با مراجعه به کلانتری گزارش مفقود شدن کودک ۹سالشون رو مطرح میکنند که چهار روزه ناپدید شده و به خانه بازنگشته. با ارسال پرونده به تمامی واحدهای گشتی پانزده روز بعد جنازه متعفن کودکی خردسال در نزدیکی شهرک اوقاف گزارش شده، پس از احراز هویت جنازه توسط زن و مرد و کالبدشکافی مشخص میشه علت مرگ اصابت کارد به قلب مقتوله. همچنین در بدن مقتول پنج جای اصابت چاقو در نواحی سینه، شکم و گردن گزارش شده. پس از طرح شکایت از سوی والدین مقتول جستجو برای یافتن قاتل همچنین انگیزهای قتل آغاز میشه.
«این تا اینجای کار.حالا برمیگردیم به یکی دیگه از یادداشتهای شما:»
پنجشنبه
دل آدم بهم میخورد از چرک متعفن خیابانها. کودکانی که سد راهت میشوند برای فروختن هرآنچه در بساطشان دارند. کودکانی محکوم که در بطن مادری نالایق سرنوشتشان مقدر شده. مادرانی وبال که کودکی را که نیازمند تیمار و نگهداریست در خیابانها و معابر به دستفروشی وامیدارند تا مخارج اعتیاد و کثافت کاریهایشان تامین شود. این طفل معصوم چه آیندهای میتواند برای خود متصور شود؟ آیا اصلا معنی و مفهوم واقعی زندگی را خواهد فهمید؟ چه افق روشنی پیش روی خود خواهد دید وقتی با شرایطی اسفناک و مهیب مواجه است؟ جراید این روزها پر است از این عارضه، که چه باید کرد؟جمعآوری و پاکسازی از سطح خیابان با وضعی شنیع که حتی درخور حیوانات ولگرد هم نیست، ایمانی به سخن روزنامهنگاران نیست، نگارش دردهای شهر با تیتر بزرگ در صفحه اول، برای جلب توجه و شهرت. برای تیراژ و فروش بیشتر، تنها برای همین هدف نه چیز دیگری. نتیجه از ابتدا روشن است. جمعآوری این معصومین کوچک، نگهداری بمدت محدود توسط مسئولین و دست آخر به علت نبود بودجه کافی رها کردنشان و نقطه سرخط. این زجرکشیدگان را هیچ کور سوی امیدی نیست. کودکی که کودکی نکرده و هیچ زمان حتی آنی طعم خوشبختی و زندگی را آنچنان که باید نچشیده و این درد را مادامی که خون در رگانش در شریان است بر گرده خویش تحمل خواهد کرد. چاره کار خلاص کردن و برداشتن این قل و زنجیر است که به دلیل واژهای احمقانه به نام زندگی باید بر خود تحمیل کند و دم فروبندد. وقتی اکثر جامعه در این مورد ترحمی دروغین در ظاهر و بیتفاوتی حقیقی را توامان در خود دارد و وجدان جریحهدار شدهاش را با بیشتر فرو رفتن در هیاهوی زندگی ماشینی پنهان میکند و چشم میبندد و اقلیت بیدار را نیز یارای کمک به تغییر سرنوشت محتوم این قربانیان سرگردان در خیابان نیست،چارهای نمیماند جز خلاص کردنشان…
«حتی خوندن این متن و تصور اینکه بعدش چطور تصمیمت رو عملی کردی دل هر انسانی رو بدرد میاره. برام قابل درک نیست. واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم، برای امروز کافیه. ختم جلسه رو اعلام میکنم.»
***
شنبه
در گاراژ رو باز کردم. قلمرو پدری که دیگر نیست. کشوری بدون پادشاه و متروکه. سرزمین مورد علاقهاش همینجا بود. جایی که از آن متنفر بودم. چطور میشود به یک اتومبیل لکنته عشق ورزید و تمام فراقت خود را صرف آن کرد؟ کسی که تمام وظایف پدریاش را انجام داد اما طرز فکرش قابل درک نبود. ماشین همیشه تمیز و نونوار بود اما هرگز سوارش نمیشد. نه خودش میتوانست و نه به خانواده اجازهاش را میداد. دلش نمیامد، مبادا دیوانهای در خیابان بدنه محبوبش را مجروح سازد یا چالهها و دست اندازها به ماشین آسیبی برسانند. زنگ صدایش هنوز در گوشم طنینانداز است که مدام از وضع آسفالت خراب و رانندگی دیوانه وار مردم شکوه و گلایه میکرد، انگار دیگر هیچ درد و دغدغهای در جامعه نبود، فقط همین!
حالا زمان آن رسیده که جگرگوشه پدر نقش مفیدی ایفا کند و برای یکبار هم که شده مفید واقع شود. تابویی که باید شکسته شود و تایرهایی که باید به حرکت افتد.
با هزار مکافات اتومبیل را روشن کردم. سالها سکون موتورش را از کار انداخته و برای به راه انداختنش متحمل هزینه سنگینی شدم. اما برای نیل به هدف تحمل هزینه ناگزیر است،مخصوصا برای این کار که بدون ماشین شدنی نیست. ساعت هفت عصر به سمت مرکز شهر حرکت کردم. میدان مرکزی و تمامی خیابانهای منتهی به آن در این هنگام شلوغ است، سرشار از دستفروشان و زنان خیابانی. نزدیک میدان ترافیک سنگین بود شیشه را پایین دادم تا گزینه مورد نظرم را پیدا کنم. گل، سیگار، آدامس، روزنامه، بلیط بخت آزمایی. هر محصول منحصر به یک فروشنده.
«بلیط بخت آزمایی بدم عمو؟ یه دونه بخر. یک میلیارد جایزشهها !شانستو امتحان کن. یه دونه بخر توروخدا یه دونه بخر .پولدار میشیها. امشب شب شانسته، از چشمات معلومه یه دونه بخر.هر بلیط فقط ۱۰۰ تا مفت مفت!»
«همشو میخرم ازت. چندتا داری؟»
«همشو؟؟!! بابا دمت گرم. الان ۱۰تا دارم اما اگه بیشترم میخوای صب کن برم بازم بیارم. گذاشتم گوشه میدون بغل اون دکه»
«نه نیازی نیست پول اونها رو هم بهت میدم .حالا سوار ماشین شو برسونمت خونه کاسبی واسه امشب بسه، به حد کافی پول درآوردی.»
«نه خیلی زوده عمو، آخر شب آقام میاد دنبالم. پولشو الان بهم میدی؟»
«باشه اینم پولش. اصلا بیا یه معاملهای بکنیم، من سوارت میکنم و میریم هرچی بلیط داری ازت بخرم، آخه ممکنه برگ برنده تو بقیه بلیطا باشه. از کجا معلومه ها؟ اون وقت اگر بلیطم برد نصف اون یه میلیارد واسه تو، قبوله؟»
دودل نگاهی به چهرهام انداخت، سپس اطراف را نگاه کرد و سوار شد.
«بریم دم دکه وسایلمو بردارم بعد بریم سمت خونه. هرچی بلیط دارم خونهاس، کلی دارم.»
چهرهاش هراسان بود و از سوار شدن پشیمان. ریسک بزرگیست، بچهای با این سن و سال که با هزار نوع خطر ربوده شدن، تجاوز، و یا دردسرهای دیگر مواجه است علیرقم میل از خانه رانده شده برای پول درآوردن و خرجی دادن.
«میگما عمو عجب ماشین خفنی داری. خیلی خوشگله. کلی پولشه نه؟ عروسکه ها.»
«آره ماشین پدرمه خیلی دوستش داره. منم دوستش دارم.»
«میگما عمو؟»
«جانم؟»
«اگه بلیطت برنده بشه با پولت چیکار میکنی؟»
اوووم بذار فکر کنم، آها، اولش سهم تو رو میدم با بقیهاش هم چیزی میخرم، خونهای چیزی. شاید هم با پولش رفتم مسافرت و کل دنیا رو گشتم. تو چیکار میخوای بکنی با پولت؟»
«من!؟ باهاش یه کاسبی درست و حسابی راه میندازم. یه دکه میخرم، همون دکه دم میدون که نشونت دادم. شایدم باهاش ی ساندویچی زدم. میدونی چقد توش پوله؟؟ خیلی پول درمیارن! همش مشتری دارن و نصف نصف سوده!»
«بچه زرنگی هستی ها، به سن و سالت نمیخوره طرز فکرت اینطوری باشه. اما خیلی خوبه، در هر حال هر برنامهریزی که بخوای برای آیندهات بکنی همش منتهی میشه به کسب درآمد و پول درآوردن. از الان معلومه تو به فکر شغل آزادی، اینکه واسه خودت کار کنی.»
«میگما عمو؟»
«جون عمو؟»
«اگه یه وقتی بلیطمون نبره چی؟ اونوقت باز هم همین وضعه. خیلی سخت میشه، اونم با این اوضاع خراب کاسبی که ازش هیچی واسه خودم نمیماسه!»
«خرجی خونه میدی، آره؟»
«آره دیگه. یه جورایی»
«نترس نگران نباش بلیطمون حتما برنده میشه و جفتمون به همه خواستههامون میرسیم، مطمئن باش. خونتون بیرون شهره؟»
«آره، شهرک اوقافیها. رفتی؟ میدونی کجاس؟»
«چندباری رفتم اما محله خطرناکیه! باید خیلی مراقب خودت و خونوادت باشی.»
«آره محله خلافکاراس. چاره چیه محلمونه دیگه.»
دوباره همان خیابان. کاش میشد بمبی بسازم و این محله را یکجا با تمامی سکنهاش منفجر کنم. اوقافی نامی تاریخی دارد. از زمان هجوم مردم از روستاها به شهر بود، بیکاری و خشکسالی مردم کشاورز را به کوچ اجباری واداشت و آنها را به امید یافتن زندگی بهتر راهی شهر کرد تا در کارخانهها شغلی برای خود دست و پا کنند پس این چنین بود که به شهر آمدند، هزینههای سنگین شهر آنها را پس زد، پس از شهر خارج شدند و در حومه، زمینهایی را اشغال کرده و در چشم بهمزدنی هزاران خانه غیر قانونی ساخته شد. میگفتند زمین بایر است نه در آن کشت و زرع میشود و نه مالکی دارد. زمین برای دولت است و دولت نیز برای ما، پس حق ماست که در زمین متعلق به خودمان سرپناهی بسازیم. دولت نتوانست جلوی رشد قارچ وار شهرک تازه تاسیس را بگیرد. فقر فساد میآورد پس این چنین بود که شهرک اوقافی زهدانی شد برای خلاف و بزهکاری، قوه مغناطیسی شدیدش تمام باندهای خلافکار و مواد فروش را حتی از دل شهر به خود جذب کرد، در اوقافی همه چیز قابل دسترس بود از اسلحه گرفته تا مواد مخدر و مشروبات الکلی، فاحشه خانههای زیرزمینی و هرآنچه در قانون ممنوع تلقی شده.
کم کم داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم. باید کار را یکسره میکردم. کاری که باید برای آن کودک معصوم انجام میشد، رها کردنش از این زندگی مصیبت بار. به دنبال محل مناسبی بودم، سرعتم را کاهش دادم .پسربچه اما یکسره در حال صحبت از آرزوهایش بود و کارهایی که میخواست در آینده انجام دهد.
«عمو؟عمو؟؟!»
«بله؟»
«با تو هستم! حواست کجاس؟»
«ببخشید یه لحظه فکرم رفت جای دیگه. دل پیچه گرفتم باید نگهدارم.» پوفی کرد و زد زیر خنده، خندهای از ته دل، چشمانش از شادی و امید برق میزد. روشنایی که تا چند لحظه دیگر تا ابد خاموش میشد.
«تنگت گرفته؟ خب نگهدار خودتو خلاص کن.»
محل مناسب پیدا شد. ماشین را خاموش کردم. جاده خلوت و تاریک بود پیاده شدم. به زور از ماشین پیادهاش کردم و به حاشیه راندم. زیر دستانم تقلا میکرد. جلوی دهانش را گرفته بودم و نمیفهمیدم چه میگوید. اشک میریخت، زجه میزد. دستم از اشکهایش نمناک شد. دلم بشدت میسوخت اما بهترین کار همین است، هرچه بزرگتر شود بیشتر در قهقرا فرو میرود باید تمامش کرد. باید درد را تسکین داد. کارد را بیرون کشیدم. ضربه زدم، اولین ضربه به تلخی دنیا. خون فوران کرد، درد درونش بیرون جهید. میدیدمش با آن اندام لزج و چندش آور که چگونه به بدن زخم خورده چنگ انداخته تا بماند، بماند و همچون خوره به آزاردادن ادامه دهد. دقایق پر التهابی بود، زخم زجرش میداد، باز ضربه زدم اینبار به گردنش تا کمتر درد بکشد و هرچه زودتر خلاص شود. زندگی همین است طفل معصومم تلختر و دردناکتر از زخمی که خوردهای. این درد را با جان و دل پذیرا باش چون به یکباره تمام میشود. بهتر از درد زندگیست، آهسته شمع آجینت نمیکند، زجرت نمیدهد به حکم جبر. من اینجا هستم تا جبر را بشکنم. تا تقدیرت را تغییر دهم. خودت هیچگاه جسارتش را نخواهی یافت، بگذارش به عهده من تا پایان دهم دردت را. سرد شد مثل یخ و بی حرکت مثل سنگ. اشک و خون به هم آمیخته و چهرهاش را پوشانده بود به آغوشش کشیدم، محکم، پدرانه، درست مثل پدرم هنگامی که شاهد بزرگ شدنم بود. بیارام عزیزم، آسوده بخواب که رها شدی برای همیشه.
خسته و دلمرده به خانه بازگشتم تمام راه خلاصه شد در زجه زدن و سوالهای بسیار از تفاوت فاحشی که در وضع و طبقات زندگی مردم این شهر وجود دارد، بدون هیچ دلیل معقولی. اتومبیل دوباره به گاراژ بازگشت به کشوری بی پادشاه، پادشاهی که دیگر در قلمرو نبود و سرزمینش به متروکه مبدل شده بود…
«وجود هر انسانی از خوندن این متن به درد میاد. چطور تونستی؟ اون لحظه چه نیرویی تورو به کشتن اون بچه بیگناه که سرشار از امید بود واداشت؟»
«امید؟ امید واژهایه ساخته و پرداخته قدرتمندان. امیدوار کن و شیره وجودش رو بکش، امید به ترفیع، امید به سگدو زدن برای مزایای بیشتر امید به هزار کوفت و زهرمار دیگه! اما امید در ازای چه؟ پلکانی شدن برای آدمهای کثیف برای رسیدن به هر اونچه که بدنبالش هستند؟دزدیدن دسترنج مردم ساده لوح و زودباور؟ سرکوب کردن و زیرآب زدن خودشون برای هر چه نزدیکتر شدن به اون بالا؟ نه برای من از امید حرفی نزن زمانی که با همین واژه این فلکزدهها حتی حاضر میشن برای اصحاب قدرت به آب و آتش بزنن، برای یک هدف واهی که دست آخر برد نصیب آشغالهای قدرتمند و پولداره. من معنی واقعی این واژه رو با تمام وجودم درک کردم. همین جنایت آخرم رو نگاه کن. به اون بچه ساده که با یک مشت وعده چطور فریبش دادم. تو قادر به هضماش نیستی همینطور جامعه. میدونی به چه علت؟ چون یک بره هم جنس و هم نوع خودتون شروع کرده به دریدن رمه، چون تعادل بهم خورده و زنجیره تغییر کرده. من هم همون کار قدرتمندان رو کردم با امید دادن ترغیبش کردم و بعد به هدفم رسیدم. فقط با یک تفاوت، ثروتمند ذره ذره شیره وجودت رو میکشه و تدریجی میکشتت اما من این فرسایش طولانی رو حذف کردم.»
«خفه شو. کافیه دیگه. حالم از تو افکارت بهم میخوره. تو واقعا یک بیماری، یک بیمار روانی، یک عقدهای به تمام معنا که انتقام بی عرضهگیات رو از مردم بدبخت میگیری.»
«نه کافی نیست. خودت هم میدونی حرفم منطقیه. اون بچه چه آیندهای میتونست داشته باشه تا قبل از مرگش؟ اصلا کسی اون رو یا هزاران بچه سرگردان در خیابان رو دیده بود؟ موقعی که تو خیابون سد راه مردم میشد چه کسی بود که طردش نکنه؟ یا وقتی داشت التماس میکرد طوری وانمود میکردید اصلا کسی وجود نداره سماجت به خرج بده تا ازش چیزی بخرید؟ تا در نهایت تسلیم بشه و بره سراغ یک نفر دیگه. گفتم که درد شما مرگ اون بچه یا بقیه جرمهام نیست. مشکل شما اینه که تحمل این رو ندارید یک نفر از طبقه و جنس خودتون چنین حرکتی انجام بده.حتما باید قدرت و نفوذ داشته باشه. درغیر این صورت قابل قبول نیست.»
«تو که اینقدر از قدرتمندا متنفری و در موردشون اینطور صحبت میکنی چرا سراغ اونها نرفتی؟ اونها متهم هستند. البته از نگاه تو! پس چرا هدفت کسانی هستند که در نوشتههات به عنوان قربانی ازشون یاد کردی؟»
«به دو دلیل. دلیل اول اینکه کسانی رو که من به قتل رسوندم خطرناکترین افراد اجتماع بودن و درصورت رسیدن به قدرت وحشیانهتر از فعلیها با جامعه برخورد میکردند. دلیل دوم هم نوعی تنبیه، البته استفاده از این کلمه معنی کامل منظورم رو نمیرسونه. مقتولین کسانی هستند که به قدرتمندان اجازه این ظلم رو دادن. مرگ این افراد زنگ خطری بود برای سایرین که در صورت ادامه این رویه سرنوشتی مشابه نصیبشون خواهد شد.اگر مظلوم ریشه کن بشه ظالمی نمیتونه وجود خارجی داشته باشه. این دو علت و معلول هم هستند.»
«همه جورش رو شنیده بودیم جز این! حذف مظلوم برای ریشهکن کردن ظالم؟! با چه منطقی؟ تو بدنبال جلب توجهی یک حرکت متفاوت برای کسب شهرت یک شبه، انگشتنمای جامعه شدن به عنوان یک لجن منفور که حتی به پیرمردان و بچهها هم رحم نکرده. گیرم اصلا شد و خواستی مظلوم رو ریشه کن کنی، اگر اینطور باشه باید کاردت رو برداری و بیفتی تو سطح شهر و تمام مردم رو قتل عام کنی! این که نشد استدلال! مورد تو خاص و منحصر به فرده چنین کسانی در تاریخ وجود داشتند اما حرکتشون عکس حرکت و هدف تو بوده. همین مسئله هم منو مجاب کرده که تو واقعا بیماری.»
«شما که اولش میگفتید من دارم تمارض میکنم به روان پریشی تا از عدالت و وجدان فرار کنم؟ پس چی شد؟ در مورد سوال آخر هم باید بگم اگه زمان و قدرتش رو داشته باشم که متاسفانه دیگه امکانش نیست مطمئن باش این کارو میکردم.»
***
چراغ رومیزی را خاموش کرد و از پشت میز بلند شد. دفترچه یادداشتش را نگاه کرد. به برگهای نوشته شده با خط ریز و در هم. اتفاقی را که دیر یا زود رخ میداد پیش بینی کرده و واکنش جامعه را با خویش تحلیل و مو به مو یادداشت برداری کرده بود. دو قتل با سبکی مشابه که فقط میتوانست کار یک نفر باشد. هر لحظه امکان دستگیر شدن دور از انتظار نبود. چه بسا شاید همین لحظه که در حال فکر کردن به وقایع آینده است پلیس پشت درب باشد و ناگهان به خانه یورش ببرد برای دستگیر کردنش، هم او حاضر است و هم دفترچه یادداشت که گواهی بر قتلهایی است که مرتکبش شده با ذکر جز به جز آثار جرم.
مردد بود که چه کند. سیگاری روشن کرد و مجددا پشت میز تحریر نشست. پرده تیره رنگ پنجره را کامل کشیده بود و نور به اتاق نمیزد تا بتوان از روشنایی روز زمان را حدس زد، به ساعت نگاه کرد. سه عصر بود و تا تاریک شدن هوا دو ساعتی زمان باقی. صفحه سفیدی از دفتر یادداشت را باز کرد و خودکار به دست گرفت.
تنهایی گاه روح آدمی را آزار میدهد، تنها بودن در میان توده مردم مسخ شده بیشتر. تنها حسی که مرا به ادامه زندگی وامیدارد ادامه همین کاریست که مشغول آنم. ممکن است هر لحظه فرا برسد فرجامم اما اهمیتی ندارد. ذرهای شوق زندگی درونم نیست. میگویند انسان اولیه برای ایمن ماندن از خطر در بلندی پناه میگرفت، گاهی فکر میکنم اگر انسان پا روی زمین نمینهاد چه میشد؟ و یا فن کشت و زرع را که تداومش به این نقطه انجامید، شیارهایی ایجاد شده روی خاک جهت سر برآوردن جوانه گیاهی که با خود زهری مهلک و کشنده برای بشریت به همراه داشت، «مالکیت» که باعث شد مردی بر دیگری برتری یابد به صرف ثروت بیشترش. از آن زمان بود که آهسته فرو رفتن در باتلاقی به نام تمدن آغاز شد. انتهای راه به کجا خواهد بود؟ کسب قدرت برای انسانی میرا، قدرتی موروثی که از پدر به پسر به ارث میرسد تا حریصی دیگر وارد میدان شود و این زنجیره را بگسلد و خود وارد زنجیره شود، آغاز و انتهایی دیگر. کاش میفهمیدیم بیهودگی زندگی را، آنگاه اینطور به جان هم نمیافتادیم. تاریخ صبور است و نظاره گر، تماشاگر حماقت ما، خونهای جاری شده، بدنهای بر زمین افتاده. کاش میشد درس گرفت از تاریخ و بیدار شد.
یکشنبه
ساعت ۱۷ از خانه بیرون زدم، چند روزی میشد که خود را در خانه زندانی کرده و میل و رغبتی برای دیدن مردم و هیاهو نداشتم. درست پس از رها شدن آن کودک از قید و بند زندگی. تا انتهای شب بی هدف پرسه زدم. نیمه شب گذشته بود و خیابانها خلوت،ب ه کارتن خواب جوانی برخوردم که با مفتولی از صندوق اعانات پول میدزدید. با دیدن من یکه خورده و ترسید. لباسهای کهنه و کثیف با مویی ژولیده و بلند. چه دردی در دل داشت که نمیتوانست بیرون بریزد و با افیون تسکیناش میداد؟ غم و اندوهی که حالتی بی تفاوت داده بود به چهرهاش، به پلکهای سنگین و سربی و به چشمان شهلایش. از سیگار حریصانه کام میگرفت و دود را با ولع میبلعید. کیسه کهنهای را با دستان چرک مرده و سیاهش محکم به چنگ گرفته ،انگار کل ثروت کائنات یکجا در کیسهاش بود.کالایی برای فروختن جهت خریدن مطاعی برای ماندن.
از همان قماش بود،از جنس همان مرد که پدرم را کشت و گریخت، به خاطر کیف دستی پدر که همیشه همراهش بود. پاره سنگی برداشته و در تاریکی از قفا به پدر زده و چشمانش را برای ابد بسته بود.از آن شب دیگر پدر به خانه نیامد و برای همیشه رفت. چندماهی از آن واقع میگذشت که خبر دستگیریاش را دادند ،مبتلا به ایدز بود و پیش از قتل پدر مردهای متحرک محسوب میشد.محاکمه نمیتوانست برایش مفهومی داشته باشد، مسخره مینمود با چنین وضعی به میز محاکمه کشاندنش، چرا که از پیش محکوم به مرگ بود، مرگی دردناک.
نزدیکش شدم ترسید، مفتول را سریع از صندوق بیرون کشید و به کنج دیوار خزید. با اضطراب به چشمانم زل زد. دستم در جیب پالتو بود و به دسته کارد برخورد میکرد. نوک انگشتانم تیغه فولادی و سردش را لمس میکرد. مردد بودم که از سیاهچال جیبم خارجش کنم برای دریدن .اما نه. نمیخواهم انتقام جلوه کند. نمیخواهم عقده تصورش کنند، فرزندی داغدار که تقاص خون پدر را گرفت، اینگونه تمام عملکردم زیر سوال میرفت و من این را نمیخواستم. هدف والاتری در ذهنم هست.در هر کاری باید و نبایدهایی هست که باید رعایت شود، هر کسی به جز این قماش. دستم را از جیب درآورده و به سمت خانه حرکت کردم. فردا روز دیگریست و شروعی دیگر.