پیله
سخت و جانکاه است نظاره گر درد مردم بودن. زندگی شهری نفسگیر است و دلمردگی در پی دارد. ابتدای صبح با برآمدن خورشید و آغاز هیاهوی شهر ماشینی که بیدارباش آدمهای کوکیست برای بر هم زدن آرامش و زخم زدن سکوت خیابانها که شب هنگام مامن بی خانمانهاست که بشدت دوستشان میدارم چراکه خود را اسیر هیچ قید و بندی نکردهاند و همچون پرندهای سبکبال در کوچههای شب پرسه میزنند، کسانی که واقعا به رهایی ایمان دارند. آنها را میستایم. به حقارت آدمهای کوکی میخندم و به حماقتشان که برای هیچ و پوچ روحشان را میفروشند به پشیزی بخور و نمیر که پس از جان کندن و کشتن نور و شروع دوباره شب کوفته از حقارت و استثمار همچون کرمی که به جان لاشهای افتاده باشد در مترو و اتوبوس به هم میلولند و در بستر در خلوتی شرم آور بهم میلولند و حاصل عشقبازی این کرمهای کثیف کرم های نوباوه ایست که آنها نیز محکوم به فنا هستند همچون عوامل تکثیرشان. باید درد را کاست، باید تسکین داد این عارضه را.