خَزَل سوون باهار همیشه سردش است. او حتی در روزهای گرم تابستان کت کرکی نازکی به تن میکند. اواخر بهار است. من از دو سال گذشته تا حالا، بیست و هشتم هر ماه ساعت دوازده ناهار را با خَزَل سون باهار میخوردم؛ اما امروز سیام ماه است و ساعت از دوازده گذشته است. سر کوچهی باریک و بن بست خانه اش میرسم؛ پنجرهی چهار گوش و چوبی خانهی انتهای بن بست را نگاه میکنم. پردهی حریر سفید رنگ از اتاق بیرون خزیده و باد آن را به بازی گرفته. نزدیکتر که میشوم، دست لاغر و ظریف خَزَل میآید بیرون و توی هوا گلوی پردهی حریر را میگیرد و تو میکشد. پنجره را میبندد.
سیب سرخ بلور را پشت پنجره نگذاشت. فکر میکنم چرا؟ به ساعتم نگاه میکنم. ساعت از دوازده گذشته و امروز بیست و هشتم نیست.
جلوی در آهنی زنگ زده میرسم. به طاقی بالای در نگاه میکنم. علفهای سبز و هرزی از شکاف ترک خوردهی نموره آجرها بیرون زدهاند و دو تا گل ریز زرد رنگ از میانشان آویزان مانده است. دست دراز میکنم و گلها را میچینم. زنگ در را فشار میدهم. بیشتر از همیشه طول میکشد که خزل سوون باهار در را باز میکند.
بچهها بیآنکه بهانهای برای بی نظمی و اغتشاش داشته باشند، مثل یک عده شورشی مست توی کلاس از سروکول هم بالا میرفتند و سروصدا میکردند. در را باز کرد؛ گچ سفید را برداشت و روی تختهی سبز رنگ نوشت؛ خَزَل سوون باهار. همه ساکت شدند. باد زوزهکشان از پنجرهی باز کلاس خزید روی نیمکتها و کتابها را ورق زد. بوی ماه مهر پیچید توی دماغم.
پرسیدم: خزل سوون باهار یعنی چه؟
گفت: امین، امین من … خوشم نمیاد دیگه خودم خودم رو معنی کنم. خستهام…
گفتم: خانم معلم…
گفت: زهر مار خانم معلم…اونم بعد از ۹ ماه…
گفتم: خزل سوون باهار شاید اشتباه معنی کنم!؟
گفت: معنی کن… حتی اگر اشتباه.
گفتم: بد اخلاق نبودی…
گفت:فکر کن اگه بد اخلاق نبودم خزل نمیشدم که ببعی…
گفتم: چرا اومدی پایین؟ با آیفون در رو باز میکردی!
گفت: آیفون خرابه…
گفتم: سلام
لبخند زد. گلهای زرد توی دستمهام را که به طرفش گرفته بودم را نگاه کرد. گردن دراز کرد توی کوچه، به طاقی بالای در خیره شد.
گفت: قشنگه مرسی… کاش از ریشه نمیکندی.
گفتم: نمیذاری بیام تو؟
رفت پشت در ایستاد. باد پیر بهار مثل یک یائسهی گُر گرفته از گرمای دروغی پشت سر من خزید توی خانه. خزل در را بست. چسبید به در. سرش را گرفتم میان دست هام و پیشانی اش را بوسیدم. دستهام را که رها کردم، موهای بلند جو گندمی اش از بالای سرش باز شدند و روی شانههای افتاده اش لمیدند. شانه سر دندانه شکستهی قهوه ای از سرش افتاد جلوی پاهامان. خم شدم. ناخن هاش را لاک زده بود. بار اولش بود شاید. مثل همیشه پوست دور انگشت هاش چیر و چروکیده بود.
گفته بودم چرا این کار را میکنی و گفته بود دلم میخواست قو به دنیا میآمدم و هر وقت مینشست پاهاش را میگذاشت توی یک تشت آب ولرم.
لبهی چین داره پیراهن آبی اش افتاده بود روی زانوهای استخوانی و لاغرش. دست هاش را گرفته بود به در پشت سرش و چشمهای میشی رنگش ایستادن مرا دنبال میکردند. لب چروک خوردهی سرخش را به دندان گزید. به سرم دست کشید و قطره اشکی افتاد روی نرمی انگشت شستم. موهاش را جمع کردم بالاس سرش و شانه را گذاشتم لای موهاش نوک دماغش را بوسیدم.
گفت: نوک دماغت چقدر گرده؟
گفتم: من شبیه مامانم هستم.
گفت: دیدمش. شبیه هر کی میخوای باش. فقط باش…
گفتم: برات مهم نیست پوست صورتم پر از جوشه ؟
گفت: برا من فقط یه چیز مهمه… تو… دیگه هیچی برام مهم نیست.
گفتم: خب همین من صورتش پر از جوشه ؟
گفت: من ضحاکم…
گفتم: چی ؟
گفت: عشق آدم رو ضحاک پیشه میکنه. عشق گرسنه است. گرسنهی تمام نیکی و بدیهای آدمها. عشق طمع سیری ناپذیر بشر برای تصاحب گنجی از توئه که خودت نمیبینی… عشق به وصل برسه یا نرسه دست آخر تو رو به موجودی مال باخته تبدیل میکنه. میبینی اینطوریه که هیچی مهم نیست. این همه اتفاق نمیافته، مگر اینکه یاد بگیری شریک تمام دردی هاش بشی.
گفتم: من نمیفهمت…
گفت: اما من تو رو میفهمم.
گفتم: از کجا؟
گفت: میخوای زنت بشم؟ پیش یه زن خوابیدن رو میفهمی… از برجستگی غریزت که رد بشی میفهمی…
هیچ وقت آن قدر دست و پایم را گم نکرده بودم. بزاق دهانم آنقدر زیاد شده بود که فکر میکردم الان است که موقع قورت دادنش خفه بشوم. تنم سرد شده بود و نفسم به شماره افتاده بود.
گفت: به دنیا میایم که بمیریم یه دل خوشی داریم به اسم عاشقی کردن که واسه اونم کلی قانون گذاشتن. اصلا عشق خود شرارته. از خودخواهی و شرارت عشق کمک بگیر تا بفهمی.
گفتم: مامان میگه هر خوشی از یه مرزی که بگذره میره تو گناه…
بلند بلند خندید. دندانهای سفیدش از زیر لبهای سرخش بیرون زد. روسری اش سر خورد و باد موهاش را لغزاند توی صورتش. چند تار موی سفید لای موهاش بود. رنج و شادی هر دو با هم روی چهره اش موج میانداخت. من عاشق شدم و این اولین دزدی من از وجود یک آدم بود.
گفت: عشق آمیزش خیر و شره…
گفتم: کجا عقد کنیم؟
گفت: همین حالا… بدو بریم.
گفتم: بدو…
پلهها را تا اتاق بالا دویدیم. بخاری هنوز روشن بود. تمام تنم پر از عرق شد. دست هاش سرد بود. روی میز گرد و دو نفرهی پایین پنجره دو تا بشقاب گذاشته بود، یک پارچ آب، دو تا لیوان و یک دیس کوکو سبزی و گوجه فرنگی و آن سیب بلوری سرخ. پنجره بسته بود.
گفتم: خیلی گرممه…
گفت: خیلی سردمه…
گفتم: به هم نمیخوریم…
دستم را آرام رها کرد و به سمت طاقچهی دراز روی دیوار رفت. گلهای زرد را گذاشت کنار همهی آن گلهای وحشی خیابانی که تا به آن روز برایش برده بودم.
گفت: کچل شدی خوشگل شدی… کاش دانشگاه قبول میشدی…دستهاتو بشور بیا ناهار بخوریم.
آینهی حمام را بخار گرفته بود. صابون بوی یاس میداد. دستمال خیس و لکه دار سفید که آبش چلانده شده بود. دور خودش تاب خورده بود. سفت و محکم روی شیر آب گرم پایین دوش هنوز هم داشت آب صورتی رنگی را نم نم پس میداد. آینه را پاک کردم موی بلند و مشکی رنگی با سماجت چسبیده بود به آینه. موهای مادرم همیشه کوتاه بود. پدرم نگفته بود اما من یاد گرفته بودم موی زن باید بلند باشد. موهای خَزَل سوون باهار بلند بود. من مرد شده بودم. مادر هیچ وقت نمیفهمید توی دفتر خانه در ازای یک شاخه گل از مرز عجایب گذشتم. دستم را با حوله خشک کردم. خزل سوون باهار نشسته بود پشت میز ناهار. زن خوبی بود. یخچال داشت زوزه میکشید. کابینت هاش زنگ زده بودند و مبلها رنگ باخته بودند. تمام سقف اتاق پر از ترک بود.
گفتم: نمیخوای وسایل کهنهی خونت رو عوض کنی ؟
گفت: حواست هست ریشههای فرش رو به هم نریزی؟
ریخته بودمشان به هم. گفتم: شونهشون کو… الان شونه میکنم.
گفت: نه نمیخواد… بیا ناهار بخوریم.
گفتم: به به… خوردن داره دستپخت یه کدبانو…
گفت: ای احمق کچل… چه زود بزرگ شدی امین…
گفتم: احمق کچل…
پوزخند زدم.
گفت: من هیچ وقت وسایلم رو عوض نمیکنم.
گفتم: آدم باید به روز باشه. نیازهای آدم لحظه به لحظه عوض میشن.
گفت: گوجه بذارم تو لقمهات ؟
گفتم: نه زحمت نکش. خودم بلدم لقمه بگیرم.
گفت: خوبه آدم بلد باشه برا خودش لقمه بگیره.
گفتم: خزل سوون باهار یعنی خزان پاییزی.
گفت: آفرین.
گفتم: آخه چرا ؟
گفت: بابام ارتشی بود. ارتشم چرا نداره.
گفتم: خزل، سرباز بودن سخته؟
گفت: از وقتی یه آدم یاد میگیره که دیگه برا خودش لقمه بگیره واسه هر سختی یه راهی پیدا میکنه.
گفتم: نیم ساعت دیگه باید برم.
گفت: به سلامت عزیزم.
باد زد پنجره را باز کرد و پارچ آب را خالی کرد رو غذاها. خزل سوون باهار بی تاب شد. زانو زد روی خرده شیشههای لیوان شکسته.
گفتم: من جمع میکنم.
سرش را بلند نکرد. گفت: برو دیرت میشه.
گفتم: ریشهها رو صاف کنم.
گفت: برو… زودتر.
از پلهها دویدم پایین و در آهنی را پشت سرم بستم. به انتهای کوچه که رسیدم ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم. پنجره باز بود. باد داشت پردهی حریر را به بازی میگرفت و سیب بلور سرخ رنگ روی سکوی جلو پنجره بود. باران گرفت. صورتم خیس شد. پیچیدم به سمت خیابان. صدای شکسته شدن چیزی دور آمد.
.
[پایان]