ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: سولماز امینی

عطایی یک جور خاصی به دست‌های آدم نگاه می‌کرد. شاید مجید راست می‌گفت. نگار گفته بود از سمینار کشوری شهرسازی که بر می‌گشتند عطایی توی هواپیماخوابش برده بود و سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی نگار. سرش افتاده بود روی شانه‌ی نگار. واقعا افتاده بود یا…؟
آن وقتی که من آمدم پدر یک بار دیگر به جنگ رفت. مادر چادر نخی سبز لجنی‌اش را که پر از گل‌های بابونه بود، می‌انداخت روی سرش و بوی گل‌هاش پهن ِموزاییک‌های براق پله‌ها می‌شد و با یک دست چادر را زیر چانه‌ی کوچک و لرزان صورت گندمی‌اش می‌گرفت و با زبان کوچکِ صورتی‌اش لبهای باریک و خشکش را تر می‌کرد . سبد قرمز پلاستیکی مشبک را که تازه خریده بود دست می‌گرفت و درِ حیاط را آرام می‌بست تا چادرش فرصتی برای لای در ماندن پیدا نکند، تا یک وقت دیرش نشود.