آن وقتی که من آمدم پدر یک بار دیگر به جنگ رفت. مادر چادر نخی سبز لجنیاش را که پر از گلهای بابونه بود، میانداخت روی سرش و بوی گلهاش پهن ِموزاییکهای براق پلهها میشد و با یک دست چادر را زیر چانهی کوچک و لرزان صورت گندمیاش میگرفت و با زبان کوچکِ صورتیاش لبهای باریک و خشکش را تر میکرد . سبد قرمز پلاستیکی مشبک را که تازه خریده بود دست میگرفت و درِ حیاط را آرام میبست تا چادرش فرصتی برای لای در ماندن پیدا نکند، تا یک وقت دیرش نشود.