روبروی اسباب شیطان ایستادهام. الله پاک مرا از شرم ترک این دنیای فانی در حال جنابت نجات داد. دیشب وسوسه وادارم کرد که با پنبهگل جماع کنم و تنبلی نماند که بلافاصله بعد از آن غسل بگیرم. با همان تن ناپاک به خواب رفتم ولی حالا وعده میکنم که دیگر این گناه کبیره را تکرار نخواهم کرد. آن شیء کلان شیطانی فقط دوصد متر آنطرفتر از خانه من به زمین اصابت کرد. کسی چه میداند؟ شاید باز هم از این حادثات رخ دهد. دفعه بعد که وسوسه وادارم کرد با پنبهگل خانهداری کنم، حتما یک سطل آب گرم قبل از آن آماده خواهم کرد که بلافاصله غسل بگیرم. حتی نصف سطل هم برای من کفایت میکند.
نام من تلوارخان است. هفت سال و نیم قبل با پنبهگل ازدواج کردم. چهار طفل داریم: دو پسر که با من در اتاق مردانه میخوابند و دو دختر که در اتاق زنانه با مادرشان و زنهای برادرهایم و دخترهایشان میخوابند. زن من اجازه ندارد به اتاق مردانه بیاید. لطفا نپرسید که پس چطور خانهداری میکنیم. این رازیست که به رسم و رسوم ما تعلق دارد و بهتراست در مورد آن گپ نزنیم. همین که نام زنم را گرفتهام، خودش کلان بیناموسی است و به خاطر آن شرمنده هستم. ولی میخواهم این را هم اضافه کنم: تمام خانهداری ما از اول تا آخر دو دقیقه بیشتر در برنمیگیرد. هر چه سریعتر باشد، بهتر است. خلاص کن و برو غسلت را بگیر.
جنگی خان فریاد میزند: «دیر غته ده، تلوارخان!»
میگویم: «راستی هم! بسیار کلان است.»
بازگل میپرسد:«حالی چی کنیم؟»
«هیچ. باش که اَوَلخان بیاید. باز فیصله میکند که چی کنیم.» این را بدون آنکه سوال احمقانه بازگل اعصابم را خراب کرده باشد، میگویم.
اولخان بچه کاکای من است. پدرکلان و پدرکلانها و اجداد ما در مقابل اعراب و مغولها و انگلیسها در دره خیبر جنگیدهاند. اما این جنگ لعنتی فرق دارد. البته ما نه مردمان ترس هستیم و نه هم در شجاعت کمتر از پدرانمان. در حقیقت، جنگ در مقابل خارجیها به یک تفریح بین جنگهای قبیلهای خودمان میماند. جنگ در خونماست. چی کنیم. از دادِ خدا، فقط کوهستان داریم و بز. باید مصروفیت برای خود پیدا کنیم. قبل از آنکه روسها ما را بمباران کنند، مردمان آرام بودیم. من به چُرت این بودم که چطور اولخان را از بین ببرم و او هم بدون شک در فکر کشتن من بود. فعلا دشمن یکدیگر نیستیم؛ تا وقتی که روسها باشند ما برادریم.
ولی از اینکه اولخان کلان قوم ما شد، هنوز اعصابم خراب است. چندبار سر این گپ با هم جنگیدیم ولی آخر اولخان موفق شد. در قوم ما «خان نمبر دو» وجود ندارد. کل ما «خان نمبر یَک» هستیم. از سر ناچاری بود که همه توافق کردیم که اولخان قوماندان ما در جنگ بر ضد روسها باشد. به گمانم نام او – اولخان – و رفاقتش با ملا بیتاثیر نبود. مطمئن هستم که پیشتر به ملا رشوت داده بود و ملا هم قرآن شریف را کشید و ثابت کرد که اولخان باید قوماندان ما باشد. بر پدرش لعنت! در کجای قرآن آمده که اولخان باید قوماندان باشد؟ گُمش کن! گپها زیاد است. مردمان ما بیسواد هستند و ملا هم حلوای گُرِ دست پخت زنهای خانه اولخان را خوش دارد.
فعلا به این اسباب شیطان نگاه میکنم. دومتر قد دارد و نیم متر قطر، سرش در زمین فرو رفته و کونش در هواست.
جنگیخان باز تکرار میکند: «دیر غته ده!». حقیقتش، خوش دارم کلاشینکوفم را بردارم و یک شاجور مرمی در دهانش خالی کنم. خب کلان است که باشد! اما خشمم را میخورم. باز به این فکر میافتم که چه مصیبتی میشد اگر این اسباب شیطان راساً روی خانه من میافتاد. خدا را شکر میکنم که چهارصد متر دورتر از نهر قریه، در لابلای شاخههای شکسته درخت جوز به زمین فرو رفته است.
کل قریه و مردمان قریههای اطراف جمع شدهاند. مردهایی که در کل عمر ریششان را نتراشیدهاند، کنار پسران جوانی ایستادهاند که ریششان زمانی به همان اندازه دراز خواهد شد. کودکانی که هنوز ریش ندارند، جای آن روی صورتشان را با گِل پوشیدهاند. هیچ زنی در میان آنها نیست و هرگز هم نخواهد بود. هیچ غریبهای نمیداند که ما زن داریم و زنانمان را با دل جمع در خانههایمان قفل کردهایم. آه، آن ملای دیوانه هم اینجاست. چیزی زیر لبها میگوید و تظاهر میکند که دعا میخواند. حتی وقتی برای رگ زدن بین بوتههای دشت میرود، باز هم لبهایش تکان میخورد.
و سرانجام، اولخان از راه میرسد. به طرفش میبینم. پیراهن و تنبان پوشیده با یک واسکت سبز مجاهدی که حتی در گرمای تابستان هم از تنش خارج نمیکند. کلاه پوکول به سر دارد و انگشتهای خاکزده پایش از چپلیهایش بیرون زده است. کلاشینکوفش همراهش نیست، بلکه ارهای به دست دارد و یکراست به طرف اسباب شیطان میرود. وقتی به آن نزدیک میشود، ملا به طرفش میدود و بعد همه باهم برای اولخان دعا میکنیم.
«الله پاک، به ما قوت بده که بر دشمنان خود پیروز شویم و آنها را خوار و نابود کنیم. آمین.»
به اضافه این دعای معیاری، دعا میکنم که الله پاک به من یک زن نو هم بدهد، یک زن جوان، چون پنبهگل پیر شده است. ۲۷ ساله است. در قریه ما زنهایمان خیلی زود ازدواج میکنند. از دهسالگی به بالا اما از ۲۵ که گذشتند دیگر پیر حساب میشوند و کسی آنها را نمیگیرد. اگر یک زن تا آن سن شوهر نیافت، فقط برای ازدواج با یک مرد زن مُرده خوب است. وظیفه زنها پختن و پاک کاری و رخت شستن و بچهداریست. البته برای یک زن، داشتن بچه خودش یک معجزه است.
اولخان به طرف ما لبخند میزند: «مه دریژی خو لژ لیر شی!»
این نرخر عقلش را از دست داده که به ما میگوید دور بایستید. ما مردم کی از چیزی ترسیدیم که دورتر بایستیم. البته، هیچکس از جایش تکان نمیخورد. اولخان است یا خان نمبر یَک، برای خودش هست. نمیتواند به ما بگوید چه کنیم یا چه نکنیم. غرق در همین افکار هستم و بدون چندان توجهی به اولخان که در حال نمایش دلاوریاش است، که صدای مهیبی به گوشم میرسد.
روبرویم گرد و خاک و دود و شاخههای شکسته و صورتهای وحشتزده مردانی را میبینم که به هر طرف میگریزند. اما هیچ صدایی نمیشنوم. تلاش میکنم از آنجا دور شوم. اما پاهایم یاری نمیدهد. خونین است. اولخان کجا شده است؟
وقتی گردوخاک و دود مینشیند. بعضی از مردهای قریه باز میگردند که مرا ببرند. پشت اولخان هم میگردند. مرا به خانهام میبرند و چند ساعت بعد کسی میآید و خبر میدهد که نصف تنبان اولخان و کلاه پوکولش را از سر شاخه درخت پیدا کردهاند.
بله، آن اسباب شیطان کلان بود. وقتی به زمین خورد منفجر نشد اما با دستهای خودمان انفجارش دادیم. الله پاک اولخان را بیامرزد. حالا حتما در بهشت با هفتاد حور در چاراطرافش زندگی میکند. گمان نمیکنم مردم قریه مرا به عنوان کلان قوم انتخاب کنند، چون از کارافتاده و لنگ شدهام. آن اولخانِ چلباز کاری کرد که بعد از خودش هم نتوانم کلانی قوم را به دست آورم.
* زبان اصلی این داستان انگلیسیست و قبلا در نشریه Asian Literary Review نشر شده است. عزیز حکیمی آن را به فارسی ترجمه کرده است.