(۱)
بهار بود و هوا سرشار از طراوت. زمین سبز و آسمان آبی. آب های جاری از چهار سو سکوت را تبدیل به سرود می نمود. بع بع گوسفندان و هی هی چوپانان از هر کرانه به گوش می رسید. درّه ها لبالب از خنده ی کبک بود. جست و خیز آهوان سینه ها را تهی از آه نموده بود. «میفروش» با تمام مستی راز هستی را به تماشا میگذاشت.
بر فراز تپّه ی سبز، خانقاه خواجه عبدالله کوهی بود. عارفی وارسته و شاعر شوریده حال، دور از هیاهوی مردم با مریدان هو می زد و دریجه های آسمان را در دل شب می شکافت. طبیعت با تمام وسعتش نردبان این سالک الی الله بود. باور داشت که با نردبان طبیعت می توان تا ماورای ماوراء پرواز نمود. صوفیان را به سیر انفسی ترغیب می نمود. حضور پر هیاهوی مردم را حجاب راه می دانست؛ و همیشه زمزمه مینمود:
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم دنیا دوباره خواهم دید
اگر مریدی می پرسید که چرا انبیاء در میان مردم بودند، با نگاهی شگفت فریاد می زد: کار خاصان را قیاس از خود مگیر !
و چشم در چشم آسمان می دوخت و روحش در فراسوی فراسو همهمه ی عشق را مرور مینمود. آوازه ی این صوفی وارسته قشلاق به قشلاق، روستا به روستا، شهر به شهر می پیچید. «میفروش» قبله ی آمال مردم شده بود.
(۲)
شب جمعه است و صوفیان سرشار از شهود. خواجه در میان حلقه ایستاده است و مریدان چونان پروانه در پیرامون پیر و مراد خویش می چرخند. سماع صوفیان درّه ی «میفروش» را تبدیل به آسمان نموده بود. چرخش دایره وار با تمام مستی وسعت می گرفت. «یکسو دیدن و یکسو نگریستن»، هستی را با نیستی و نیستی را با هستی گره می زد. لحظه به لحظه عشق وجد آفرین می گردید. بیخودی از خودآگاهی فاصله می گرفت و دیوانگی بر عقلانیت غلبه می نمود. گاه صوفیِ سرشار از شهود پیرهن را چاک می زد و سر به صحرا؛ و از دور دست صدایی به گوش می آمد:
ای لولیان ای لولیان، یک لولی دیوانه شد
ساعت سه شب، وجد خواجه به کمال می رسد و عشق با تمام جمالش بر جان عاشقان خیمه میزند و همه با هم سوره ی «الرحمن» را با هم زمزمه می نمایند. تکرار «فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ» آغاز وجدی دیگری است. باز حلقه بسته می شود و عشق تا فراسوی فراسو زبانه می کشد.
بامداد فرا می رسد. دوگانه را عاشقانه برپا می دارند و سر بر بالشت می نهند تا با قیلوله از قیل و قال عالم وارهند. خواجه عبدالله کوهی برادرش خواجه ترازودار را در خواب می بیند که بر پشت شیری سوار است و بر فراز سرو ها آهسته آهسته حرکت می کند و فرشتگان بر هیمنه اش درود می فرستند. از خواب بر می جهد و با گفتن سبحان الله وضو می گیرد و دو رکعت نماز شکرانه را به جای می آورد و با چشمان اشکبار زمزمه می کند: خدایا بر مقام خواجه ترازودار بیفزای !
(۳)
ساعت ۱۰ صبح است. خواجه عبدالله کوهی یکی از مریدان جوانش را فرا می خواند و بسته یی را به وی می سپارد تا به برادرش خواجه ترازودار برساند. صفی الله اسپ کهر را زین می کند و به سرعت باد و برق به سمت شهر می شتابد و با سپردن اسپش به میر آخور شهر، به بازار زرگران می رود. دوکان زرگری خواجه ترازودار مملو از زن است. لحظههایی را با گفتن استغفرالله منتظر می ماند تا اینکه فرصت مساعد می گردد و آهسته وارد دوکان می شود:
– سلام علیکم و رحمت الله!
خواجه ترازو دار که از لحظه ی های نخستین متوجه صفی الله است، با مهربانی می گوید:
– علیکم السلام، خوش آمدی، فرزندم!
در همین لحظه خانمی با صدای ظریف می پرسد:
– قیمت این گلوبند چنده؟
رنگ از چهره ی صفی الله می پرّد. به سختی آب دهانش را فرو می دهد. خواجه ترازو دار با مهربانی قیمت گلوبند را می گوید و با دست چپش شانه ی صفی الله را می فشارد و امانت برادرش را از وی می ستاند؛ و با لمس کردن غربال، جبینش پُر از چین می گردد و غربال را با همان شکل دایرهییاش بر دیوار می آویزد؛ و در حالی که محاسن جو گندمی اش را خلال می نماید، آهسته زمزمه می کند:
– جان برادر، آب در غربال نگه داشتن کرامات نیست، «ولی» آنست که از خویشتن خویش تهی شده باشد.
برای اینکه هدیهی خواجه عبدالله کوهی بیپاسخ نماند، دور از چشم صفی الله پاره یی از آتش را بر می گیرد و در پنبه می پیچد و به صفی الله می دهد:
– فرزندم! این هدیه ی ناچیز را به برادرم برسان، خدا پشت و پناهت باشد.
(۴)
آفتاب در آستانه ی غروب است، که صفی الله به «میفروش» می رسد. خواجه در صدر مجلس نشسته است و مثنوی معنوی را شرح می کند. صفی الله سلام میکند و خواجه با صدای شورانگیز ادامه می دهد:
با فقیران آن مرید محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم
کرد مستانه عیان آن ذو فنون
لا اله الاّ انا ها فاعبدون
خواجه با بیان فصیح و شورانگیز، چنان مریدان را به وجد می آورد که هریک به طریقی دست میافشانند و پای می کوبند و هو میزنند. سرانجام خواجه با خواندن:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست
سالکان را به خدا میسپارد و صفی الله را در خانقاهش فرا میخواند. صفی الله با بوسیدن دست خواجه، هدیهی خواجه ترازودار را تقدیم میکند.
خواجه عبدالله کوهی با دیدن گلوله یی از پنبه دچار حیرت می گردد و با عجله پنبه ها را باز میکند و دستش می سوزد و با گفتن آخ، پاره ی آتش را بر زمین میاندازد. آنگاه سر در گریبان حیرت فرو میبرد. سوختن دستش را اندرز بزرگ می داند و از روان کردن آب در غربال، احساس شرم مینماید. می داند که منیّت در عمق جانش هنوز دست و پا می زند. باید از چنگ این خودخواهی مزمن نجات یابد. چهل روز چلّه می کشد، روز صایم است و شب قایم. شب چهلم است که حضرت خضر را به خواب می بیند؛ و خواجه در خواب با صدای سرشار از نیاز و اخلاص تلاوت می نماید:
« هل أتبعک على أن تعلمنی مما علمت رشدا.»؛
نسیم رحمت را با جان و دل لمس می کند. با احساس سبکی، خواب بر چشمانش سنگینی می نماید. خواب می بیند که در یک پلّه ی ترازو او ایستاده است و در پلّه ی دیگر برادرش. خواجه عبدالله کاه است و خواجه ترازودار کوه. از خود می پرسد:
– در میان مردم و منزلتی اینچنین؟
با ترس و دلهره از خواب بیدار میشود و تصمیم میگیرد تا به زیارت برادر بشتابد، تا تعبیر خوابش را مشاهده نماید.
(۵)
بامداد دوشنبه است و هوا ابری . نم نم باران، دشت و دمن را طراوت بخشیده است. بوی گل و گیاه در همه جا فوران می زند. خواجه عبدالله کوهی با چند تن از مریدان خاص پای افزار سفر را می پوشد و از میان دشت های پُر از لاله و گل، علفزارهای پُر از خرگوش و سمور عبور می نماید. نزدیک نماز پیشین است که خواجه به بازار زرگران می رسد و لحظهای پای به دوکان خواجه ترازودار می گذارد، که بانویی با دست های سفید و حنا کرده چوری ئی را به دست خود می کند. دل خواجه ملا عبدالله کوهی چون سیماب می لرزد و آب های غربال بر سر و صورتش فرو می ریزد. خواجه ترازودار با نگاهی معنی دار می گوید:
– هشدار جان برادر هشدار!
گویند شیخی در کوه چلّه می کشد. او کوه است، سنگ است، آدم نیست. اگر آدم بودی، در میان آدمیان بودی. ما در میان ناس چلّه می کشیم!
خواجه عبدالله کوهی نگاهی به غربال میافکند. احساس می کند که سوراخ های غربال بر خام خواریاش قهقهه می زنند. از شرمساری چهرهاش را میپوشاند. خواجه ترازودار برادر را در آغوش می گیرد. خواجه عبدالله کوهی زار زار می گرید و با صدای گرفته می گوید: امروز فهمیدم که چرا خداوند می فرماید:« وجعلنا بینکم موده ورحمه» ، دعا کنید تا رحمت خدای رحیم و رحمان شامل حال من شود.
خواجه ترازودار با مهربانی و صفا می گوید: جان برادر! کوه نمادی از شکوه است. سالکی که از سنگ و سنگوارگی می گذرد، خود شکوهی است وصف ناپذیر. هرگز فراموش مکن که خداوند می فرماید: زین للناس حب الشهوات من النساء… جان برادر! با ازدواج عاشقانه، سالک می تواند از هیجان های دست و پاگیر نفس اماره اندکی رهایی یابد. جان برادر، تا از این بند نرهیم، جهیدنی در کار نیست!
خواجه ترازودار و خواجه عبدالله کوهی شب را تاصبح در بارگاه پیر هرات هو می زنند و با گزاردن نماز بامداد، خواجه عبدالله کوهی به «میفروش» بر می گردد و پس از یک هفته جان به جان آفرین می سپارد. مریدان در زیر سجاده اش نامهای را می یابند که در آن نوشته است:
– فرزندان معنوی من، سالکان الی الله! کوه را فرو گذارید و دست ارادت به خواجه ترازودار بسپارید.
خواجه عبدالله کوهی را در دامنه ی «میفروش» به خاک می سپارند. مریدان چهل روز در «میفروش» عبادت می نمایند و عاشقانه مراتب سلوک را به طریقه ی پیر و مراد خویش به جای می آورند، آنگاه کوه را فرو می گذارند و با خواجه ترازودار بیعت می نمایند تا عشق را با آهنگ دیگر تجربه نمایند.
.
[پایان]
* عبدالغفور آرزو، نویسنده و پژوهشگر ادبیات، سفیر افغانستان در تاجیکستان است. آقای آرزو در ادبیات فارسی از دانشگاه تربیت مدرس تهران دکترا دارد و بیش از سی اثر در زمینه زبان و ادبیات دری/فارسی تالیف و منتشر کرده است. ده اثر دیگر ایشان در آستانه چاپ قرار دارد.