شاگرد کلاس پنجم یا ششم بودم که در این ماجرا سهیم شدم. معلم ارشد و دخترها در کلاس نبودند، پسرها دور یکی از نیمکتها جمع شده بودند و میخندیدند. برای اینکه بدانم سر چه موضوعی دارند میخندند، نزدیکتر رفتم. وسط جمع نارِک را دیدم که داشت توی کیف نیمه بازش یک گربه خاکستری ترسان را نوازش میکرد.
ذوق زده پرسیدم: «چی شده؟»
تیگران که چشمهایش از شدت خنده پر اشک شده و به رنگ صورتی در آمده بود، جواب داد: «نارِک رو گول زدن. یک گربه بهش انداختن. »
نارِک گفت: «گولم نزدن. »
ولی تیگران به حرفش ادامه داد: «معلوم نیست گربه رو از کدوم زبالهدونی پیدا کردن، بهش گفتن گربه عیسی است. این هم باورش شده. »
«گولم نزدن! گولم نزدن! این نوع گربه وجود داره، یک نژاد خیلی نادر است. اسمش هم گربه عیسی است، چون توی آب غرق نمیشه و میتونه روی آب راه بره. »
موج جدیدی از خنده بالا گرفت. هنوزخوب متوجه نشده بودم که جریان از چه قرار است، اما خنده همه گیر سرایت کننده بود.
کارِن مزه پرانی کرد: «فروشندهاش به تو این حرف را زده؟ هالو!»
– …
– …
ولی نارک مدام گربه را نوازش میکرد و اصرار داشت که گولش نزدهاند و این نوع گربه واقعا میتواند روی آب راه برود. کار به جایی رسید که کارِن و نارِک چیزی نمانده بود کتک کاری کنند؛ کارِن دستش را به سمت گربه دراز کرد، نارِک اجازه نداد، دست به یقه شدند، اما بچه ها جدایشان کردند.
کارِن در حالی که یقهاش را صاف میکرد، با گونههای اشکآلود گفت: «یقهمو پاره کردی، دیوانه! اصلا تو دیوانهای!»
نارِک صدایش در نمیآمد. سرش را پایین انداخته و گربه را نوازش میکرد، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده.
کارِن که چشمان سبزش از خشم برق میزدند، رو به گریگور کرد وگفت: «برو ببین جیغ جیغو نزدیک در ایستاده؟»
جیغ جیغو ناظم مدرسه بود. بچهها این لقب را به خاطر صدای زیر و گوشخراشش و همچنین عادت همیشگی داد زدنش به او داده بودند. زنگهای تفریح جلوی ورودی اصلی مدرسه میایستاد و مراقب بود تا شاگردها فرار نکنند. گریگور برگشت و خبر آورد: «جلوی در وایستاده».
«خیلی خب، در این صورت از پنجره دستشویی فرار میکنیم. » کارِن با اعلام این تصمیم، رو به نارِک کرد و افزود: «تو هم با ما میآیی!»
وقتی به سمت راه منتهی به دره پیچیدیم، تازه آن موقع حدس زدم که کارِن چه فکری تو کلهاش دارد. یک چیزی نهیبم میداد که بهتر است برگردیم. نمیخواستم در ماجرایی که کمی بعد به وقوع میپیوست، شرکت کنم، اما از طرف دیگر کنجکاوی زیادی داشتم. در ثانی، برگشتن از نیمه راه خوب نبود، پسرها چه برداشتی در باره من میکردند؟ همین طور جلو میرفتم و چشمم به نارک بود که که با دو دست کیف زردش را به سینهاش فشرده بود، اما در تصویر ذهنیام دستهای مادر بینوایش ظاهر میشدند.
آخر هر ماه، وقتی یک بسته کادویی روی میزمعلم ارشد دیده میشد، برای همه واضح بود که مادر نارِک به مدرسه آمده است. او هیچ یک از مناسبتها را نادیده نمیگرفت و به معلم عرض ادب میکرد.
معلم ارشد هم کار خودش را خوب بلد بود. هر چند وقت یک بار موقع زنگ تفریح از نارِک میخواست که کلاس را ترک کند و خطاب به کلاس میگفت: «وقتی موقع درس میایستد یا در کلاس قدم میزند یا کارهای غیر عادی دیگر انجام میدهد، هیچ توجه ای نکنید، کاری به کارش نداشته باشید… نارِک ما مشکل اعصاب دارد، تحت درمان است، مسئله موقتی است، چیز حادی نیست … ما باید به او کمک کنیم. وقتی شما میخندید یا به حرکاتش واکنش نشان میدهید،او را بیشتر تشویق میکنید… هیچ به کارهایش توجه نکنید. » آخر سر هم اضافه میکرد:«این صحبتها هم بین ما میماند و پیش او از این موضوع هیچ حرفی نمیزنید.»
از کلاس اول به همین ترتیب مادرش هر سال میآمد، شخصا از همه معلمین تشکر میکرد. اما من نگاهم به رگهای بر آمده دستهای او میافتاد که ریشههای خاکی درخت را تداعی میکردند و دلم میگرفت. چه چیزی درآن دستها بود؟ چه چیزی توجهام را جلب کرده بود؟ اولین روز کلاس اول، همگی پیراهن سفید به تن در میدان مدرسه خبردار ایستاده بودیم. معلم ارشد کلاسمان که تازه با او آشنا شده بودیم، ساکتمان میکرد. مدیر مدرسه مشغول سخنرانی بود. هیچ کس گوش نمیداد که مدیر چه میگوید. شاید هم گوش میدادند اما یادم است که من زل زده بودم به کت بنفش تیره تیگران. فقط او از بقیه متفاوت بود، گویی کبوتری سیاه بود میان سفیدها. در حالیکه تمام حواسم به دکمههای طلایی رنگ کت او بود، زنی لاغر اندام دست پسرش را گرفته، به طرف ما میآمد. در همان اولین برخورد، دستهایش از نظرم پنهان نماندند و بلافاصله رگهای بر آمدهاش توجهام را جلب کردند. چیزی غم انگیز در این میان وجود داشت…
تیگران و کارِن اول خط حرکت میکردند. باد گرمی برای بار دوم از پشت گردن عرق کردهام گذشت و من تازه متوجه شدم که دارم با اضطراب زیر قدمهایم را میپایم و مواظب حمله مار کمین کرده هستم. میگفتند پارسال وقتی سراسر دره را هوای گرم فرا گرفته و از روی سنگهای داغ سکوت به آسمان بر میخاسته، ماری حیرت آور و زیبا پسرکی را نیش زده است. میگفتند پسرک دستش را دراز کرده تا مار را شکار کند اما مار نیشش زده. آن روز به غیر از پسرها کس دیگری در دره نبوده، آنها هم تا دوستشان را از دره بیرون آورد هاند، موهای پسر کاملا سفید شده. می گفتند در اثر زهر سفید شده. بدنش قوی ومقاوم بوده و شانس آورده که زنده مانده است.
از سراشیبی پایین میرفتیم و سنگریزه ها زیر پاهایمان میغلطیدند. جلوی چشمهایم پسر مو سفید ظاهر میشد. هر روز او را در راهرو مدرسه میبینم، یک کلاس از من بزرگتر است. دیگر به دره نمیرود، هرگز نخواهد رفت…
گریگور گفت: «قطعا باران خواهد آمد.»
«از کجا میدونی؟»
«بازوم سوزن سوزن میشود. وقتی یک جا از بدنت شکستگی دارد، حس میکنی که کی میخواهد باران بیاید. قبل از آمدن باران، جای شکسته بدن آن را احساس میکند. الان بازویم دارد سوزن سوزن میشود.»
– …
– …
– …
گریگور با صدایی که فقط برای من قابل شنیدن باشد، پرسید: «شاید راست میکه و واقعا این نوع گربه وجود داره؟»
بعد دیگر سئوالی نپرسید و بقیه راه از بازوی شکسته و باران پیشِ رو حرف زد. خوب نمیشنیدم، کلمات در هوا گم میشدند. تمام حواسم به مار کمین کرده در آن اطراف بود، ترس برم داشته بود. وقتی کنار رودخانه رسیدیم، آب با انعکاس نور به من چشمک میزد. دوباره یک چیزی به من یاد آوری میکرد که بهتر است برگردیم. تمایل نداشتم در اتفاقی که میبایست چندی بعد بیفتد، سهیم شوم. اما سر جایم ماندم…
«تو رو گول نزدن؟ نه؟ خیلی خب، اگه گولت نزدن، گربه رو بنداز توی آب!»
این صدای کارِن بود، اما نارِک جواب نمیداد، به او خیره مانده بود و پلک میزد.
«مگه نمیشنوی چی میگم؟ کری؟ میگم بندازش تو آب!»
سپس همه چیز به سرعت انجام گرفت. در برابر چشمهای خودم اتفاق افتاد. کارِن دست به سوی کیف برد و کیف پرت شد روی آب. کیف بر سطح نقره ای رنگ شناور شده و پایین و بالا میرفت، مثل اینکه میخواست خودش را به سنگی بچسباند اما سرعت جریان آب زیاد بود، خیلی زیاد. نارِک برای یک لحظه، بیحرکت مثل هیپنوتیزشدهها، هاج و واج به کیف شناور نگاه میکرد و کاری انجام نمیداد. شاید باورش نمیشد که کیف پیشش نیست و انگشتانش به آسانی و بدون مقاومت آن را به دیگران داده بودند. میفهمید، حس میکرد که مقاومتی صورت گرفته، که انگشتانش تسلیم نشده بودند. انگشتهایش هنوز مور مور میشدند و کف دستش میسوخت ولی اقدامی نمیکرد.
شاید هم خوب متوجه بود که دارد چه اتفاقی میافتد، منتها منتظر حادثه دیگری بود، به کیف نگاه میکرد و منتظر بود. وقتی کیف آنقدر از دیدرس دور شد که به اندازه یک نقطه زرد در آمد، او به خودش آمد. گویی غبار متراکم اطراف محو شد، با چشمهای اشکبار به دنبال کیف شتافت. نگاهش میکردم که چطور در امتداد رودخانه میدوید. جلوی چشمانم رگهای ریشه مانند نمایان میشدند که به نظر خاک گرفته تر و ورآمدهتر میآمدند.
دیروز صبح بود، از ذهنم گذشت که همینطوری یک سری به کلیسا بزنم وملاقات جالبی اتفاق افتاد: روبرویم نارِک ایستاده بود با ردای مشکی کلیسایی که تا پاشنههایش میرسید. وراندازش کردم و نمیتوانستم چشم از او بردارم. سالها سپری شده بود. آن نارِک سابق نبود که میشناختمش. بلند قد بود، خطوط چهرهاش زیر عینک ظریف و ریش انبوه گم شده بودند. اگر خودش نمیشناخت و پیش نمیآمد، من او به جا نمیآوردم.
پس از آن ماجرای دره، دیگر هیچ کس او را ندید، دیگر سر کلاس نیامد. میگفتند مادرش او را به یک مدرسه دیگر برده بود. بعد از خوش و بش به او گفتم که نویسندهام و داستان مینویسم. یادم نیست دیگر چه گفتهام؟ یادم میآید مرتب تکرار میکردم که صحبت با او چقدر دلنشین است و از او تشکر میکردم.
لبخند میزد، انگار تعجب میکرد که برای چه تشکر میکنم؟
ولی در آن لحظه انگار باری سنگین از دوشم افتاده بود… و من واقعا از او متشکر بودم.
ــــــــــــــــــــــــ
منبع: gretert.com
* گریگ از نویسندگان جوان ارمنستان است و مجموعه داستانی او با عنوان «گربه عیسی» شامل ۲۰ داستان کوتاه است که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد و در سال ۲۰۱۷ به چاپ مجدد رسید. گریگ لحن و نگرش جالبی نسبت به پیرامون خود دارد که در فضا و شخصیتهای داستانهای او بازتاب یافته است. آثار او در ارمنستان با استقبال خوبی روبرو شده است. این داستان را امیک الکساندری از ارمنی برای نشر در مجله نبشت به فارسی ترجمه کرده است.