ساعت خوابیدن و بیدارشدن شریفه در این یک ماه به مانند خانوادهاش و خیلیهای دیگر در این شهر تغییر کرده بود، هر شب میان دو تا سه شب از خواب بر میخاست، سحری را آماده میکرد، پدرش و خواهر کوچکترش را از خواب بیدار میکرد و هر سه در کنار بسترشان سفره را پهن میکردند و سحری مختصری میخوردند، بعد وقتی پدرش به نماز میایستاد، شریفه ظرفهای سحری و شب قبل را میشست و دیرتر از دیگران به نماز میایستاد، پس از نماز هم در حالی که پدرش، برادرش و خواهر کوچکترش دوباره به خواب میرفتند او چراغ گاز را روشن میکرد و تا طلوع آفتاب و روشن شدن هوا زیر نور آن پشت کارگاه قالین نیمه کارهای که دیوار یک طرف اتاق را پوشانده بود مینشست و شروع میکرد به بافتن، رنگها را به هم میبافت، آبی، زرد، سبز، نارنجی، سرخ و دوباره از اول، آبی، زرد، سبز…
گرهها یکی پس از دیگری از زیر تیغ چنگک قالینبافی شریفه میگذشتند و روی زمینه قالین نقش میشدند. این بار، این قالین بیشتر دوام کرده بود، و تمام نمیشد، شریفه با خودش عهد کرده بود، تا قبل از عید حتما قالین را به پایان برساند و تحویل بدهد. پدر شریفه زمان زیادی پس از نماز نمیخوابید و امروز هم پس از طلوع آفتاب دوباره بیدار شد و کیسه لباس کارش را از شریفه طلب کرد، شریفه از پشت کارگاه بلند شد، پردههای اتاق را کنار زد، چراغ گاز را خاموش کرد و کیسه لباس پدر را از دهلیز به داخل آورد و به دست پدر داد.
خداحافظیهای روزانه خانواده بستگی به اوضاع و احوال آن روزشان داشت، پدر شریفه امروز خوشحالتر از خواب بیدار شده بود، هر چه به عید نزدیکتر میشدند، امید در دلش شکوفاتر میشد، امید به اینکه بیکاری همیشگی ماه رمضان به سر میرسد و روزهای نزدیک عید کارها زیادتر میشوند، مردم زیادتر میخرند، فروشندهها زیادتر میفروشند و او زیادتر بار میبرد.
پدر شریفه راه زیادی را باید از آخر برچی [کابُل] تا سینمای پامیر میرفت و آنجا کراچیاش را از داخل سرای میگرفت و به سوی مندوی میرفت، برای همین با عجله لباس را گرفت و به سوی در رفت، در خانه را باز کرد، ایستاد و به سوی شریفه که دوباره روی کارگاه قالین نشسته بود نگاه کرد و پرسید: چیزی کار نداری از شهر بیارم؟ شریفه با نه جواب داد.
پدرش به سوی شریفه نگاه کرد و با لبخند ازو خداحافظی کرد و از در خارج شد. پدر که میرفت، شریفه برادر و خواهر را بیدار میکرد و آنها کنارش پشت کارگاه قالین مینشستند و با هم میبافتند، بازهم گرههای آبی، زرد، سبز، نارنجی و سرخ کنار هم قطار میشدند و قالین کمکم قد میکشید و اخمهای شریفه را از هم باز میکرد، شریفه با خود میگفت: با همین سرعت اگر به پیش بروند، حتما تا چند روز دیگر و روز آخر رمضان قالین را کامل خواهند کرد و از کارگاه پایین خواهند آورد.
برادر و خواهر شریفه به فاصله دو ساعت از همدیگر به سوی مکتب میرفتند، ابتدا شریفه برای برادر کوچکش چای دم میکرد و او را راهی مکتب میکرد اما امروز محسن به شریفه روی خوش نشان نمیداد، چه اینکه باز هم او را صبح زود از خواب بیدار کرده بود تا قالین ببافد برای همین با قهر و بدون خداحافظی، بدون خداحافظی با شریفه و بدون خوردن چای و نانِ صبحانه پیراهن آبیاش را پوشید، کیف مکتبش را به شانه کرد و به سوی مکتب رفت، قبل از بیرون رفتن از دروازه خانه برای اینکه به خیال خودش لج شریفه را بیشتر در آورده باشد به سوی خواهر کوچکترش نگاه کرد و «تنها» با او خداحافظی کرد.
اوقات شریفه از این قهرهای روزانه برادر، دیگر مثل سابق تلخ نمیشد، عادت کرده بود به اینکه محسن حد اقل روز یک بار به بهانهای با او به مانند مادری که دیگر نداشتند، قهر و آشتی کند. محسن که از خانه بیرون شد، شریفه برخلاف روزهای دیگر حس کرد، چقدر این تنها برادرش را دوست دارد، از کار دست کشید، بلند شد و از کنار پنجره با لبخندی بر لب به رفتن برادر به سوی مکتب نگاه کرد.
پس از او هر دو خواهر در سکوت دوباره به این کار بی پایان و خستهکننده، به بافتن قالین ادامه دادند و رنگها را یکی پس از دیگری به روی هم نقش قالین کردند. پس از دو ساعت گرهزدن مداوم تارها در همدیگر، خواهر شریفه هم از پشت کارگاه قالین بلند شد، به بیرون رفت، صورتش را شست و لباسهای سیاه و چادر سفید مکتبش را پوشید و کتابهایی که روی جلد همهشان «صنف پنجم» نوشته بود را از طاقچه گوشه اتاق برداشت، آنها را با عجله داخل کیف سیاه رنگی انداخت و با شریفه به اختصار خداحافظی کرد و به سوی در رفت، شریفه بدون نگاهکردن به سوی خواهرش جواب خداحافظی او را داد و به بافتن قالین ادامه داد، پس از رفتن او شریفه تا مدتی به تنهایی و در سکوت تارها را به هم بافت.
بعضی وقتها وسط روز وقتی نه پدرش خانه بود و نه خواهر و برادرش، پشت کارگاه قالین، گاهی هم نیمههای شب وقتی از کارِ خانه بیکار میشد و میرفت که بخوابد ولی خوابش نمیبرد میان خیالاتش به آرزوهایی فکر میکرد که رسیدن به آنها برایش بسیار بعید و حتی ناممکن به نظر میرسید، ولی حتی تصور و فکرکردن به آن آرزوها، به بودن در آن موقعیتها به او آرامش میداد و مثل مسکن، دردها و جگرخونیها و گرفتاریهای روزانه را از یادش میبرد. گویی آرزو راهحل مقابله با همه آن مشکلاتی بود که به زندگی او پیوست شده بودند و او خودرا در برابرشان بسیار ناچار مییافت.
گاهی خود را روی استیج و در حال دریافت یک جایزه مهم سینمایی یا ادبی تصور میکرد، گاهی مثل قهرمانهای فیلمهای تخیلی صندوق پر از پولی مییافت و آن را به پدرش میداد، و گاهی هم برای آرام شدن کافی بود تصور کند در گوشهای از دنیا، خانه کوچک و کلبه مانندی دارد که جوی آبی از کنارش گذشته و درختهای بلندی کنار جوی آب قد برافراشتهاند و زمین تا جایی که چشم کار میکند سبز است.
پس از مدتی شریفه خسته شد و دست از کار کشید، ابتدا به سوی کلکین رفت و به حویلی، به خانههای اطراف به کوهی که دیگر تقریبا تا قله آن پر از خانهها شده بود و به آسمان آبی نگاه کرد، به صدای بازی کودکان در کوچه و به صدای گریه کودکی از خانه همسایه گوش داد، دوباره به داخل اتاق برگشت و به سوی تلفن موبایلی که پدرش برای خانه خریده بود رفت، رادیوی آن که بدون نیاز به آنتن و گوشی روشن میشد را روشن کرد و به دنبال صدای آشنای احمد ظاهر موجها را یکی یکی رد کرد، تا بالاخره به موجی رسید که در آن احمد ظاهر این چنین میخواند: گر مره ایلا کنی دلبر من میزنم…. مانند فرهاد خودِمه به تیشه. عاشق تر از من کجا پیدا میشه .
شریفه بیاختیار لبخند زد و به یاد آن روز در چند ماه قبل افتاد که در داخل صنف با ذکیه، مرسل و زهرا درباره آهنگهای احمد ظاهر حرف میزدند، ذکیه و مرسل به شدت معتقد بودند کسی که آهنگ احمد ظاهر میشنود حتما عاشق است، شریفه آنجا با آنها مخالفت نکرده بود، ولی در دل با خود گفته بود: من که کسی را دوست ندارم ولی آهنگهای احمد ظاهر را دوست دارم و میشنوم.
رادیو را خاموش کرد و به سوی کیف مکتبش رفت، کتابچه آبی رنگی را از داخل کیف درآورد و ورق زد، شریفه بعضی وقتها با خود فکر میکرد همین حالا میتواند قلم را روی صفحههای سفید کتابچه بگذارد و آنها را یکی پشت دیگری سیاه کند و همه آن چیزی را که در ذهن دارد به قالبِ داستانی در آورد و داستان کوتاه دیگری به مجموعه داستانهایش اضافه کند، ولی همین که شروع به نوشتن میکرد، در مییافت نمیتواند همه افکارش را به روی کاغذ به نوشته تبدیل کند، حس میکرد به آن کمالی که دلش میخواهد نمیرسد.
آخرین داستانی را که شریفه به سرانجام رسانده بود، یک سال پیش تمام شده بود، ولی به جز معلم دری و چند دوست نزدیکش کسی آن را نخوانده بود، بارها برنامهریزی کرده بود که در کنار قالینبافی، کار خانه و درس مکتب، گاهی داستان هم بنویسد، ولی از میان پنج شش داستان کوتاهی که امسال شروع به نوشتن کرده بود هنوز هیچ کدام را به پایان نرسانده بود، شریفه برای همین خودش را به تنبلی سرزنش میکرد و باز تصمیم میگرفت حتما آنها را به پایان برساند و نظر چند استاد و دوست نزدیک خود را دربارهشان بپرسد و با تشویق احتمالی آنها به نوشتن ادامه بدهد.
شریفه کتابچه را داخل کیف گذاشت، به بیرون رفت، دست و صورتش را شست و دوباره به اتاق برگشت و برای ادامه کار پشت کارگاه قالین نشست، در میان ضربههای پی هم چنگک، صدای شانه قالین، بوی تارهای قالینبافی و رنگهای تارهای آویزانشده در بالای کارگاه، فکرهای شریفه پریشان میشد و به هر سو میرفت، گاهی به مکتب و دوستها، گاهی به خانه و پدر و برادر و خواهر و گاهی هم به آینده خودش فکر میکرد، فکر میکرد، خیال میبافت، آرزو میکرد، نا امید میشد و اکثر اوقات از آینده میترسید.
ولی ذهن شریفه این چند روز درگیر چند تار موی سفیدی بود که هفته پیش میان موهایش به وقت شانهکردن دیده بود، با خود میگفت اگر مادرش زنده بود، کنارش مینشست و در این باره با او درد دل میکرد، هر بار که آن چند تار موی سفید یادش میآمد با خود میگفت: موهایش به مانند آن شخصیت داستان «جای خالی سلوچ» محمود دولت آبادی که یک شب تا صبح را در ته یک چاه کنار چند مار درنده سپری کرده بود و صبح موهایش به مانند یک زال مادرزاد سفیدِ سفید شده بود، یک شبه سفید شدهاند، همان شبی که جسد بیجان مادرش را روی یک چپرکت چوبی، بر روی صفه گِلی حویلی گذاشته بودند و تکه سبز رنگی رویش کشیده بودند، و چون آن تکه از قد مادرش کوتاهتر بود، پاهای بیجانش بیرون مانده بودند و تصویر آن پاهای بیجان به صورت خیلی واضح در خاطر شریفه بیشتر از هر خاطره دیگری از مادرش نقش شده بود.
شریفه آن شب وقتی در میان گریه و اشکهای بدون توقف و بیپایان تکه سبز رنگ را از صورت مادرش کنار زده بود و به چهره مادرش نگاه کرده بود، حس کرده بود، باری بسیار سنگین به یکباره از آسمان به زمین و به روی شانههای او افتاده و کمرش را خم کرده است و چند سال به سن و سالش اضافه کرده.
هر چند گاهی در میان بافتن و بریدن تارهای بیشمار قالین، وقتی در خانه تنها میشد و پدرش به سوی کار میرفت و خواهر و برادرش به مکتب، هجوم فکرهای مختلف، این فکر را هم به ذهنش میآورد که: حداقل حالا نیاز نیست از یک مریض همیشگی که امیدی به سلامتش نیست نگه داری کند، ولی خیلی سریع در برابر این فکر مقاومت میکرد و از از دست دادن مادر، غمگین و ناامید میشد و دوباره باران گریه چشمهایش را سرخ میکرد و صورتش را تر.
با شنیدن صدای در شریفه صورتش را پاک کرد و به بیرون رفت، در را باز کرد و محسن برعکس صبح با چهره باز و خندان داخل خانه شد. محسن قهر و اخم صبحش را فراموش کرده بود و با خواهر بزرگ آشتی بود. با سوالهایی از امروز و مکتب از طرف شریفه و جوابهای محسن هر دو داخل تنها اتاق حویلی کوچکشان شدند.
شریفه به محسن گفت لباسش را تبدیل کند تا او غذای چاشت را آماده کند، بعد محسن به تنهایی بر سر دسترخوان نشست و شریفه دوباره پشت کارگاه قالین. به مانند هر روز دیگری از زندگی، شریفه و برادرش خیلی کم با هم دیگر حرف زدند، شریفه غرق در افکار و تخیلات خودش به کار ادامه میداد و محسن با بازی گوشی کودکانه غذا میخورد.
ساعتی بعد دوباره صدای دروازه و این بار خواهر شریفه از مکتب برگشته بود. به جز این چهار نفر گویی کس دیگری به این خانه رفت و آمد نداشت، تا زمانی که مادر شریفه زنده بود و آن سالهای آخر در یک گوشه اتاق در بستر بیماری افتاده بود، روزانه بعضی از زنان همسایه به دیدنش میآمدند و ساعتها با هم از خاطرات گذشته و زندگی امروز میگفتند، ولی پس از مرگ او رفت و آمد مردم به این خانه هم خیلی کمتر شده بود.
پس از ظهر خواهر و برادر کوچک دوباره پشت کارگاه قالینبافی نشستند و شریفه ساعتی پیش از رفتن به مکتب، کتابها و کتابچههایش را داخل کیفش انداخت، یادش آمد کتاب «جای خالی سلوچ» را که از مرسل گرفته بود و خوانده بود باید دوباره به او پس بدهد، کتاب را از روی طاقچه روی دیوار برداشت و داخل کیفش گذاشت.
شریفه لباس سیاه و چادر سفیدش را پوشید و به سادگی با خواهر و برادرش خداحافظی کرد و به آنها گفت بدون بازیگوشی ابتدا درسهای امروزشان را بخوانند و بعد به قالینبافی ادامه بدهند تا او برگردد.
نگاهی گذرا به سراسر اتاق انداخت، به کارگاه قالین، به طاقچه کتابها، به کلکین چوبی کهنه، به خواهر و برادرش و به لباس پدرش که روی دیوار آویزان بود و بعد از اتاق خارج شد، دروازه حویلی را باز کرد و به سوی مکتب رفت، در مسیر مکتب، در کوچههای خاکی و سرکهای خامه به چند رهگذر آشنا سلام داد و با چند دوست و همصنفی یکجا و هممسیر شد و با همدیگر وارد مکتب شدند و در داخل ساختمان مکتب به اتاق صنف یازدهم درآمدند.
روزهای رمضان، هرچند ساعتهای درسی کوتاهتر بودند ولی زمان خیلی به کندی میگذشت، درسها خستهکنندهتر بودند و شاگردها دوست داشتند درس هر چه زودتر تمام شود و رخصت شوند. ساعتها یکی پس از دیگری تمام شدند و زنگ رخصتی نواخته شد، دخترها تنها و گروه گروه به سوی دروازه خروجی مکتب میرفتند.
شریفه در جستجوی مرسل بود تا کتابش را به او پس بدهد، وقتی از دروازه مکتب خارج شد، از چند نفر درباره مرسل پرسید دو سه نفر گفتند او زودتر بیرون شده و شاید پیشتر رفته باشد. شریفه از دیگران خداحافظی کرد و به تنهایی در امتداد کوچه به پیش رفت تا اگر مرسل را دید کتابش را به او بدهد و قسمتی از راه را با او برود. هنوز چند قدم به پیش نرفته بود که بلندترین صدای عمرش را شنید و ضربه چیزی را از پشت بر گردنش حس کرد و به زمین افتاد.
پس از فرونشستن هیاهو و سر و صدای مردم و جیغ و فریادهای بازماندهها و گریههای پی هم دختران مکتب، مردم به کمک همدیگر همه دختران افتاده بر زمین را سوار بر آمبولانسها و تاکسیها و موترهای شخصی و سهچرخهها کردند و با سرعت به شفاخانهها بردند. پدر شریفه، وقتی پس از جستجوی طولانی و رفتن از این شفاخانه به آن یکی، شب وارد یکی از آخرین شفاخانههای برچی شد، در دهلیز شفاخانه با قطاری از جسدهای خوابیده بر زمین مواجه شد. او بیتوجه به مردم دور و برش شروع کرد به پسزدن تکههایی که روی صورت جسدها انداخته بودند. با برداشتن هر پارچه دنیا پیش چشمش سیاهتر میشد. در انتهای قطار جسدها چشمش به جسدی افتاد که تکه سبز رنگی رویش انداخته بودند و چون تکه کوتاهتر از قدش بود، پاهایش از آن بیرون مانده بود. تکه سبز رنگ را کنار زد. خودش بود… غرق در خون…