آیتالله برهنه
«زن، زندگی، آزادی» اساسا یک جنبش اجتماعیِ دموکراسیخواه است. یک جنبش مترقیِ سراسری که زنان و دیگر اقشار فرودست و محروم ایران در خط مقدم آن هستند، و مبنای ایدئولوژیک نظام اسلامیِ حاکم یعنی اصل ولایت فقیه و تمامیت نظام اسلامگرای او را به لرزه در آورده است.
جنبش «زن، زندگی، آزادی»، عریانیِ پادشاهِ اسلامی را بر همگان عیان کرد. از همان روزهای اول انقلاب اسلامی به رهبری خمینی، اسلامیستهای حاکم با مخالفتِ برخی اقشار جامعهٔ ایرانی روبهرو شدند، از جمله زنانی که در روز جهانی زنان در اسفند ۱۳۵۷ دست به راهپیمایی زدند. برای برخی روشنفکران و زنان و فعالان حقوق مدنی، ولایت فقیه هیچ ردایی از الوهیت و نیابتِ سیاسی از جانب خدا نداشت. در دوران پساخمینی در دهههای۱۹۹۰ و ۲۰۰۰، بخشهای بیشتری از جامعه، این برهنگیِ پادشاهِ اسلامی را به چشم دیدند.
ایدهٔ اصلاحِ رژیم ایران از طریق انتخابات سیاسی، با سه نقطهعطف روبهرو شد که بالاخره ثابت کرد انتخابات زیر سایهٔ ولایت فقیه هیچ تاثیری بر زندگی مردم نخواهد داشت: اولی بحران اصلاحات سیاسی در دورهٔ ریاستجمهوری محمد خاتمی بود؛ دومی سرکوب جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ بود ــ جنبشی که در واکنش به تقلب انتخاباتی به راه افتاد؛ و سومی مرگ اصلاحات در دورهٔ ریاستجمهوری حسن روحانی بود که در پی آن ابراهیم رییسی تندرو روی کار آمد. انتخابات ۱۴۰۰ با ردّ صلاحیتِ گستردهٔ کاندیداها، و با بیشترین رأی سفید و باطله، رکورد کمترین مشارکت ایرانیها در پس از انقلاب را زد.
در نتیجه، حالا برای اکثریت مردم ایران، پادشاهِ اسلامی کاملا برهنه شده است. دیگر ثابت شده که این الیگارشی یا گروهکسالاریِ آخوندی با حمایت دستگاه امنیتی-نظامی، در واقع یک دیکتاتوریِ مردسالار نهادینهشده به نام خدا اما در خدمتِ فرقهٔ روحانیونِ دزد است. یک «دولتِ درنده» به نام مستضعفان که نهادهای دولتی را برای خدمت به گروهکِ حاکمْ اخته کرده است. این را مردم بهوضوح در شعار «فقر و فساد و بیداد، ننگ بر این استبداد» فریاد زدهاند. رژیم جمهوری اسلامی از دین و دنیا سوءاستفاده کرده است، و ارزشهایی را که ملهمِ بسیاری در انقلاب ۵۷ شد پایمال کرد.
حکومتِ اقلیتی به نام خدا که عملا گروهکسالاریِ روحانی-نظامی است، آهسته و پیوسته با محرومسازیِ اکثریت به حداکثر ظرفیتِ خود رسید. این رژیمْ سخنگوی مستضعفان نبوده و نیست، و بهطور سازمانیافته، «شهروند» را به «مستضعف» تبدیل کرده است. با گذشت دههها از انقلاب، جمهوری اسلامی با سرکوب فرهنگی و اجتماعی و سیاسیِ اکثریت مردم، خودش نوعی «استضعافِ سازمانیافته» را شکل داده است.
حکومت اسلامی: پدیدهٔ منسوخ
امروز رژیمِ اسلامگرای ایران بر یک ملتِ «پسا-اسلامگرا» حکم میرانَد. چون جامعهٔ مدنی ایران از اسلامِ سیاسی عبور کرده و واردِ «شرایط پسااسلامگرا» شده است (نه پسا-اسلام به عنوان یک دین و فرهنگ)؛ در این پسا-اسلامیسم، تمام اشکال حکومت اسلامی از جمله ولایت فقیه، مقبولیتِ عمومی خود و تواناییِ بسیج تودهها را از دست داده است. قشر فرودست ایران، یعنی اکثریت محروم، قبلا در موقعیتهای فراوانْ مخالفت خود را با اسلامیستهای حاکم علنا بیان کردهاند، از جمله در جنبش سبز ۱۳۸۸، در اعتراضات عمومی بعد از ۹۶، با عدم شرکت در انتخابات مجلس و ریاستجمهوری در چند سال گذشته، و بهخصوص امسال در جنبش «زن، زندگی، آزادی».
حالا دیگر دوامِ رژیمِ ایران، به قدرتِ گفتمانی/فکریاش نیست، بلکه متکی به دستگاههای دینی-امنیتی است که با استفاده از دلارهای نفتی و تزریق آن در یک ساختار حکومتیِ رانتی نفس میکشد. رژیم اسلامی ایران گرچه به لحاظ سیاسی زورگوست، به لحاظ اجتماعی و گفتمانی شکننده و مستاصل و شکستخورده و ورشکسته است. این وضع تا حدی زیادی نتیجهٔ سرخوردگی جامعهٔ مدنی ایران از اسلامگرایی است: جمهوری اسلامی حالا دیگر به پدیدهای منسوخ در ایرانِ معاصر بدل شده است. تحول گفتمانی، ساختاری، و جمعیتی ایران، خیلی جلوتر از ماهیتِ موروثی و گروهکیِ نظام سیاسی سلطهمحور در کشور است. به عبارت دیگر، شرایطِ پسااسلامگرای ایرانْ نویدِ عمر طولانی برای اسلامیستهای حاکم نمیدهد.
پسا-اسلامیسم (در مفهوم کلی، و نه لزوما برای اشاره به اسلامیستهای سابق که از اسلامِ سیاسی ناراضیاند)، همان وضعیست که حالا در جامعهٔ ایران میبینیم. جامعه ایرانی شاهدِ دستاول و تجربهکنندهٔ شکستها و نواقص بنیادی و ماهیتِ عقبافتاده و ارتجاعی اسلام سیاسی بوده است. نسل جوان امروز ایران نمونهٔ واضح این دگرگونی بنیادی الگوی اجتماعی است. این نسل که خود یکی از اقشار محروم ایران است، حس میکند اسلامیونِ حاکم آنها را استعمار کردهاند. شعار «زن، زندگی، آزادی» نفیِ بنیادی و علنیِ تمام جوانب اسلام سیاسی است.
البته رژیم ایران از موجهای دموکراتیک بسیاری جان به در برده، اما همیشه به لطفِ تشکیلات سرکوب بوده است: تشکیلاتی متشکل از بیت رهبری متکی به دلارهای نفتی و بنیادهای مالی انقلابی، نیروی نظامی-امنیتی سپاه پاسداران، و همینطور اقتصاد سیاسیِ رانتی. اما ضعفِ رهبری و سازمانی و گفتمانی در میان اپوزیسیون دموکراسیخواه، بهعلاوهٔ حضور گروههای دستراستیِ افراطیِ ضددموکراتیک، مانع ایجاد یک نقشهٔ راه روشن برای دوران پسا-جمهوری اسلامی شده است. ضمن اینکه ساختار نسبتا نامطلوب قدرت در دنیا میتواند به حفظ سلطهٔ سیاسیِ گروهک حاکم بر ایران کمک کند. همینطور تهدیدات نظامی و تحریمهای بیهدف میتواند به امنیتیشدن فضای عمومی بینجامد، و گروهک حاکم بر ایران را تقویت کند و به مردم عادی که نیروهای اصلی تغییر دموکراتیک در داخل کشور هستند لطمه بزند.
ههرحال تغییر الگوی گفتمانی/ساختاری/جمعیتی ایران، و شکنندگیِ صفوفِ رژیم باعثِ خوشبینیهایی دربارهٔ شکلگیریِ یک نظام حکومتیِ پسا-اسلامیستی شده است. شاید اگر مثل آنتونی گرامشی (متفکر ایتالیایی) به تغییر اجتماعی نگاه کنیم، در شرایطِ پسلا-اسلامیستیِ ایران معاصر باید امیدوار باشیم که «خوشبینی اراده» بر «بدبینی عقل» غلبه کند.
مهسا امینی: نمودی از «ماتریس سلطه» در اسلام سیاسی
پاتریشیا هیل کالینز، فمنیست آمریکایی، درهمتنیدگیِ عناصر تبعیض و بیعدالتی و سرکوب را در نظریهٔ «ماتریس سلطه» تببین کرده است. در این مدل، سلطهٔ سازمانیافته شامل تبعیض و ظلمِ جنسیتی، دینی-فرهنگی، اجتماعی-اقتصادی، قومی-ملی، و منطقهای هم میشود. بر همین اساس، قتل مهسا امینی نمودی از «ماتریس سلطه» اسلامی است که بهطور سازمانیافته اکثریت مردم کشور را محروم و منکوب کرده است.
مهسا به عنوان یک زن، نمودی از سرکوب زنان در ایدئولوژی مردسالار اسلامی، ظلم جنسیتی، و آپارتاید جنسی است. همینطور مرگ او به عنوان یک مسلمانِ سنّی در یک رژیم اسلامیستِ شیعه، نمودی از ظلمِ دینیفرهنگی است که بر اهل سنّت و دیگر اقلیتهای دینی در ایران روا داشته میشود.
ضمنا مهسا در یک خانوادهٔ کُرد ایرانی متولد و بزرگ شده بود. حتی پیش از آمدنِ جمهوری اسلامی هم گروههای قومی در ایران از جمله کُردها بهطور سازمانیافته محروم بودند. مهسای جوان و ۲۲ساله همینطور نمودیست از یک شکافِ نسلی بین اسلامیونِ پیر و تاریخگذشته و اکثریتِ جوانی که ارزشهای «جهانی-محلی» و سبک زندگیشان کاملا با ارزشهای اسلامی فرق دارد. جمعیت جوان ایران با آنکه وسیع است، جزو گروههای محروم در نظام اسلامی ایران است.
علاوه بر این، زادگاه مهسا یعنی شهر کوچک سقز در استان کردستان، نمودی از تبعیضِ منطقهای است، چون شهرهای مرکزی مثل تهران بیشتر منابع و بودجه کشور را میگیرند اما مناطق حاشیهای بهطور سازمانیافته محروم میشود. از طرفی مهسا نمودیست از سلطهستیزیِ نسل جوان که در برابر قوانین اخلاقی اسلامی طی دههها مقاومت کردهاند. نتیجتا او نمادیست از نسلِ سکولار و «پسا-اسلامگرا» که در حکومت اسلامی بزرگ شده، درس خوانده، و شستشوی مغزی داده شدهاند، اما با این حال مثل خیلی دیگر از گروههای جامعه، بارها علیه این قوانین اجتماعیفرهنگیِ تحمیلی شوریدهاند.
سرانجام، طبقهٔ اجتماعیاقتصادیِ مهسا یعنی «طبقهٔ متوسط فقیر»، طبقهای به لحاظ اجتماعیفرهنگی آگاه و تحصیلکرده اما از نظر اقتصادیْ محروم و مستضعف است. این همان قشری بود که نقشِ اصلی را در بهار عربی داشت، و به نظر میرسد طی دو دههٔ گذشته در ایران به سرعت رشد کرده و برای همین در قیامهای دو دههٔ اخیر نقش برجسته داشته است. مهسا تجسمِ چنین قشر اجتماعی بزرگ اما محرومی است که طعمهٔ سرمایهداریِ اسلامی و دزدسالارانِ رفیقباز در رژیم ایران شدهاند.
درهمتنیدگیِ مظالمِ متعدد در ایرانِ امروز، به همافزاییِ نیروهای اجتماعیِ مخالفِ وضعِ حاکم افزوده است. این نیروها از اساس با رژیمِ حاکم مخالفند ــ نه فقط با رژیم سیاسی، که با رژیم اجتماعیفرهنگی و اقتصادی، و کل هستیِ اسلام سیاسی که اساسا با کرامت انسانی و غنا و زیباییِ یک چیز یعنی «زندگی» در تضاد است. شعار «زن، زندگی، آزادی» که سه مفهومِ مترقی و بههم مرتبط را در خود دارد، به نظر من یک «ماتریس آزادیبخش» است که میگوید بدون آزادیْ زندگیِ محترمانه معنا ندارد، و هیچ جامعهای واقعا آزاد نیست مگر اینکه زنانش هم آزاد باشند و با کرامتْ زندگی کنند. یا آنطور که مایکل هارت متفکر آمریکایی گفته: زن بهعلاوهٔ زندگی مساویست با آزادی.
«استثناء خاورمیانه» افسانهای بیش نیست
مثل جنبش سبز ۲۰۰۹، و بهار عربی ۲۰۱۱، و جنبش پارک گزی ۲۰۱۳ در ترکیه، و جنبشهای اجتماعی دموکراتیک متعدد دیگر در خاورمیانه و شمال آفریقا، جنبش «زن، زندگی، آزادی» هم خط بطلانِ دیگری بر «استثناء خاورمیانه» است: کلیشهای که برخی مستشرقان، اسلامیستهای بومی و معتقدان به نسبیتِ فرهنگیْ آن را ساختهاند و میگوید در جوامع خاورمیانه یا اسلامی، بهخاطر اختصاصاتِ فرهنگی/تمدنی و دینی/اسلامیشان، امکانِ تحققِ ایدههایی مثل برابری جنسیتی، دموکراسی، تکثرگرایی، حقوق مدنی و بشری وجود ندارد.
این گفتمان که در دورهٔ پسا-بهار عربی دوباره قوت گرفت، اغلاطِ زیادی دارد. ذکر همین بس که این استدلالْ، نگرشی تقلیلگرایانه، ذاتگرایانه، جبری، بیحرکت، ضدتکثر، و غیرتاریخی است. این نگرش، غنا و جریانات درونیِ جوامعِ خاورمیانه و شمال آفریقا را نمیبیند، و لایههای مختلفِ هویت فردی و اجتماعی را تقلیل میدهد به مفهومِ انتزاعیِ دین/اسلام، و تاثیر ساختارهای قدرت اجتماعیاقتصادی، سیاسی و جهانی را نادیده میگیرد، و مهمتر اینکه مقاومت و دستاوردهای مداوم و هرروزهٔ مردم عادی این منطقه را کماهمیت جلو میدهد.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» در ایرانِ امروز، در واقع مخمصهٔ اسلامگرایی است ــ اما این ایدهٔ رایج را هم که میگوید خاورمیانه از نظر فرهنگیْ بیتحرکت و مردسالار و خشن و مذهبی است، باطل میکند. این جنبشِ مترقی با قتل یک زن شروع شد و زنان در خط مقدم آن بودهاند، و در شعاری زنمحور متجلی شد. این یک پدیدهٔ «جهانی-محلی» در خاورمیانه است که بسیاری از متفکران از جمله ژیژک را بر آن واداشته با تا با استثناءگرایی در مورد خاورمیانه و شمال آفریقا مخالفت کنند و شخصیتِ جهانشمولِ آن را به رسمیت بشناسند. ژیژک میگوید: «همدلی یا همبستگی با معترضان ایرانی کافی نیست؛ آنها جایی آن بیرون، در دوردست، و در یک فرهنگ بیگانهٔ متفاوت نیستند. همهٔ یاوههایی که دربارهٔ بومیبودنِ فرهنگ گفته میشود (که اغلب از طرف مرتجعان برای توجیه سرکوب دینی و قومی استفاده میشود) دیگر بیمعناست: ما بلافاصله متوجه میشویم که مبارزهٔ ایرانیها مبارزهٔ همهٔ ماست».
تفسیرِ مایکل هارت هم از این جنبش مهم است. او میگوید شعار انقلاب فرانسه، «آزادی، برابری، برادری» بود، و از نظر او شعار «زن، زندگی، آزادی» میتواند مکمل یا بازتفسیری از آن شعار باشد. به عقیدهٔ او «برادری» به قدرتِ مردسالار اشاره داشت در حالی که «آزادی» در ایرانِ امروز چیزیست که انقلابیونِ فرانسه تصورش را نمیکردند: یعنی شمولِ «زنان»، یا همان معادلهٔ جدیدِ «زن + زندگی = آزادی».