ادبیات، فلسفه، سیاست

4

منِ جونور

علیرضا سلطانی

ساعت چند بیدار شد؟ نمیدونم. خودشم اهمیت نمیداد. تنها چیزایی که براش اهمیت دارن، موهاش، لباس بنفش چسبناکش و میک‌آپ همیشگیش هستن.‌ ‌رژ لبش رو اول از همه برمیداره، اولین نقطه‌ای که رژش لمس میکنه…

ساعت چند بیدار شد؟ نمیدونم. خودشم اهمیت نمیداد. تنها چیزایی که براش اهمیت دارن، موهاش، لباس بنفش چسبناکش و میک‌آپ همیشگیش هستن.‌ ‌رژ لبش رو اول از همه برمیداره، اولین نقطه‌ای که رژش لمس میکنه شروع طرح بستن لبخندشه و با اسفنجی که از پودر سفید مملوئه زندگی رو به پوست چروکیدش برمی‌گردونه.

اولین جایی که هر روز باید بره استارباکس انتهای خیابونه. با قدمای بلند، صورتی که هر لحظه یه زاویه جدید از خیابون رو میبینه و درست به همون نقطه لبخندشو تحویل میده، مسیرشو طی میکنه.

از در وارد شد و نشست. بدون اینکه بخواد سفارشش رو اعلام کنه. کنارش یه زن زیبا و مرد چهارشونه‌ای که می‌خورد شوهر زن باشه نشسته بودن. اولین باری بود که کسی باهاش سر صحبتو باز میکرد؟

– ما دو تا با هم مشکل داریم؛ می‌دونی؟

– با من بودی؟

– منو ریتا خیلی وقته منتظر نشستیم تا برسی. مگه ساعت چند بیدار میشی؟

– نمی‌دونم. ریتا زن خوبی به نظر میرسه. مشکلتون چیه؟

– میشه تو خونمون باهم صحبت کنیم؟ موضوع طوری نیست که بشه اینجا بیانش کرد.

– باشه. باید صبر کنین لاته‌ام آماده شه.

– رز هفتم. لاته‌ات آمادس.

– بریم.

خونه‌ی دنجی بود، بیشتر رنگ‌ها رو قهوه‌ای انتخاب کرده بودن. رو مبل راحتیشون لم داده بود ولی بازم احساس ناراحتی می‌کرد.

– لعنت. من اینجا چیکار میکنم؟ این دو تا احمق قرار نیست از اتاق لعنتی‌شون بیرون بیان؟

– رز، ببخشید که تنهات گذاشتیم. داشتیم در مورد تصمیمی که گرفتیم صحبت می‌کردیم.

– رز هفتم.

– ببخشید. منظورم همونه. رز هفتم.

– تصمیم کوفتی‌تون چیه؟ اصلا چرا منو آوردین اینجا؟ ریتا تو لالی یا میخوای با چشمای لعنتیت رو مخ من بری؟ تو بنال.

– ما تصمیم گرفتیم اون جونور رو ازت بخریم. همونی که همیشه توی جیب سمت چپت نگهش میداری. همون رو میخوام برای هری بخریم. تا الانم ۵۰ هزار تا جور کردیم. هری تو بگو دیگه.

– اره ما اون جونور لعنتی توی جیبت رو میخوایم. ۴۰ هزار تا هم بهت می‌دیم. خوبه؟

– هری تو یه حروم زاده‌ای. من ۶۰ هزار تا میخوام. اصلا پشیمون شدم. هری لیاقتشو نداره.

– نه قول میده خوب ازش مراقبت کنه. اصلا من مراقبشم. منو قبول داری؟

– نه. تو دیگه کدوم خری هستی؟ ۶۰ هزار تا رو میدین یا نه؟

– هری برو پولشو بیار. توام خیلی روت زیاد شده. فک کردی کی هستی؟ اون جونور بوگندو‌ات کثیفت کرده. یه نگاه به خودت انداختی؟

فقط صدای خردشدن جمجمه ریتا رو شنیدم. سرمو که آوردم بالا دیدم تو اتاق پیش هریه. با چوب بیسبال‌ پاهای هری رو قلم کرد و با ساک پول از اونجا زد به چاک.

تا شب فوتبال دید و آشپزی کرد و چهار تا بشقاب پر بیکن رو بلعید. لباسشو در آورد. موهاشو خابوند روی سرش. احساس امنیت کرد و بازم مثل هر شب گفت دیگه به اون لباس کوفتی نیازی ندارم. منو بدبخت کرده. از فردا زندگی نرمالم رو شروع می‌کنم. مگه نه؟

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش