صبح از ترس اینکه ساعت زنگ نزند یازده دقیقه زودتر از زمانی که قرار بود بیدار میشوم. خواسته بودم مادرم پیراهن مشکیام را بشوید و اتو کند. میدانم مثل همیشه تقاضایم را به بهترین شکلی که از دستش ساختهاست اجرا کرده اما الان در این صبح آفتابی ِروز عید فطر نودوشش، با این پرندههای شادمان ِگنگ و کارگرهایی که به طرز عجیبی حتی در روز مهمترین عید مسلمین تمام در و دیوار خانههای قدیمی دور تا دورم در سیدخندان را کلنگ میزنند، این فاصله ششصدوهفتاد و یک متری را تا خانه مادرم نمیتوانم بروم.
عرق کردهام. روی گردنم پر از دانههای قرمز پُررنگ شده؛ ریش و مویم طوری به یک طرف کشیده شده که انگار فرشته مرگ وقتی خواب بودم قصد نوازشم را داشته اما چون زمان نوازش او هنوز برایم فرا نرسیده درست به محض اینکه دستش را روی صورتم گذاشته کسی با خشم او را به طرف آسمانها کشیده.
گرچه این تصور خزعبل تنها حاصل یک ساعت خوابیدن روی بالشم است اما ازش خوشم میآید و آرزو میکنم ای کاش میشد خودم را مرتب نکنم و همین طور با مو و ریش یک طرفه بروم. خیلی زشت است که در مراسم ترحیم نویسندهای که تازه همین دیشب یکی از کتابهایش را خریدهام سیاه نپوشم؟ بالاخره راضی میشوم به طرف خانه مادرم بروم. پیراهن سیاهم را آخرین بار سیویکم مرداد ماه در روز خاکسپاری عمویم که شب قبل تصمیم گرفته بود جان خودش را بگیرد پوشیده بودم.
در راه هیچ چیز مثل یک روز تعطیل عادی نیست. از روی گوگل مَپ میبینم که خانه مادرم در خیابان خواجه عبدالله تا محل نماز عید فطر دو کیلومتر و سیصد و هشتاد متر فاصله دارد اما در کوچه و خیابانمان کیپ تا کیپ ماشین پارک شده و مردم به طرف محل برگزاری نماز حرکت میکنند.
تاکسی گیرم نمیآید؛ از تنها راننده خط سیدخندان-آریاشهر که در ماشینش خوابیده میخواهم من را به خانه هنرمندان در خیابان ایرانشهر ببرد. وقتی توی ماشینش می نشینم میگوید: «سیاه پوشیدید حاج آقا، روز عید!» او را سالهاست که زیر پل سیدخندان میبینم اما هیچ وقت سوار ماشینش نمیشوم، چون هیچوقت حوالی آریاشهر کاری ندارم.
به او میگویم که به مراسم خاکسپاری نویسندهای میروم که جز پنجاه صفحه از آغاز آخرین رمانش چیز دیگری ازش نخواندهام. میگویم حدود پنجاهوسه سال داشته و از چند نفری شنیده بودم نویسنده خوبی است گرچه معدود افرادی هم گفته بودند اصلا نویسنده خوبی نیست اما آنچه من دیشب ازش خواندم نشانم داد که واقعا نویسنده خوبی بوده یا داشته نویسنده خوبی میشده.
راننده میگوید: «خدا بیامرزتش. پس رفیقت نبوده نه؟» می گویم: «نه. هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش.» راننده میگوید: «کار درستی میکنید میرید برای خاکسپاری. قبل عید هم یکی از رانندههای خط آریاشهر- رسالت مُرد. چهل سالش هم نشده بود. میگفتن زنش ولش کرده بوده. منم با بچهها رفتم بهشت زهرا با اینکه هیچ وقت باهاش یک کلمه هم حرف نزده بودم.»
ساعت هشت و نیم میرسم به خانه هنرمندان. فقط یک دختر جوان عکاس روی یکی از صندلیها نشسته. هوا با پیراهن سیاه به نظرم گرمتر میآید. با خودم فکر میکنم شاید تا برسم خانه ریشم را بزنم، و همان لحظه یک نفر بهم سلام میکند. پیرمرد خوش چهرهایست که نمیشناسمش. انگار «نیما» علاوه بر اینکه زنده شده، کمی اضافه وزن پیدا کرده و انحنای دماغش را مقداری تراشیدهاند. از من میپرسد که متوفی را از نزدیک میشناختهام یا نه. برای سیگارش فندک میزنم و میگویم که «نه. هیچ وقت حتی ندیده بودمش.»
میگوید، «من یک بار در یک جلسه داستانخونی یه داستان ازش شنیده بودم. یه هفت هشت سالی از شما بزرگتر بود. فکر کردم شاید با هم دمخور بودین.»
وقتی به او میگویم من سیوسه سالم است تعجبش را به شکل پدرانهای مخفی میکند: «منم از سیوسه چهار سالگی سفید کردم.» از او خوشم میآید. وقتی میگوید: «طفلک تازه داشت یه کم معروف میشد» احساس میکنم دارم یکی از بهترین سیگارهای مشترک زندگیام را میکشم. ادامه میدهد: «البته اینکه میگم معروف حتما منظورم رو میفهمید، نه؟» جواب میدهم: «بله. متوجهام.» و حرفش را ادامه میدهد: «وگرنه ما که توی خونههای خودمون هم غریبهایم.»
دوست دارم بازهم با او حرف بزنم اما از دور رفقایش را میبیند و برای آنها دست تکان میدهد. وقتی سیگارش را خاموش میکند میگوید شاعر است؛ چهار پنج کتاب شعر چاپ کرده که اولیاش مال سی وچهار سال پیش، یک سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم، است. اسمش را نمیگوید من هم رویم نمیشود، اسمش را بپرسم چون فکر میکنم قاعدتا باید او را میشناختم.
وقتی او میرود یک منتقد ادبی اهل شیراز را میبینم. همیشه او را در اینترنت دیده بودم و از نقدهایش خوشم میآمد. با اینکه بارها تجربه کردهام اما نمیدانم چرا به این نکته عادت نمیکنم که اغلب ما کوتاه قدتر از آن چیزی هستیم که در صفحههای اینستاگرام یا توییترمان به نظر میرسیم. مرد سالخورده لاغری همراه او است که میگوید از قدیمیترین دوستهای نویسندهای است که برای خاکسپاریاش به اینجا آمدهایم.
وقتی خوشوبشم با آنها تمام میشود سرم را میچرخانم و میبینم حدود صدوپنجاه آدم در حیاط روبهروی خانه هنرمندان جمع شدهاند. نفس ِمرگ همه را مهربان کرده. حتی چند آشتیکنان توام با بغض و گریه را در میان جمعیت تشخیص میدهم و خودم با یک نفر که میخواهم سر به تنش نباشد به گرمی احوالپرسی میکنم و حتی دو دستی با او دست میدهم. یکی از دوستهایم را میبینم که نزدیک به یک سال باهام قهر بود. به او میگویم: «پس خدا رو شکر من هم بمیرم جنازهام را میآورند خانه هنرمندان و در قطعه نامآوران خاکم میکنند چون تعداد کتابهای چاپ شده مرحوم به اندازه من است.»
(به او نمیگویم که از بچگی یکی از آرزوهایم شرکت کردن در مراسم ترحیم خودم بوده، چون دوست دارم ببینم آدمها چه کار خواهند کرد و دربارهام چه میگویند.)
میگوید: « کورش به اندازه کتابهای چاپ شدهاش کتاب چاپ نشده داشت. شاید این مردم بیشتر برای اون کتابهایی که هیچ وقت نخوندن اومده باشن، پس تو دلت رو صابون نزن.» میخندم. میپرسد: «تو با کورش آشنا بودی؟» جواب میدهم: «نه. هیچ وقت حتی ندیده بودمش.»
میخواهم از او بپرسم هنوز قطعههای ادبی کف ِدستیات را چاپ نکردهای؟ اما میپرسم: «هنوز از داستانهای کوتاهات یه مجموعه در نیاوردی؟» جواب میدهد: «نه. اگر این کار رو هم بکنم مجوز نمیگیرن.»
دوست دارم بگویم تو هم این «مجوز» را کردهای سپر بلای بیعرضگیهات. اما میگویم: «حالا شاید بهت دادن؛ از کجا مطمئنی؟»
چند نفر دیگر به ما میپیوندند. در دانشگاه با شاعری همکلاسم که چند روزی حواسم پرت شده بود جواب پیامهایش را بدهم. با من دعوا میکند. درست وقتی احساس میکنم که یواش یواش دارم خسته میشوم مراسم شروع میشود. همه ساکت میشوند. ساعت ده و چهل دقیقه است. نگاهی به اطراف میاندازم و با خودم میگویم همه داستاننویس یا رماننویس هستند. درست است من همه را نمیشناسم اما حتی یک هنرمند از صنفهای دیگر اینجا نیست چه برسد به مسئولین و مردم عادی.
آقای دولت آبادی با کت آبیاش پشت تریبون میایستد. هیچ کدام ما نمیدانیم در همین لحظات در مقدمه نماز روز عید یک نفر از طرفداران همانهایی که هشت سال تمام بیشتر کتابهای این جمعیت را خطرناک دانستند، دارد شعری علیه یکی از آدمهایی که در صف اول نماز ایستاده می خواند چون کسی شعر او را پیش از قرائت برای دادن یا ندادن مجوز بازخوانی نکرده. آقای دولت آبادی میگوید که متوفی را درست نمیشناخته اما از اینکه ادبیات نه چندان ثروتمند امروز یکی از نویسندههای خوبش را از دست داده غمگین است. او نویسندهها را به مقاومت دعوت میکند. از همه میخواهد قدرتمند باشند و زندگی را تاب آورند و به نوشتن ادامه دهند. کسی برای سخنرانان دست نمیزند.
بیرون حیاط، چند نفر جلوی در خانهای جمع شدهاند و قیافه بعضی از ما را مسخره میکنند و با خود میخندند. یک منتقد ادبی قدیمی که یکی از محبوبترین چهرههای ماست، میخواهد چند کلمه حرف بزند. میگوید ما توی صف مرگ ایستادهایم و تنها امید او دیدن رشد نویسندههای جوان است. اما همین جا گریهاش میگیرد و دیگر نمیتواند به حرفش ادامه دهد. تا وقتی نماز عید شروع میشود نعشکش هم به خانه هنرمندان میرسد. نویسنده فقید را در کوچه روبهروی خانه هنرمندان راهی ماشین استیشن سفیدی میکنند که منتظر اوست.
من حوصلهام سر رفته و تصمیم میگیرم بروم. تنها امیدم این است که این جمعیت را احتمالا دفعه بعد در یک خاکسپاری نخواهم دید؛ کمتر از دو هفته دیگر اولین جلسه اتحادیه داستاننویسان تهران به پیشنهاد دولت برگزار خواهد شد. من آن موقع فکر میکنم داشتن داشتن اتحادیه و صنف اتفاق خوبی است که دولت فعلی آن را ممکن کرده اما آن روز نمیدانستم که در زمان همین دولت چنان تورمی به وجود میآید که در تاریخ معاصر کشور بیسابقه است؛ و البته دولتی که در آن روز تعطیل گرم، مخالفانش علیه آن در روز وحدت مسلمین شعر میخوانند و این شعر در تلویزیونی پخش میشود که خبر مرگ نویسندهها را شایسته روایت نمیداند.
مطمئن میشوم حوصله رفتن به بهشت زهرا را ندارم. بی آنکه دلیلش را فهمیده باشم احساس میکنم حالم بد شده. سرم درد میکند و بیشتر از همیشه عرق میریزم. وقتی فکر میکنم میبینم خانه هنرمندان برای من جایی است که فقط در پاییز و زمستان دوستش دارم اما آن موقع هنوز نمیدانم که در غروب یکی از آخرین روزهای خرداد نودوهفت، با معشوقم از خانهام در خیابان بهار پیاده تا خانه هنرمندان میآییم، روی چمنها مینشینیم و با حدود دویست همشهری دیگر برای تمبکنوازی که آواز هم میخواند و اتفاقن اصلا کارش را خوب انجام نمیدهد دست میزنیم و میخندیم. آن موقع هنوز نمیدانستم که وقتی من و معشوقم با ریتم آهنگ دست میزنیم به هم نگاه میکنیم و از اینکه شبیه دهها زن و شوهر ساده اطرافمان شدهایم هم شرمنده میشویم و هم خوشمان میآید.
وقتی سرم را پایین میاندازم و زیر آفتاب داغ به طرف خانهام که آن موقع در محله زادگاهم بود برمیگردم هنوز نمیدانم که کمتر از یک سال بعد ارزش پول مملکتمان به یک پنجم ارزش خود در پایان سال نودوشش سقوط میکند و اجارهها آنقدر گران میشوند که من دیگر در حوالی محله محبوبم نمیتوانم آپارتمانی اجاره کنم.
آن موقع هنوز نمیدانم که چرا محمود دولت آبادی نویسندههایی را که پایین سکو به او چشم دوخته بودند به مقاومت و تاب آوردن شرایط سخت دعوت میکند.
کورش اسدی تقریبا به همان روشی خودش را کشت که صادق هدایت جان خود را گرفت.