حسنات

قاضی از همان روز اول وصله ناجوری بود به لباس این شهر و این خانواده. چرا که آن خانواده که قاضی میشناختش واز خودش بود، رفت پشت کارش. هم خود قاضی و هم تمام اعضای خانواده می‌دانستند که قاضی دیگر یک چیزی اضافی‌ست که مانند وسایل قدیمی خانه که یک وقتی عزیز و قیمتی بودند، حالا دور انداختنش وبال دارد ونگهداشتش به صرفه نیست. قاضی صاحب در این فامیل حتی جایگاه «داشته آید بکار» را هم نداشت، و براستی هم هیچ به کار نمی‌آمد؛ شده بود سودای بی بازار، متاع دوتوت سیاه، پیسهٔ ناچل، چیز سرباری.

در آپارتمان قوطی‌مانند و تنگ و تاریک شهر برمنگهم، هم هر دو بچه‌ی جوان‌ قاضی جایی برای خود یافتند، هم دختر هوشیارش، حسنات، و حتی خانمش فیروزه خانم.

این فقط بستره قاضی منهاج‌الدین خان بود که غژدی کوچی‌ها واری کنج و کنار آپارتمان دوره زد؛ چند شبی دراطاق آخر خواباندندش. باز گفتند، نه اینجا نمی‌شود بابه! تو زیاد تشناب می‌روی، ترق و پرق می‌کنی، همگی را از خواب می‌کشی.

بردندش اطاق توحید پسر خردش، اما ازآنجا هم زود رخصتش کردند، به این بهانه که، بابه بدرقم خُرس می‌کنی.

سرانجام اتاق سالون شد جای شب‌پای قاضی‌صاحب. روز اطاق تماشای تلویزیون و مهمانخانه بود و شب اطاق خواب قاضی صاحب منهاج الدین ارشاد.

قاضی از همان روز اول وصله ناجوری بود به لباس این شهر و این خانواده. چرا که آن خانواده که قاضی میشناختش واز خودش بود، رفت پشت کارش. هم خود قاضی و هم تمام اعضای خانواده می‌دانستند که قاضی دیگر یک چیزی اضافی‌ست که مانند وسایل قدیمی خانه که یک وقتی عزیز و قیمتی بودند، حالا دور انداختنش وبال دارد ونگهداشتش به صرفه نیست.

قاضی صاحب در این فامیل حتی جایگاه «داشته آید بکار» را هم نداشت، و براستی هم هیچ به کار نمی‌آمد؛ شده بود سودای بی بازار، متاع دوتوت سیاه، پیسهٔ ناچل، چیز سرباری.

قاضی از برمنگهم بد می‌برد، از ابر سال مدامش، از باران حق و ناحقش، از آسمان پخش و بی‌ستاره‌اش که قاضی گمان می‌کرد، مثل گِل و لای کوچه های شهر کهنه کابل ، مثل منگ چایبر کهنه؛ روی دلش، روی مغزش، گرنگ نشسته و روح و روانش را کاویده، راهیست.

قاضی صاحب منهاج‌الدین خان که یگان روز از خانه بیرون میشد، دلش بخودش می‌سوخت، دلش به همه چیز می‌سوخت; به تمام آدم‌هایی‌که مثل خودش عمری از آنها گذشته بود، به درختان کهنه و پیری که لُچ و پُچ زیر باران صبر خدا می‌کردند، به زاغان سیاه و کهنه جامه‌ای که از دق دلی قغ قغ فریاد سرمی‌دادند، به آسمان پیری که از دست ابرهای شله و بی‌چشم، یک روز هم صاف نبود.

اگر از شرم زمانه چشمهای قاضی اندکی نمناک می‌شد، اما درون دلش لپ لپ گریه می‌کرد. قاضی می‌دید که ساعت به ساعت می‌پوسد . دل و درونش مثل موریانه خوردگی، مثل آهن کهنه و زنگ زدگی شاریده شده، می‌روند. می دانست که آفتاب لب بام است، آن‌هم آفتاب بی‌رمق زمستانی بیرمنگهم که نه گرما می‌بخشید و نه کسی اعتبار پاییدنش را دارد.

در اوایل آمدن به انگلستان یکجا با فیروزه به مکتب بزرگسالان رفتند، اما در آن حافظه‌ای‌ که تمام عمر شرع و فقه، قانون وجزا خانه کرده بود، برای زبان سخت و بی دَول فرنگی دیگر جای سوزن انداختن هم نبود.

قاضی‌‌ که در وطن خودش عقل عالم و حلال گره و کورگره‌های مردم حساب می‌شد؛ این‌جا شده بودموجود تنها، محتاج خرد وکلان. نه امیدوار به امیدی بود و نه منتظر نویدی. کارش شده‌ بود شمردن روزهای رفتن، روزهای کوچ به آن دنیا.

این دنیا را به مردمش، به اولادهایش و به خانمش فیروزه بخشیده بود. با خود می‌گفت، حق من و آب و دانه من در این دنیا تمام شده. الوداع یا اهل الدهر فانی!

اما معلوم شد که خواست بنده و کار خدا یکی نیست؛ دوستی ازخود لندن تا برمنگهم آمده بود تا ایمیل وزارت عدلیه وطن را نشانش بدهد و مژده دهد که به قاضی‌های سابقه‌داری مثل او در حکومت نو وظیفه می‌دهند.

یکباره چرخ گردون دور زد. قاضی صاحب رفت افغانستان، مزاق، مزاق در یک ولایت کلان بار دیگر بر مسند قضاوت نشست. عالم دین شد و صاحب صاحب اراده و حکم و قابل احترام.

 ***

قاضی صاحب منهاج‌الدین ارشاد تا لحظه‌ای‌ که دم دروازه با مهمانان خداحافظی می‌کرد، بسیار آرام و متبسم بود. اما همین‌که در را پشت مهمانان بست و تنها شد، رنگ ورخش تغییر کرد و اضطرابی که تا حال در درونش بود، به چهره‌اش دوید.

با شتاب مبایلش را از جیب کشید. یک بار زنگ زد، بار دیگر زنگ زد، کس جواب نداد. در دلش بالای فیروزه خانم قهر شد. تا حالا که مهمانان نشسته بودند، چندین بار زنگ خانمش آمد و قاضی صاحب به احترام مهمانانش، قوماندان هسپوگُل و دوستانش تیلیفون موبایلش را بحالت خاموش در جیبش گذاشته بود.

بهمین علت وقتی‌ که فیروزه زنگ م‌یزد، در بغل او لرزشی پیدا میشد که آزارش می‌داد. حالا که مهمانان رفتند، و قاضی به فیروزه زنگ می‌زند، کسی نیست که تیلیفون را جواب دهد.

قاضی صاحب بخاطر پسرانش تشویش داشت. بچه‌ها از روزی که پایشان به انگلیس رسید، دیگر از چته برآمدند.

مگر در عوض اینطور بچه های عیاش، خداوند دختری نصیب‌شان کرده، که زمین ازش رنگ می‌گیرد. عصای دست پیری و دعا گوی پدرومادر است.

به گفته قاضی حسنات نمونه اخلاق بود و کان حیا. در هر جای که نام حسنات یاد شده ، صفتش را از مردم شنیده. یاد حسنات لبخندی بر لبان قاضی کاشت.

دلش آرام شد. بالشت را جابجا کرد و با فکر آرام دراز کشید. همینکه پای راست خود را دراز کرد، حس کرد زیر دوشک چیزی هست. قاضی صاحب برخاست درجایش نشست، دوشک را قات کرد، دید که در زیر آن بندل نوت های صد دالری امانت ماندگی است. فهمید که کار قوماندان هسپوگُل است.

قاضی سر خود را شور داد و بی اراده لبخندی خود بخود در کنج دهانش کله کشک کرد. دلش برداشت نکرد که به پول دست بزند. اگر چه او به خاطر دوسیه حاجی شیردل برادر قوماندان هسپوگل خان بسیار زحمت کشیده بود، اما از دست زدن به دالر می‌ترسید. به نظر قاضی صاحب اگر این پول حرام هم نبود، چندان مزه پول حلال را نمی‌داد.

رفت دستمالی آورد، پول ها را با آن گرفت و با سرانگشت امانتی کرده به اطاق دیگر برد و پس آمد و دوباره در جایش دراز کشید.

در ذهنش دوسیه برادر قوماندان هسپوگل را یکبار دیگر مرور کرد: قضیه‌ی سختی بود. فکر قاضی را دیر زمانی بخود مصروف ساخته بود. قاضی کوشش می‌کرد که هم حق مظلوم اداء شود و هم آبروی این مردم صاحب رسوخ و مجاهد محفوظ بماند.

قوماندان هسپوگل خان و برادرش حاجی شیردل از کلان‌های منطقه بودند، موی‌شان در جهاد سفید گشته بود، وحالا در سن و سالی‌که باید مردم عام قدرشان بدارند، بعضی‌ها کمر به بدنامی شان بسته‌اند. حاجی شیر دل برای پسر جوانش ممتاز از کوه‌بندان زن آورده بود. بچه که کمی عاجز رقم بوده، ماهها با لاری‌اش در پیره‌ها دور از خانه و مسافر می‌ماند، نتیجه نوعروس‌شان، مطلوبه، بدگذاره و جنگره می‌شود. حاجی شیردل کوشش می‌کند که گپ از خانه به بیرون درز نکند، مگر آخرسر، دُهل رسوایی‌شان کُل منطقه را می‌گیرد.

یک روز مطلوبه، عروس جوان حاجی، سرلُچ وپای لُچ، چیغس زده، از قلعه بیرون می‌دود و از برای خدا گفته، یخن خود را تا دامن دو پاره می‌کند و پیش روی تمام قریه واویلا می اندازد که، اوه،  مردم به لحاظ خدا، بدادم برسید، من زن چند نفر هستم؟ مرا بنام ممتاز آورده‌اند، اما اینجا حاجی شیردل مرا زن خود ساخته است. او مردم اگر مسلمانی مانده، بخاطر خدا مرا از این ظلم خلاص کنید. او مسلمان‌ها، به خدا که این مردم از کفر کرده بدتر هستند.

هرچند حاجی شیردل عروس خود را لت کرده و کش کرده پس خانه می‌برد، اما گپ در کل قریه گد می‌شود و تا شور می‌خوری، وقت تا حکومتی می‌رسد.

دوسیه پیش این و آن لوتک خورده، لوتک خورده، چند غایت بعد پیش قاضی‌صاحب رسید. قاضی منهاج الدین خان هم دوسیه را ناخوانده، مهمان قوماندان هسپو گل شد.

قاضی بسار تپید، بالاخره بعد از چرت و فکر زیاد موضوع را به خیر و صلاح هر دو جانب حل ساخت. قوماندان هسپو گل از داکتران و صحت عامه تصدیق آورد که مطلوبه عروس حاجی شیر دل تکلیف روانی دارد، وضعش خراب است. قاضی حکم محکمه را صادر کرد. مطلوبه که دیوانگی اش ثابت شد، از شوهر طلاق داده شد. به توصیه قاضی صاحب، قوماندان هسپوگل هم ناجوانی نه کرد، پوره بیست‌هزار افغانی را در کنج چادر مطلوبه گره زد، دستش را به دست پدرش داد که پس کوهبندان ببردیش.

به یمن و برکت حکم قاضی صاحب منهاج‌الدین‌خان ارشاد، حاجی شیردل بی‌گناه و بی‌خطا ثابت شده، شیرواری برائت گرفت.

با این‌حال، قاضی‌صاحب در دلش کمی می‌ترسید که خدا کند بالای دخترخیل ظلم نشده باشد. بسیار غریب مردم بودند. اما از طرف دیگر رضایت داشت که آبروی قوماندان هسپوگل و خاندانش را خریده بود.

زنگ تیز و بی‌رقم موبایل چرت‌ قاضی را گسلاند. قاضی صاحب به آرامی برخاست، تیلیفون را برداشت. دید باز هم فیروزه زنگ می‌زند. طبع قاضی خوش بود، شوخی‌آمیز و کشدار جواب داد: بلی سسسلام خانم عزیز!

فیروزه چیغ زد: به لحاظ خدا او مردکه، بی آب شدیم، بر باد شدیم، دین و دنیای ما در گرفت. دختر از دست ما رفت، دیگر…

فیروزه یک لخت گریه کرده راهی بود، صدای کسی دیگر را نمی شنید.

آخر قاضی قهر شد، سرش فریاد کشید: او زن یک دقیقه آرام شو، چه گپ است؟ کی را میگویی؟

گریان فیروزه قطع شدنی نبود: خی کی را می‌گویم… دخترت را میگویم… حسنات را… کاشکی موتر می‌زدیش… کاشکی زیر ریل می‌شد… او خداجان… کاشکی یک سنگ آسمانی در فرقش می‌خورد، جای به جای می‌شد… مردم جنازه‌اش را برایم می‌آوردند…

دل قاضی افتید، گوشهایش جرنگ صدا کرد: چرا چی کرده؟ حسنات چی کرده؟

فیروزه خانم که هق هق امانش نمی‌داد، گفت: چی کرده؟ چی کرده؟ هنوز پرسان می‌کنی؟ رفته همراه هندو عروسی کرده، دور دورآتش گشته! عکس‌هایشه در کُل جای‌ها تیت کرده. حالی اینجا آمده بود. هندوی پدرنالت هم همرایش بود. دختر قوم‌شرمت می‌گفت که من هم به رسم و رواج شوهرم شدیم. می‌گفت مراهندوهاواری آشیروات بده!

کتابستان

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون

لبخند شیطانی

کاکه تیغون

شبانه

نگار خلیلی