عزتالله صدیق
.
پوره یک هفته میشد که جنگ به شدت جریان داشت. بدون وقفه و تمام نشدنی. از آسمان دره گرمآباد مرگ میبارید و در روی زمینش، دوزخ دهان باز کرده بود: مجاهدین بر پوستههای دولتی حمله کرده بودند.
در کل منطقه بجز از پُسته قلعه فولاد، پاقی پستهها مانند دیواری گلی، پخسه به پخسه و کلوخ به کلوخ شاریدند، و نابود شدند.
از آن پستهها چند سرباز زنده برآمدند. در تاریکی شب، سرخویش بهکف گرفته، خمیده خمیده، چارغوک کرده، با صد دعا و زاری تا ولسوالی رسیدند. اما بیشتر سربازها کشته شدند و گوشت و استخوانشان از شاخههای درختان خشک و سوخته آویزان ماند. جسدهای بی نام و بی نشان، بیقدر و بیعزت ، بیکفن و بینماز جنازه یا زیر کوه و کمر پوسید یا طعمه شغالها و کفتارهای آدم خوار شد.
اما پسته قلعه فولاد، آخرین حلقه زنجیرهی پستههای گرمآباد، سرسخت و دلاور مقاومت میکرد و میجنگید. قلعه فولاد دورتر از قریه شلوغ در زمینی هموار رو به جنوب واقع بود و نگهبان مردم قریه. پشت پسته چنارهای بلند و درختهای پر برگ و بار سنجد قرار داشت و جوی آبی چنان آرام و خموش گویی آب چشمهای زلال و شرمندوک خود رااز روشنی تیز و گستاخ آفتاب پنهان میدارد.
در قلعهفولاد پانزده سرباز با تورن شرفخان، صاحب منصب جوان و قوماندان پسته و دو نفر زخمی، بریدمن جانمحمد و سرباز سخی داد مخابرهچی، باقی ماندند. دیگران دل و نادل کردند و آخر گفتند جان نگاه کردن فرض است و از معرکه گریختند.
تورن جوان در دلاوری سر ندارد. هفته پیش که حمله مجاهدین شروع شده بود، به سربازانش میگفت: «اگرمهمات کمبود نشود، این دالخورها را تا پاکستان میرانیم.»
سربازان هم ژُوَند ژُوَند گفته، کمر تورن را مثل کوه پر میساختند.
حالا وضعیت دیگری بود؛ یک هفته مرمی مثل باران باریده بود. هنگام روز از تپه های دور آنقدر هاوان میآمد که حسابش از پیش آدم خطا میخورد، و از طرف شب، جنگ تا ده قدمی پسته مهمان سربازان بوده است.
پسته محاصره بود؛ زمین سخت و آسمان دور، مرگ از چهار سو در پرواز، دیپوی مهمات خالی، مجاهدین پشت دروازه قلعه سنگر گرفتهاند، پستههای اطراف هم که یا سلام تسلیمی زدند و یا پرخچههایشان باد شد. امید رسیدن کمک از ولسوالی صفر است و مرگ پیشت دیوار قلعه در کمین. اینها روحیه سربازها را بشدت ضعیف کرده، ولی عزم تورن جزم بود. میگفت: «یا وطن یا کفن! هرگز با این اشرار در یک راه نخواهم رفت.»
اما دور از چشم و گوش او، گپ به جاهای دیگری کشید: سربازان درگوش یکدیگر به پُس پُسک شروع کردند: «بیایید که تورن صاحب را تیر کنیم.»
این را پالوان گفت. باقی سربازها، کسی ازترس پالوان و بچهسید سر جنباندند و کسی هم فقط سیلبین بودند که دیگران چی میکنند.
سرانجام گپ فیصله شد: «کار تورن صاحب را یکسره میکنیم ، بعداز او به برادران مجاهد تسلیم میشویم.»
بچهسید که در راهجوری سر همه را خارانده بود، تفنگی به خلیفه آشپز داد:«خلیفه، تورن صاحب را تو میزنی.»
تورن شرفخان خلیفه آشپز را بسیار دوست داشت و در مدتی که باهم بودند، اگر چیزی از جایی حصول میشد، حق خلیفه آشپز در طاقچه بالا ماندهگی بود.
خلیفه آشپز در میان حویلی روبروی دهلیز، هشت خطوه دورتر در عقب تورن مستقر شد. بچهسید و پالوان در دو طرفش مثل دو تا ستون ایستادند. تورن بی خبر از دنیا، در حال بالا شدن به طبقه دوم بود. پنج پته اول زینه را بالا شده بود و تا پای دیگرش را در پته ششم گذاشت ،خلیفه صدایش کرد: «تورن صاحب…»
آواز خلیفه طوری دیگری بود، تورن با تعجب برگشت: «خلیفه جان، خیریت است؟»
خلیفه با سروصدا گیت تفنگ را کش کرد. چشمهای تورن از حیرت گرد شد و نگاهش روی تفنگ خلیفه ماند. انگار داشت از خودش میپرسید: «یعنی چی؟ گیت را چرا کش کرد؟»
قبل از آن دهان برای پرسیدن باز کند، خلیفه آشپز ضربه کرد. انگار دل خلیفه به یکی دوتا مرمی یخ نکرد؛ یا از ترس پالوان و بچهسید، یا از خوف اینکه تورن به او حمله نکند، شاجور مکمل را صدقه سر قوماندان خود کرد. سینه تورن صاحب مثل غربیل غار غار گشت.
تورن فورا نیفتاد؛ ایستاده جان داد. بعد در اثر شدت ضربههای مرمی همانجا در پته ششم زینه به پشت افتاد و آهسته کمی رو به پایین لغزید، و سپس با سرعت بیشتر در حالیکه سرش گُرس گُرس به تیزی زینهها اصابت میکرد، تا آخرزینه ها سُرید و خطی از خونش از همان بالای زینه تا روی سطح دهلیز دویدن گرفت.
چشمهایش، انگار هنوز میدید، به خلیفه آشپز خیره شده بود. ابروهای پیوسته در هم گره خورده بود و و بروتهای سیاهش کمی به سمت بالا جمع شده بود؛ شاید از فرط درد دهها مرمی، شاید از حیرت گیت کش کردن خلیفه آشپز.
خلیفه دهنش را پیخ کرده طرف پالوان نگاه کرد: «چطور بود، پالوانجان؟ خوب زدمش؟»
در چهره پالوان واکنشی نبود؛ نه شاباش نه رحمت. با چهره جدی و جبین پر از چین و چروک، تفنگ را از دست خلیفه قاپید و بطرف دروازه قلعه به دَوِش شد. بیرون قلعه هیولای مرگ یکنفس زوزه میکشد. تک تک تک تک، گرس گرس، گرمب….
بچهسید به عجله داخل اطاق شد، از سر یک بستر روجایی سفیدی برداش و در نوک چوب درازی مانند بیرق بسته کرد و به یک دوش به بام بالا شد و بیرق سفید را از روی پخسه دیوار به علامت تسلیم به اهتزاز درآورد.
اول هیچ تغییری نیامد. جنگ هیچ دم نگرفت. بعد از دو سه دقیقه فیرها کمتر و اوضاع کمی آرام شد. پالوان که پایین بود، دهن خود را به سوراخ دروازه قلعه گذاشت. با آوازی سنگین ولی لرزیده فریاد زد:«برادران مجاهد! فیر نکنید، ما تسلیم میشویم.»
میدانست که مجاهدین در همان نزدیکی دروازه قلعه در سنگرهایشان موضع گرفتهاند. اما جوابی نیامد. قلبهای سربازان مثل قلب گنجشک میپرید. پالوان باز ندا داد، اینبار بلندتر:«برادران، ما تسلیم هستیم.»
این بار، دشنام شروع به باریدن کرد. مجاهدین فحشهای ناموسی میدادند و خواهر و مادر سربازها صد بار ته و بالا کردند. ناسزا که تمام شد، طعنهها و کنایهها آغاز شد:
«کمونیستهای بیغیرت، ملحدین بیخدا، چوچه های لنین، تا دیروز غلامی روسها را میکردید، حالا که تمام دره را مجاهدین فتح کردند، تسلیم میشوید؟ خود را از مرگ خلاص میکنید؟»
پالوان باردیگر صدا کرد، حالا در آوازش ناچاری و التماس مخلوط شده بود:«برادران مجاهدین مسلمان! ما همه عسکر بچههاستیم، کل ما شکر مسلمان هستیم. ما را به زور به عسکری آورده بودند. حالا تسلیم میشویم، تمام سلاح خودرا بشما میدهیم.»
آنطرف سکوت حکمفرما شد. کیمیتوانست پستهای نامی مثل قلعه فولاد اینطور آسان تسلیم شود. اما بهرحال هیولای جنگ خوابید.
سرانجام پشت دروازه قلعه آمدو پرسشها شروع شد: «کی استی؟ نامت چیست؟»
پالوان باعجله جواب داد: «عسکر هستم، نامم محمدجان است.»
«کل تان چند نفر هستید؟»
«پانزده…»
«از کدام قطعه؟»
«از مفرزه خاص چهارم»
مجاهد پشت دروازه سوال میکرد و پالوان مثل طوطی جواب میداد. مگر شک آنها برطرف نشد. تسلیمی ناگهانی قلعهفولاد به آسانی باورپذیر نبود. مجاهدین از ترس جان پیش نمیآمدند: هراس داشتند که به بهانه تسلیمی در دامی نیفتند؟ به امید غنیمت سرشان بر دار نرود.
بچهسید از بام پایین شد، اینبار رشته گفتگو را او بدست گرفت: «برادران مسلمان! ما عسکران بیچاره را تا حالا یک قوماندان کمونیست به زور نگه داشته بود. او را زدیم از دنیا تیرش کردیم.»
سربازبچهها حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند. معلوم بود سخنان جلف بچهسید خوش هیچکس نیامد.
تمام ترس مجاهدین از تورن شرفخان بود. حتی در تصورشان هم نمی گنجید که جان چنان مرد جنگی را سربازان خودش گرفته باشد. آنجا بیرون قلعه مجاهدین بین خود راجع به تورن حرف میزدند و از مرده و زنده اش خوف میکنند و اینجا داخل قلعه پانزده آدم زنده، دو نفر زخمی، یک جنازه سنگین و پر هیبت، همه تحت محاصره، گرسنه، خسته و هلاک، بدون مهمات و اعاشه.
دمی بعدتر از آنطرف دروازه قلعه صدا کردند، آمرانه اما تردیدآمیز: «اوه عسکرها، قوماندان صاحب ما میگوید که اگر براستی تورن را کشتهاید، مردهاش را نشان بدهید.»
پالوان به عجله پرسید: «چطور نشان بدهیم؟»
عسکرها متوجه آواز پالوان شدند که چقدر تغییر کرده بود. مثل گداها عذر و زاری میکرد. لحظات به کندی میگذشتند. بعد از چند لحظه سکوت، صدای پشت دروازه گفت: «مردهاش را از سر بام پایین اندازید.»
چرت سربازان خراب شد. انداختن جنازه از سر بام همه را هراسان و منزجر ساخت. آخر جنازهی تورن صاحب بود. همگی دوستش داشتند ولو که خودشان او را بقتل رسانده بودند.
پالوان و بچهسید از دستهای تورن صاحب گرفتند، خلیفه آشپز کمردرد را بهانه کرد و گوشهای ایستاد.
پالوان فریاد زد:«چی، چوچههای گاومیش واری گوشهایتان را کر انداخته بیغم ایستاد هستید. هله، زود شوید دو نفراز پاهایش بگیرید.»
سرهای بچهها روی سینههایشان افتاد و یکی هم پیش نیامد. پالوان جسد را مثل سنگی دوباره بر زمین رها کرد. دست هایش راتهدید آمیز به کمر زد: «اوه، لودهها، این کار را همه ما با هم شروع کردیم. حالا مجبوریم بسر برسانیمش. اگر نه میبینید که مرگ پشت دروازه قلعه در انتظارتان است.»
سربازان به یکدیگر نگاه کردند. دو نفر با اکراه پیش آمدند و جنازه تورن را با پالوان و بچهسید چهار دست و پا بلند کردند. چشمهای تورن کاملا باز بود، تو گویی درعمق چشمها و زیر بروتهای پرپشتش به ریش سربازان میخندید.
آن دو سربازی که پاهای تورن راگرفته بودند، یا از ترس یا از شرم، با چشمان بسته راه میرفتند. انگار از چشم در چشم شدن با تورن میگریختند. خون تورن صاحب به تل بوت سربازها چسپیده بود. سرانجام جنازه به سر بام رسید. دیوار قلعه از سر بام بلندتر بود. بالا کردن جسد آدمی تنومندی مثل تورن صاحب بر روی دیوار کار آسانی نبود. اول پاهای جسد را سر دیوار گذاشتن و آنطرف دور دادند. بعد تنهاش را شانهها گرفته، بلند کردند، مثل کسی که سر دیوار نشسته است. اگرچه روی تورن آن طرف بود، اما چشم های خود را طرف سربازها چرخانده بود؛ مانند روزهایی که به آنها اندرز میداد. حالا هم زیر بروتهای سیاهش انگار رازی به آنها میگفت.
پالوان و بچهسید تورن صاحب را از همان بالا رها کردند. جنازه چنان به شدت به زمین خورد که بام زیر پای آنها لرزید.
با دیدن مرده هیبتناک تورن دم مجاهدین راست شد. دیگر هیچ خس و خاشاکی جلوی سد طوفان آنها نمیتوانست شود. حالا دیگر نوبت آنها بود. سربازها قبض روح شده بودند و پیش مجاهدین چروق کرده نمی توانستند. آنها تفنگ های خود و تفنگچه دسته صدفی زیبای تورن صاحب را از طریق سوراخ زیر دروازه قلعه به آنطرف به مجاهدین گذراندند و بعد با دستهای خود دروازه قلعهفولاد نامدار را بروی برادران مجاهد گشودند.
اول فقط دو نفرمجاهد داخل شدند: پوزها بسته، انگشت به ماشه، خمیده خمیده، به عجله و وارخطایی چهار طرف را پاییده آمدند. بعد دو نفر دیگر آمدند و بالاخره هفت نفر مجاهد تمام قلعه و سربازان را زیر سلطه و وهم خود درآوردند. سکوتی مرگبار حکمفرما شد؛ نه از مجاهد صدایی برخاست و نه سربازان را یارای سخن گفتن بود.
دو مجاهد با ترس و عجله به بامها، جایی که ماشیندارها نصب بود، تاختند و دوی دیگر در داخل اطاقها را تلاشی کردند. سه نفر باقیمانده، سربازان را برده و بیخ دیوار نشاندند و دستهایشان را از پشت گردنهایشان در یکدیگر قلاب کردند.
بچه ها هنوز بیخ دیوار جابجا نشده بودند که ناگهان از اطاقهای آن سوی قلعه صدای غالمغال و دشنام شنیده شد. همه سرها به همان سو دور خورد. دیدند که خلیفه با دستهای بالا به پیش و مجاهدی در عقبش او را به زور قنداق این طرف آورده راهیست. شکم گوشتی و برآمده خلیفه آشپز با هر ضربه مجاهد، مانند مشک آب چلپ چلپ شورک میخورد. بیچاره چند بار سعی کرد سر خود را عقب بگرداند، اما هنوز گردن فربه خود را شور نداده، ضربه دیگر قنداق نصیبش میشود. خلیفه میخواست چیزی بگوید، مگر مجاهد کجا او را به دهن باز کردن میگذاشت؟: «صدایته نکشی، چوچه لنین، پروت کن… گفتم پروت کن.»
بعد مجاهد به قوماندان خود راپور داد: «این خبیث را به دزدی گیر کردم، چیزی را از ما پنهان میکرد.»
قوماندان لگد محکمی نثار گرده خلیفه که روی زمین دراز کشیده بود، کرد: «قواره اش به خوک میماند، چی را پُت میکردی، اولاد کافر؟»
خلیفه از شدت درد از وسط قات شد. سرفه برش داشت و با آواز بند بند جواب داد: «صاحب، بخدا اگر هیچ چیزی را پُت میکردم. من آشپز هستم، کلید دیپو پیش من میباشد. میرفتم که برای زخمیها دوا بیارم.»
حرف خلیفه تمام نشده مجاهد چیزی را که در روزنامه پیچانیده شده بود، به قوماندان پیش کرد: «اینه، این کمونست پدرلعنت اینی پیسهها را پُت میکرد.»
قوماندان بسته را گرفت، قات روزنامه را با عجله باز کرد و نگاهی دزدکی به پول ها انداخت، و بعد با همان عجله بسته را در جیب واسکت خود گذاشت. به موهای خلیفه آشپز چنگ انداخت و به زور بالایش کرد: «بگو اولاد خوک، اینها را از کجا کردی؟ چرا از مجاهدین پت میکردیش؟»
خلیفه دیگراز فرط درد و ترس گریه میکرد: «نی، بخدا اگر پتش میکردم قوماندان صاحب. این پیسه همان تورن کافر است. جایش تنها به من معلوم بود، میخواستم پیش شما بیارمش.»
مجاهد قهرآلود حرف را در دهنش خشک ساخت: «قوماندان صاحب، این بیدین لعین دروغ میگوید. پیسه ها را در بین درز دیوار پنهان میکرد که من گیرش کردم.»
خشم قوماندان تور خورد. لعاب دهانش را کمی از لبهایش آویزان بود با بالا کشید و چیغ زد: «به دزدی گیرش کردی و هنوز هم طرفش سیل داری؟»
و بعد قطار قطار مرمی روی خلیفه آشپز که هنوز روی زمین افتاده بود، خالی کرد. دست و پا و تنهی خلیفه زیر ضربات مرمی به شدت لرزیدند. خون تیره و غلیظی از یونیفورم عسکری چربش به هر سو روان شد. جسد گرد و فربه او چند تشنج منقطع و نیمه نیمه زد و بعد برای ابد آرام و آسوده دراز کشید.
ترس و اضطراب چهره چهارده سرباز باقیمانده سیاه کرد. هیچ کدام جرات نگاه کردن بدیگری را نداشت. حتی نفسشان را بیصدا و نیمه نیمه پایین و بالا میکردند تا قوماندان نشنود و قهرش نگیرد.
قوماندان تف آبداری روی خلیفه انداخت و روی خود را بطرف سربازان نشسته در بیخ دیوار دور داد. نفس عسکرها در حبس شد؛ نه پایین میرفت ونه بالا آمدنی بود.
صدای قوماندان حالا برای سربازان از صور اسرفیل کمتر نبود، یا آن قیامت خدایی، یا این قیامت قوماندان: «خو، حالی بگویید دربین شما کی مسلمان است کی کافر؟»
همه بُتواری خاموش ماندند.
قوماندان با سرو صدا شاجور کلاشنکوف را عوض کرد: «کرهخرهای لنین! مثلی که گپ را نفهمیدید؟ زود شوید، کافر و مسلمانتان را معلوم کنید!»
سربازها مثل سنگ خاموش بودند. جیک نزدند.
قوماندان لحظهای چشمهای خشمگینش را به آنها دوخت و بعد قهر شد. لعاب دهانش بار دیگر در بین لبهایش تار کشید: «خی، شما بخوبی نمیفهمید، هه؟ حالا به شما یاد میدهم که کافر و مسلمان را چطور معلوم کنید.»
میل کلاشنکوف را بسوی سربازی نشانه رفت که در آخر صف نشسته بود و از همه به او نزدیکتر بود. سرباز خواست چیزی بگوید اما مرمی قوماندان مهلت نداد و بر پیشانیاش نشست. سرباز آخ هم نگفت. جابجای به بغل چپه شد.
قوماندان دهان خود را با گوشهی قدیفه چرکینش پاک کرد و باز چیغ زد: «میگویید؟ یا کدام دیگرتان را هم مردار کنم؟» میل تفنگ را به سر سرباز دیگری نشانه رفت.
فریاد و گریه سرباز بالا شد: «به لحاظ خدا، نزنی. من مسلمان هستم. مسلمان… لاالهالاالله…»
سربازها مشغول کلمه بودند که از اتاقهای آن سوی قلعه یک مجاهد برآمد، نزدیک که شد در گوش قوماندان نجوا کرد: «قوماندان صاحب! در اطاق تورن یک الماری یافتم. قفلش را میده کردم. در بینش کمی پیسه است و دوازده دانه مکروف نو، سوچه، گریس بند…»
قوماندان میل تفنگ را از سر سرباز پایین کرد. گوشه قدیفهاش را بین دندانها گرفت و به فکر فرو رفت. صف وحشت زده و مرگدیده سربازان را از سر تا آخر برانداز کرد و هه آوازی خفه به مجاهدش گفت: «خرس…»
مجاهد با وارخطایی سر خود را بلند کرد و با تردید و به چشمان قوماندان دید. انگار از او میخواست که حرفش را تکرار کند.
قوماندان اینبار محکم و با تاکید تکرار کرد: «بلی، خرس… گفتمت که خرس…»
مجاهد نظری به صف سربازها انداخت. دل و نادل باز پرسید: «همه خرس…؟»
قوماندان دندانهایش را به هم فشرد و با صدایی خپ جواب داد:«ها، گفتم که خرس. کل شان را خرس کن. از یکسر… اگر یکیشان هم ماند، باز گپ این تفنگچهها به مرکز میرسد و از دست ما میپرد. مکروفها را همین جا بین خود تقسیم میکنیم… همه ما یک گپ میزنیم که عسکرها میخواستند پس سر ما حمله کنند. ما هم همه شان را….»
مجاهد سرش را ته و بالا کرد و رفت تا مجاهد دیگری بیاورد. وقتی دو نفر شدند به سربازها گفتند:«عسکربچه ها، برخیزید. این طرف ایستاد شوید. هر کس نام و ولایت خود را بگوید که بخیر همه را طرف ملک و جایش روان کنیم.»
روح سربازها دوباره دمیدن گرفت و گرمی امید یخهای خونشان را ذوب کرد. همه با چستی و سرو صدا از جا برخاستند. بچهسید و پالوان اولتر از همه. جسد خلیفه آشپز راه سربازان را مسدود کرده بود. هر کس که میگذشت، مجبور از سر جست خلیفه میزد و با هر خیز سیلی مگس از زخم های خلیفه میپریدند، دور کوتاهی میزدند و دوباره با سرعت بیشتر بر زخمهای خلیفه حملهور میشدند.
در حویلی نزدیک دهلیز کلان، صف سیزده نفری سربازان منتظر ایستادند تا نام و ولایت خودرا به برادر مجاهد گفته، کارشان جور شود؛ روبرویشان دو مجاهد در حالت تیارسی و کمی دورتر خود قوماندان همه را زیر نظر دارد.
بیخ دیوار قلعه سرباز کشته شده به بغل افتاده بود، گویی از دردپاهای خود را در شکم خود جمع کرده است. لحظاتی پردلهره و تلخی بود. سربازها، مثل اینکه نو همدیگر را دیده باشند، با یکدیگر نجوا میکردند.
ناگهان، هر دو مجاهد همزمان بر روی آنها آتش گشودند. مرمیهای داغ بر سر و تن سربازها نشست و همه مثل درختان بی ریشه به زمین افتادند. بچهسید و پالوان که در ابتدای صف و از همه نزدیکتر به دهلیز ایستاده بودند، به دهلیز دویدند و با چالاکی زینهها را پیمودند. اما گلولههای کلاشنکوف قوماندان در نیمه راه به آنها رسید.
هردویشان، هم بچهسید و هم پالوان، دو دو پته زینه به عقب بازآمدند و پته به پته پایین لغزیدند. خطی از خونشان در مسیر خون تورن صاحب به راه افتاد. از همان دور هم میشد دید که تل بوتهایشان از خون سرخ شده است.
مجاهدین شاجورهای خالی خود را دوباره پر کردند و قوماندان فریاد زد: « تیز شوید. این کمونیستهای مردارشده را به چاه اندازید. بعد مکروفها را بیاورید که تقسیم کنیم. راستی آن دو زخمی هم یادتان نرود. آنها هم خرس…»
.
[پایان]
* متن این داستان توسط نبشت ویرایش شده است.