حلیمه زنی بود بلند قامت، چهارشانه، سفید خاره و قوی هیکل که چشمان سبز او میان صورتِ گرد و پُر گوشتش میدرخشید، تمام صورتش نقشونگارهایی با رنگ سبز داشت که بر جذابیت چهرهاش میافزود، یکی از این خالکوبیها طرح خاتمی بود که روی چانهاش خودنمایی میکرد و دیگر خالکوبیی که بسیار زیبا بود پشت دو دستش جای داشت و تصویر لیلی و مجنون را با جامی در دست نشان میداد که بصورت قرینه روی هر دو دستش بود و هنگامی که دستانش را مشت میکرد و به هم میچسباند تصویر کامل میشد.
حلیمه زندگی خوبی داشت، شوهرش آقاجلال، حلیمه را بسیار دوست میداشت و جز به مهربانی با او رفتار نمیکرد، هر وقت میرفت کویت که لوازم صید ماهی بخرد، گلوبند و النگو و گوشواره برای حلیمه به سوغات میآورد، حلیمه هم غذاهای خوشمزهای برای آقاجلال درست میکرد، لباسهایش را میشست، شیر گاومیشها را میدوشید، هیزم داخل تنور میگذاشت و نان بَلبَل میساخت و شبها که آقاجلال به خانه میآمد با تشت آبگرم پاهایش را ماساژ میداد. تقریباً کار هر روزش همین بود و وقتی هم که از کارهای خانه فارغ میشد توی آفتاب مینشست و آینهی دردار کویتیش را دست میگرفت و با سرخآب سفیدابهایی که آقا جلال از کویت برایش آورده بود بَزَک میکرد.
مردان روستا به زیبایی زنِ آقا جلال رشک میخوردند آنان که جز دودهی تنور و موهای وز شده و بوی طویله و گاومیش از زنهایشان چیزی ندیده بودند به هر بهانه حلیمه را توی سر زنانشان میکوبیدند و زنان روستا هم به مهربانیِ شوهر حلیمه حسودیشان میشد، آنها هم جز کتک و فحش از شوهرانشان چیزی ندیده بودند ، وقتی نقل زندگی حلیمه میشد با حسرت لب به سخن میگشودند ، و از اخلاق و خوبی و دست و دلبازی و چشم پاکی آقا جلال میگفتند.
تا اینکه حلیمه آبستن شد و بعد از نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت ناز و عشوه پسری به دنیا آورد که نامش را حمید گذاشتند، چشمان سبز و صورت سفید حمید مثل مادرش حلیمه زیبا بود.
روایت اول
آن روز صبح حلیمه حس عجیبی داشت، دلش نمیخواست مردش به دریا برود پس رو کرد به آقاجلال و گفت: «مرد امروز نرو دریا، هوا خرابه، ماهی که تمام نمیشه! فردا برو یا نه اصلاً هر وقت هوا بهتر شد برو.»
آقا جلال در حالی که گوشهی سبیلش را با دندانهای سفید صدفیش میجوید نگاهی به آسمان کرد و همان نگاه را تا موهای بُلُند و بلند حلیمه امتداد داد، دلش نیامد نَه بگوید، پس گفت میمانم و ساکت شد.
حلیمه سفری صبحانه را پهن کرد، گلهای صورتی وسط سفر به ظرف شیر لبخند میزدند و شاخهها نانهای داغ بَلبَل را محکم در وسط سفره نگه داشته بودند، آقا جلال دست برد و یکه تکه و خیار و گوجه را وسط نان گذاشت و بعد آن را به دست حمید که هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود داد، بعد رو کرد به حلیمه که داشت از باغچهی وسط حیاط نعنا میچید گفت: «اُم حمید نمیای؟ چای برات ریختم، سرد میشهها!». تا حلیمه خواست حرفی بزند صدای سوت بلندی آمد، زمین لرزید و خاک بلند شد، حلیمه دیگر هیچ نفهمید.
صداهای مبهم و نا مفهومی میآمد، حلیمه چشمانش را به دشواری باز کرد، چند مرد با لباسهای نظامی را دید که با هم به زبان عربی صحبت میکرد، صدایشان واضح نبود اما شنید که میگفتند بیشترشان مُردهاند، حلیمه چشمگرداند تا خانه را ببیند، آوار شده بود و هیچ از آن باقی نمانده بود، از هوش رفت .
وقتی دوباره چشمانش را گشود شب بود و جز سیاهی چیزی پیدا نبود، به سختی از جایش برخاست و دستهی سبزی را که هنوز در مشت راستش بود به گوشهای انداخت، دست چپش خیلی درد داشت و انگار شکسته بود، حلیمه بیتوجه لنگانلنگان به سمت خانهی آوار شدهاش رفت، نور بیرمق مهتاب میتابید، حلیمه روی خرابهی خانهاش نشست نمیدانست چه کند، جلالآقا، حمید!
صدای چند مرد آمد که عربیِ عراقی با هم حرف میزدند، حلیمه ترسید، و پشت آوارِ خانه خزید، چند سرباز بعثی بودند، پدر حلیمه هم بعثی بود و در عراق زندگی میکرد، چند سال پیش که آقا جلال آمده بود بصره حلیمه را دیده بود و عاشقش شده بود و به خواستگاریش آمده بود، پدر حلیمه هم حرفی نداشت و شوهرش داد به آقاجلال، خواست جلو برود و از سربازها کمک بخواهد که یکی از پشت دهانش را گرفت، آرام گفت: «حلیمه هیچ نگو، منم حمود برادر جلال، آروم بیا عقب».
سربازها که رفتند حلیمه گفت: «تو اینجا چه میکنی؟ مگه بغداد نبودی؟ دیدی خانه خراب شدم، آقا جلال، حمیدم همه زیر آوار ماندند» حمود گفت: « آروم باش خدا رحمتشون کنه دیگه اینجا کاری از دستت بَر نمییاد، باید زودتر بری، جنگ شده و اوضاع بدتر هم میشه».، حلیمه گفت:«کجا برم؟ من که اینجا کسی ندارم»، حمود گفت: «میفرستمت بصره پیش پدرت اوضاع که بهتر شد بهت سَر میزنم»، حلیمه هیچ نگفت و تنها اشک میریخت.
صبح حمود، حلیمه را برد سر جاده و به یکی از ماشینهایی که برمیگشتند عراق پول داد تا حلیمه را بصره پیاده کند، مقداری پول هم به حلیمه داد و راهیش کرد.
هوا گرم بود، شرجی مثل باران بر روی صورت حلیمه مینشست، او عبای شرندهی خاکی را که از خانهی بیبی صغرا برداشته بود دور خودش پیچیده و به جاده نگاه میکرد، یاد روزی افتاد که همراه آقا جلال به اینجا میآمد، انگار بر اسب سفید بالداری سوار بود، در راه همش میخندید، اما امروز تنها بود و فقط اشک میریخت، به بصره رسیدند، پیاده شد و رفت خانهی پدرش، در زد، مادرش در را گشود، دخترش را که دید خوشحال شد، حلیمه هیچ نگفت و یکراست رفت طبقه بالا توی اتاق پنجدری و در را بست، هوا گرم بود اما او اعتنا نمیکرد هر چقدر مادر و خواهرانش آمدند و رفتند و غذا آوردند حلیمه جواب نداد همانجا ماند تا شب، هوا تاریک شده بود ، تنها کولر خانه که فقط برای پدرش روشن میشد شروع به غِرغِر کرد و حلیمه که فهمید پدرش آمده، پایین آمد، رفت توی اتاق و سلام کرد و گوشهای نشست، پدر رو کرد به حلیمه و گفت: «چه شده دختر؟ چطور تونستی بیای؟ آقا جلال و حمید کجان؟»، حلیمه زد زیر گریه و همه چیز را تعریف کرد، پدر آه سردی کشید و گفت: «جنگ دو سر باخته، تو تا هر وقت بخوای میتونی اینجا بمونی، اما به کسی نگو ایران بودی».
باران تندی میبارید صدای غرش آسمان انگار انفجار بمب بود، درِ حیاط را میزدند، حلیمه رفت در را باز کرد، حمود بود، آمده بود حال حلیمه را بپرسد، بعد از چهار ماه، حلیمه گفت: «تونستی اجساد آقا جلال و حمید را از زیر آوار بیرون بیاری؟» حمود گفت:«آره دفنشون کردیم.»
چند روز بعد مادر حلیمه گفت حمود با بابات صحبت کرده و قراره تو رو به او بدیم، حلیمه هیچ نگفت، و به چرخ دوچرخهی هندی پدرش که سروتَه توی حیاط گذاشت بود و برادر کوچکش میچرخاندش نگاه کرد.
سی سال از ازدواج حلیمه با حمود میگذشت، حاصل اون ازدواج چهارتا پسر و سه دختر بود که همه ازدواج کرده بودند و رفته بودند سر خانه زندگیشان، حلیمه و حمود هم بعد از حملهی آمریکا به عراق آمده بودند کانادا، حمود سرطان داشت و هر چند وقت بستری میشد، پزشکان قطع امید کرده بودند.
حمود همان طور که روی تخت بیمارستان دستش در دست حلیمه بود با چشمانی پر از اشک گفت: «حلیمه جان دوتا قول بهم بده، یکی اینکه تا آخر حرفهام بمونی و دومی حلالم کنی.» حلیمه با تعجب به حمود نگاه کرد و گفت: «تو خوب میشی و دوباره میآیی خانه، آنجا با هم صحبت میکنیم.» اما حمود گفت: «خودم میدونم اینبار زنده بیرون نمیرم پس لطفاً گوش کن. من یک دروغ بزرگ به تو گفتم و تنها دلیلم هم علاقهی زیادی بود که همیشه بهت داشتم، وقتی جلال عروسی کرد، از همان شب عروسیتان عاشقت شدم، و بخاطر همین هیچ وقت نزدتان نیامدم، جنگ که شروع شد تنها با هدف کشتن جلال به ایران آمدم، آن خمپاره را من روی خانهی شما انداختم، وقتی به خانهیتان آمدم، خراب شده بود و تو گوشهی حیاط افتاده بودی، من به کمک چندتا از سربازان جلال و حمید را از زیر آوار بیرون آوردیم، هنوز زنده بودند، خیلی با رفقایم کلنجار رفتم تا راضی شدند هر دو را بُکُشیم، آنها را کشتیم، بعد بردم و به دریا انداختمشان، و بقیهی ماجرا هم که خودت میدانی.»
حلیمه از پنجرهی بزرگ اتاق بیمارستان به عابران توی خیابان نگاه میکرد که بیتفاوت از کنار هم میگذشتند، از آن بالا چقدر کوچک بودند.
روایت دوم
حلیمه یکبار ازدواج کرده بود اما عمر شوهرش جلال به دنیا نبود و یک روز که میخواست برای ماهیگیری به دریا برود حلیمه مانعش شده بود چون شب قبل خواب دیده بوده که وقتی آقا جلال برای صید رفته پایش سُر خورده و به داخل دریا میافتد و بمبکها که انگار گرسنه منتظر شوهرش بودند میآیند تا آخرین تکهاش را میخورند و جز دمپایی پِنگِکی جلال که قابل هضم نبود چیزی بر جای نمانده بود، پس بدی هوا را بهانه کرد تا شوهرش به دریا نرود، اما از بخت بد آن روز اولین روز جنگ بود و اولین خمپاره به خانهی آنها خورد بود و آقا جلال و حمید پسرش را کشت.
سربند همین بیسرپرستی و زیبایی خواستگاران فراوانی داشت از شیخ عشیره گرفته تا عبدوچیپون که مرد سیاه و لاغر و دیلاقی بود و یک پایش هم میلنگید و شلان شلان گوسفندان مردم را به صحرا میبرد، دندانهای دراز و زرد عبدو مثل گراز بود و همیشه بوی بُز میداد، مادران هم هر وقت از بچههای کوچک روستا خطایی سر میزد و یا شبها که نمیخوابیدند اسم عبدوچیپون را میآوردند و کودکان تَپ میکردند و دیگر نفسشان بیرون نمیآمد.
عبدوچیپون خودش هم خوب میدانست که در راه عشق حلیمه موانع بسیاری دارد، حاج علی شیخ عشیره، احمد امامجماعت روستا، سروان قاسم رئیس کلانتری و از همه مهمتر سربازان دشمن، یک شب تصمیمش را گرفت و رفت دم خونه ابووفا که حلیمه را برای کنیزی در مقابل جای خواب و غذا پناه داده بودند، دَر زد، صدایی خسته گفت کیه و عبدوچیپون که صدای حلیمه را خوب میشناخت، آرام و نجواگونه گفت:«منم ! عبدو! در را باز کن، کارت دارم» حلیمه دَر را باز کرد، عبدو گفت:«حلیمه من دوستت دارم، میدونم که چقدر رنج میکشی، آمدهام نجاتت بدم، میبرمت یه جای دور که کسی نتونه اذیتت کنه، نمیخوام زنم بشی فقط میخوام نجاتت بدم!»
حلیمه که بعد از مرگ آقاجلال جز ستم و طمع از مردم روستایش چیزی ندیده بود و هر روز آرزوی مرگ میکرد به عبدوچیپون اعتماد کرد و گفت: «عبدو قسم بخور که اذیتم نمیکنی، قسم بخور که دروغ نمیگی» عبدو گفت: «به جد سیدعباس مو کارت ندارم، فقط میخوام نجاتت بدم، اصلاً تو به مو بگو کوکا، خوبن؟ خلاص دیگه بیو بریم» و حلیمه بی هیچ توشهای دنبال عبدوچیپون بهراه افتاد.
حلیمه هنوز خواب بود و عبدوچیپون بالای سرش نشسته بود، موهای صاف و بلند حلیمه که انگار برف رویش نشسته باشد یک طرف صورتش را پوشانده بود، صورتش میدرخشید، لحاف گلریز صورتیش را تا زیر گردنش آورده بود و با دستان لیلی و مجنون دارش بالای لحاف را گرفته بود، عبدو صورتش را نزدیک گوش حلیمه برد و به آهستگی گفت: «حلیمه جان! صبحانه حاضره» و حلیمه آرام چشمانش را باز کرد، عبدو دوباره گفت: «صبحانه! صبحانه را میگم، حاضر کردم، بیارم همینجا؟» حلیمه گفت: « نه باهم میرویم آشپزخانه میخوریم» بعد بلند شد و دست عبدو را گرفت، از راهرو عبور کردند، حلیمه ناگهان گفت: «عبدو مراقب باش اینجا اُسکار خوابیده پا روی دُمش نذاری» و دوباره مثل هر روز صبح طی این سی سال آرام گفت: «عبدو جان! نباید با خودت اینکار را میکردی، نباید چشمانت را کور میکردی» و عبدو هم مثل تمام سی سال گذشته یک پاسخ داشت: «عشق عزیزم، من به تو قول دادم و اگر میدیدمت دیگر نمیدانستم چه میشود، عاشق کور بودن بهتر است یا شوهر بینا» و بلند مثل هر صبح این سیسال خندید.
روایت سوم
حلیمه در خانهی پدرش جز رنج هیچ ندیده بود، اما از وقتی با آقا جلال ازدواج کرد، دنیایش رنگ خوشبختی گرفت، با بدنیا آمدن حمید دیگر از خدا هیچ نمیخواست تا آن صبح نحس که آرزو میکرد ای کاش هیچ وقت بیدار نشده بود و از خانه بیرون نرفته بود، داشت از خانهی بیبی کبریٰ به خانه بر میگشت صدای انفجار مهیبی شنید، دود از سمت خانهیشان به هوا برخاسته بود، حلیمه فقط میدوید، اشک میریخت و میدوید، به خودش نفرین میکرد و میدوید، به خانهی ویران شدهاش رسید، دود، گردوغبار، دیوار حیاط که فرو ریخته بود، اینها تنها چیزهایی بود که یادش میآمد.
حلیمهی مثل گُل زیبا و ظریف که استوار و همیشه خندان بود شکسته شد و سر به زیر، با آوار خانهاش ویران شد حلیمه، گردن گج شد حلیمه، یهوری شد حلیمه، صبور شد، سربهزیر، لاغر و پژمرده، نه دوستی داشت و نه صاحبی، صبح تا شب گدایی میکرد و شب میرفت گوشهی خانهی خرابهاش میخوابید، با هیچکس حرف نمیزد و تنها نگاهش به زمین بود و راه میرفت، دیگه حتی بچهها هم دستش نمیانداختند.
دیگه نقل هیچ خانهای، خوشبختی حلیمه و خوشاخلاقی آقا جلال نبود، دیگه کسی حلیمه را نمیدید.