بهظاهر رفتارشان عادی بود و هیچ اتفاق عجیب و شکبرانگیزی پیرامونشان نمیافتاد و همین معمولیبودن همیشه تعجب مرا برمیانگیخت. این که رفاقت محوی با همهٔ زندانیها داشتند و در عین حال کسی آنقدرها دوستشان حساب نمیشد که بداند دقیقاً در سلولشان چه میگذرد و اگر در میآمدی که: اینها دارن تو سلولشون چهکار میکنن؟ احتمالاً جواب میشنیدی: چه کار مثلاً؟ چه کار خاصی باید بکنن؟ اصلان که احتمالاً داره کتاب میخونه. اون گندههه یه چیزی کوفت میکنه، میکا و پولا دارن از اون هواپیما چوبیها درست میکنن، لابد اون یکی هم داره سیگار دود میکنه…
به نظر هیچکس عادیبودن این زندانیها عجیب نبود و عادیبودن منطقاً نمیتواند عجیب باشد، اما من حس میکردم، ندانسته حس میکردم که بچههای سلول هفده کاری میکنند که ما نمیدانیم. خیلی تلاش کردم سر در بیاورم اما بیفایده بود. کمکم داشتم قانع میشدم ریگی به کفششان نیست که سورن ــ همان که سیگار از دهانش نمیافتاد و به طرز عجیبی هیچ کدام از زندانبانان سیگارکشیدنش را نمیدیدند ــ سراغم آمد. این پنج تا همان رفاقت محو همیشگیشان را با من هم داشتند که از سلام و احوالپرسی یا شوخیهای دستهجمعی فراتر نمیرفت، اما هیچوقت هیچکدامشان منحصراً با من صحبت نکرده بود.
آن روز صبح که وارد توالت شدم، از خلوتبودن توالت همیشهشلوغ تعجب کردم. حدس زدم که شاید زندانیها را برای مراسمی بردهاند. کارم را کردم، خواستم دست و رویم را بشویم که سورن را دیدم. با لختی خاص خودش به رادیاتور دستشویی تکیه داده بود و منتظر بود. اول دستشویی خالی، حالا سورن که تنها ایستاده بود و مرا تماشا میکرد و حتی سیگار هم نمیکشید! گویا متوجه تعجب و ترس من شد، سریع گفت: دستاتو بشور، بعدش کارت دارم. نترس. چیزی نیست…
این هم از این! یکی از این پنجتا دستشویی را قرق کرده بود که بتواند با من حرف بزند! تنها و اختصاصی. تندتند دست و رویم را شستم و به طرفش رفتم. منتظر شنیدن سوالی نشد. سریع گفت: شب یه بهانه جور کن و بیا سلول ما. کسی نفهمه میای اونجا. ساعت هشت منتظریم. باز میگم. کسی نفهمه که من الان با تو حرف زدم، کسی نفهمه میخوای بیای اونجا… حالیته؟
ـ چه خبره اتاقتون؟ چی شده؟
ـ بیا میفهمی.
بعد هم سریع و بدون هیچ حرفی در توالت را باز کرد و خارج شد، از لای در هیکل گندهٔ بوفالو را دیدم که منتظر سورن ایستاده بود. نمیدانم چه کلکی سوار کرده بودند که دستشویی چنان خلوت شده بود، خصوصاً اینکه دو جمله حرفزدن اینهمه قصهسوارکردن نمیخواست. بعدها هم سر از کارشان در نیاوردم. شاید میخواستند با این روش فوریت ماجرا را بهتر حالیام کنند. تا ساعت هشت شب، مجبور شدم پنج بار دستشویی بروم و دلشورهام را به شکل اسهالی رقیق سبک کنم. ذهنم مرتب نبود اما منطقیترین حدسم این بود که مرا برای انجام کاری خلاف نیاز دارند. میخواهند من همکاری کنم که به هدفشان که نمیدانستم چیست برسند، و نمیفهمیدم چرا مرا انتخاب کردهاند! من ابداً اهل خلاف نبودم. زندانآمدنم هم تماماً به خاطر بدشانسی و بدبیاری بود و شاید حتی شرافت! من انباردار یک کارگاه تولیدی بودم و به اتفاقاتی که در کارگاه و انبار میافتاد، مشکوک شدم. حتی فرصت نکردم درست از جریان سر در بیاورم. یک آن به خودم آمدم و دیدم به خاطر دزدی و زد و خورد و خیانتدرامانت به زندان افتادهام! و حالا باید چند سالی در این خرابشده آب خنک بخورم. این هم از زندانیهای سلول هفده! نمیدانستم باید چه کنم. نمیخواستم قاطی خلافشان بشوم و جرمم را سنگینتر کنم و از طرفی نمیتوانستم مخالفت کنم، خطرناک به نظر میرسیدند. شاید اگر مخالفت میکردم، حسابم را کف دستم میگذاشتند…
بلاخره ساعت هشت رسید و من بعد از یک بار دیگر دستشوییرفتن، طوری که بقیه زندانیها متوجه نشوند، خودم را به سلولشان رساندم. انگار خیلی نزار و رنگ پریده بودم، اصلان تا مرا دید خندهای کرد و گفت: پس چته؟ زهرهت ترکیده؟ نترس بابا…اعدامت که نمیخوایم بکنیم، قراره حرف بزنیم!
بقیه هم لبخندی زدند و حتی سورن سیگاری تعارفم کرد. سیگاری نبودم. اما در آن لحظه آرزو کردم ای کاش میبودم و میکشیدم و کمی آرامتر میشدم. اول از همه بوفالو گفت: اگه کسی الان اومد تو سلول، یا فهمید که تو اینجایی میگی که اومدی از دوقلوها برای پسرت اسباببازی چوبی بخری. سری تکان دادم و سورن صحبت را ادامه داد. کمی از من و شغلم پرسید و از شرایطم در زندان. از این که چه طور سر از زندان درآورده بودم، هرچند به نظر میرسید خودش همهٔ اینها را میداند. سؤالاتش خیلی دقیق و حسابشده بود. هر لحظه ترس من بیشتر میشد. تا اینکه دوباره اصلان به حرف آمد: پس تو هم بیگناه اومدی زندان…
ـ آره. انگار برام پاپوش دوختن.
ـ دوست داری دوباره آزاد شی و برگردی پیش خانوادهت؟
با این سوال واقعاً وحشت کردم. چه جوابی باید میدادم؟ انگار واقعاً خلافی در کار بود.
ـ معلومه… اما چه طوری؟ پولا همانطور که سرش پایین بود و با برادرش مشغول ساختن چیزی بودند، پاسخ داد: کافیه یه نفر دیگه به جای تو مقصر اون اتهاماتی که به تو زدن شناخته بشه، درست مثل اتفاقی که برای تو افتاد. اگه همه اینا گردن یه نفر دیگه بیفته، تو مبرا میشی، بعدم از زندان درت میارن. واقعیت اینه که تو مقصر نیستی. ما و خودتم اینو میدونیم.
گیج شده بودم. با چشمهای متعجب پرسیدم: ینی چی؟ اصلان با قیافهای جدی رو به رویم نشست و برایم توضیح داد: نگاه کن! تو آدم شریفی هستی. جای آدمهای شریف توی زندان نیست. بدیش اینه که این روزا زندان پر شده از آدمای بدبختی مثل تو که بیدلیل و به خاطر گناه یه نفر دیگه افتادن زندان. من اینو میبینم و رنج میکشم. چون خودمم همینطوری شد که پام اینجا باز شد. من میفهمم… یه عالم آدم تو این دنیا هستن که حقشونه تو زندان بپوسن یا برن بالای دار. به جاش آدمایی مثل ما باید جورشون رو بکشن. چند ساله که ما توی این زندان کارمون شده همین. من به همین زندهم که نذارم آدمای بیگناه عمرشون اینجا تلف شه.
ـ من دوست دارم برم بیرون از اینجا… اما به جاش چی از من میخواین؟
ـ ببین… نگرفتی مطلبو… این خودش برای ما هدفه. چیزی نمیخوایم جز این که تو آزاد شی و یکی که حقشه اعدام بشه.
ـ اعدام؟ جرم من اصلاً اینقدر سنگین نیست…
اینبار میکا جواب داد: آدمای دیگهای هم مثل تو هستن که به جرمای سنگینتر اینجان اما بیگناهن… یه نفر هست که میشه به کارگاه شما و یه قتل ربطش داد. خودش یه معتاد متجاوز عوضیه. اگه کارمون درست پیش بره هم تو آزاد میشی، هم یه نفر از اعدام نجات پیدا میکنه، دست آخرم اون که لیاقتش چوبهٔ داره، میره بالای دار، و دیگه جای نگرانی نیست. خطری کسی رو تهدید نمی کنه. چیزی لو نمیره. چون یارو مرده…
دست و پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم صحبتی بکنم. چطور همهٔ این چیزها امکانپذیر بود؟ این اطلاعات از کجا به دست این پنج نفر رسیده بود؟ آیا واقعاً از من چیزی نمیخواستند؟ راست میگفتند؟ وحشتزده و بیاعتماد بودم و نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم و سؤالی بپرسم.
سورن گفت: نیازی نیست تو کاری بکنی. فقط دهنت رو بسته نگه دار تا موقعش برسه. دو قلوها کارای حقوقی رو انجام میدن. بوفالو از دور مراقبته، چند تا مذاکره و معامله هست که من خودم راست و ریس میکنم.
ما نظرمون روی کس دیگهای بود. ولی اصلان تو رو انتخاب کرده، شانس در خونهتو زده، بپا از دستش ندی. فقط دهنتو ببند. همین. یه ماه نکشیده آزادی.
ـ شما چرا این کارو برای خودتون…
اصلان وسط حرفم پرید و نگذاشت سوالم را کامل بپرسم: همیشه همهچیز انقد ساده نیست… پاشو برگرد سلولت… نگران چیزی هم نباش… دینی به ما نداری… ولی ما دِینمون رو به خودمون و جامعهمون ادا میکنیم. اگه پیغامی بود، سورن بهت میرسونه. منتظر خبرهای بعدی باش.
آن شب از هیجان خوابم نبرد. باور نمیکردم. هنوز هم به نیتشان شک داشتم اما با خودم فکر کردم که زمان صحت همه چیز را نشان خواهد داد. و زمان همه چیز را نشان داد.
تا یک هفته خبری از سورن یا بقیه نشد، فقط گاهی از دور بوفالو را میدیدم که چیزی میلمباند و به طرزی نامحسوس مرا دید میزد. اما شب هشتم سورن در راهرو با من دست داد و کاغذ کوچکی را کف دستم گذاشت، پیغام کوتاه و کامل بود: فردا برای شهادت به دادگاه مردک احضار میشی. نگران هیچ چیز نباش، و دربارهٔ اتفاقات کارگاه حقیقت رو بگو.
شب را درست نخوابیدم و حتی برای لحظاتی فکر کردم که شاید دستم انداختهاند اما صبح که بلندگو اسمم را اعلام کرد و به دفتر رئیس زندان خوانده شدم، فهمیدم همه چیز صحت دارد. رئیس زندان با نگاهی عجیب نامهٔ دادگاه را به دستم داد و گفت: ممکنه تبرئه بشی. هفتهٔ آینده باید بری دادگاه و دوباره از خودت دفاع کنی. انگار مقصر اصلی پیدا شده.
این بهترین چیزی بود که میتوانست اتفاق بیفتد. تا روز موعود هر ثانیه یک ساعت گذشت. اما بلاخره دادگاه فرا رسید. زمان خیلی کمی به من اختصاص داده شد تا هرچیزی در ارتباط با دزدیهای کارگاه میدانم بگویم. ولی موضوع اصلی دادگاه قتل زنی جوان و یک متهم بخت برگشتهٔ دیگر بود. من وکیلی نداشتم اما وکیل متهم قتل، که حدس میزدم از طرف دوقلوها استخدام شده باشد، بهخوبی از او دفاع کرد. حرفهای کوتاه من هم که در مقابل قتل چندان محلی از اهمیت نداشت، خیلی سریع مقبول افتاد و به جای من و جوان متهم به قتل، یک مفنگی سیاه و لاغر، که پلیس دستگیر و به دادگاه معرفی کرده بود، به اعدام محکوم شد. میشد فهمید که سورن با چند نفر در ادارهٔ پلیس، ساخت و پاخت کرده و من حتی نمیتوانستم حدس بزنم که چه بدهبستانی بین آن پنج نفر و اینهمه آدم بیرون از زندان میتوانست وجود داشته باشد که همه چیز اینقدر درست و بیاشتباه پیش رفته. کسی از من پولی نگرفته بود اما شاید متهمان قتل، هزینهٔ اهداف خیرخواهانهٔ زندانیهای بند هفده را پرداخت میکردند. به هر حال من موظف بودم سؤالی نپرسم و صرفاً از آزادیام خوشحال باشم…
در نهایت من تبرئه شدم، وسایلم را از زندان تحویل گرفتم و خوشحال به خانهام برگشتم. همهٔ اینها در یک هفته اتفاق افتاد و حتی فرصتی پیش نیامد که از زندانیهای خوب بند هفده تشکر کنم.
کمی بعد آن مرد را اعدام کردند ولی من دقیقاً نمیدانم که پچپچها و چشمهای متعجب و حتی اعتراضات، از اعدام آن مرد شروع شد و یا پیش و پس آن، چون زندانبانی، هیچ اسمی را رسماً اعلام نکرد. فقط میدانم آن اتفاق عجیب حدوداً در زمان اعدام مردک افتاد.
سازمان ارشد زندانبانی، برای کاهش آمار جرائم، طی یک تصمیم نمادین، دستور داد استخوانهای تمام اعدامیان را برای ساخت یک چوبهٔ دار جدید، استفاده کنند و بعد دار را در یکی از میادین پایتخت بگذارند. حدس میزنم استخوانهای اعدامی نجاتدهندهٔ من هم در دار استفاده شد. اما نمیتوانم یقین داشته باشم. دستور عجیبی بود و مرا وحشتزده کرد. نمیتوانستم موضوع را درک کنم، فقط به اصلان فکر میکردم که با شنیدن این خبر چه حالی شده است. خبر خوبی به نظر نمیرسید. حس میکردم این چوبهٔ دار برای کاهش آمار جرائم نیست، که تنها آماده باشیست برای تمام کسانی که قرار است در آینده بی دلیل و با دلیل، به دست مأمورین و یا زندانیهای بند هفده، پای دار بروند. دار جدید تشنهٔ کشتن بود…
امروز نزدیک به یک سال از آن اتفاق میگذرد و من طبق قولم آن ماجرا را حتی برای همسرم بازگو نکردهام، اینکه یک نفر را به گناه کسانی که نمیدانم و نمیشناسم، اعدام کردهاند و احتمالاً از استخوانهایش چوبهٔ دار ساختهاند و من نیز واسطه این اتفاق بودهام. حتی اسم اصلان و دار و دستهاش را به زبان نیاوردم و نیز از کسی نشنیدم، تا امروز که شنیدن نام اصلان، از تلویزیون سراسری توجهام را جلب کرد. سر بلند کردم، تصویرش را شناختم و عرق سرد روی پیشانیام نشست. اصلان را اعدام کردهاند!
شوکه شدهام. باور نمیکنم. اخبار ماجرا را اینطور توضیح داد که اصلان رئیس یک باند مخفی در زندان بوده و به کمک اعضای باندش با زد و بند و ستاندن پولهای هنگفت، به مجرمان کمک میکرده تا تبرئه شوند و به جایشان افراد دیگری مقصر شناخته شدهاند. اخبار از هدف اصلی اصلان، عدالت و شرافت، چیزی نگفت و نیز نفهمیدم که چه طور ماجرا لو رفته است. تنها شنیدم که چهار نفر دیگر از اعضای اصلی باند، به عنوان متهمان ردیف اول، به زودی اعدام خواهند شد و برای کسانی که با کمکهای این باند، از اتهامات خود تبرئه شدهاند، دادگاه مجدد برگزار خواهد شد…
خیرخواهی اصلان و آن چهار نفر، بلای جانشان شد و دردی از دردهای من هم دوا نکرد چون باید منتظر دادگاه مجدد باشم اما از شنیدن خبر اصلی آنچنان متعجب و وحشتزدهام که فکر دادگاه مجدد چندان وحشت و نگرانیام را برنیانگیخته است! تلویزیون سراسری، همهٔ حوادث و باندهای مخوف زندان و مجرمان را در اخبار پخش نمیکند. علت پخش این خبر چیز دیگریست و من هیچ نمیدانم چه طور چنین چیزی رخ داده است. دار استخوانی افتتاح شده و اصلان اولین نفری است که با این دار اعدام کردهاند!