پیروزیهای یک جنگجو زیر سوال میرود. زنی بهخاطر رفتار رسواکنندهٔ خود هدفِ تمسخر واقع میشود. مولفی سرشناس بهخاطر کُتبِ زنستیزانهاش سرزنش میشود. اینها را در ادبیات قرون وسطا بهکرات میبینیم. تهدیدِ بدنامی و بیآبرویی، و واکنشِ مردم در مواجهه با آن، مولفانِ قرون وسطا را مسحور خود کرده بود. آنها در قالب شعر و نثر، قهرمانانی افسانهای ــ و گاهی نسخهای از خودشان ــ را به تصویر میکشیدند که با زیرکی، آبروی خود را نجات میداد.
اعتبار و آبرو برای مردمِ قرون وسطی بسیار مهم بود ــ از خیلی جهات بیشتر از امروزِ ما. آنها نگرانِ جایگاهِ اجتماعی خود بودند؛ برای مردمِ آن زمان، شکوه و بدنامی، هردو با سرعت باد میگذشت. و درست مثل امروز، افکار عمومیِ آن زمان هم بسیار غیرقابل اعتماد بوده است. در قرون وسطا هرکس که سوادِ درستی داشت، میدانست که کلمهٔ فاما (fama) در لاتین، هم برای اشاره به شهرتِ مثبتِ ناشی از اعمالِ نیکو به کار میرفت و هم برای اشاره به شایعاتِ محض. در حماسهٔ اِنیاد، که یک متنِ درسیِ لاتین و محبوب در قرون وسطا بود، ویرژیل [مولفِ انیاد] هیولایی مخوف را به تصویر میکشد که بدنش از زبانها و دهانها و گوشهای فراوان پوشیده شده است. این هیولا نمیخوابد، بلکه شبها جیغکشان بر فراز شهرها پرواز میکند و با ترکیبی از حرفهای راست و دروغهای شیادانه مردم را میترساند. شایعه هیولاییست که هرگز نمیخوابد. چگونه باید با آن مقابله کرد؟
بیوولف، قهرمان اسطورهای مجبور میشود برای غلبه بر یک رسواییِ دوران جوانیِ خود، نزدِ راثگار (پادشاه دانمارک) اعلام میکند که میخواهد دانمارکیها را از شرّ گرندل هیولای آدمخوار نجات دهد. بهلحاظ سیاسی، اوضاعِ وحشتناکیست: گرندل نیمهشب حمله میکند و جنگاوران را میخورَد و قرارگاهِ راثگار را غیرقابل سکونت میکند، و خبرِ ناتوانیِ پادشاهِ بزرگ در حفاظت از مردمِ خود، تا سوئد هم رفته است. اما بیوولف شهرتِ خوبی ندارد. همهجا پُر شده است که او لافزنی بیش نیست، و با ریسکهای ابلهانهٔ خود، وعدههایی میدهد که نمیتواند محقق کند.
آنفرث یکی از ملازمانِ راثگار، از اینکه مردی پرافتخارتر از خود ببیند، غضبناک است. او سعی میکند بیوولف را تحقیر کند و برای این کار، به یک مسابقهٔ شنا بین بیوولف و دوستِ دوران جوانیاش بریکا اشاره میکند. آنفرث میگوید که آن دو جوانک، یک هفته جانشان را در دریا به خطر انداختند و دست آخر، بریکا برنده شد و بیوولف دهانش را بست. اینجاست که معلوم میشود بیوولف فقط زورِ بازو ندارد. او بلافاصله کنترل اوضاع را در دست میگیرد و داستان را از زبان خود بیان میکند: آن دو جوان پنج شب با هم شنا کردند، و بریکا اصلا نمیتوانست جلو بیفتد. بعد ناگهان طوفانی درگرفت و آنها را از هم جدا کرد، و هیولایی آمد و بیوولف را به تهِ دریا کشید. بیوولف آن جانور را کشت و علاوه بر آن، هشت تای دیگر مثل او را هم کشت. بعد از آن، دیگر هرگز هیولاها مزاحمِ دریانوردان نشدند.
بیوولف با اشرافیانِ شکاک روبهرو بود و آنها، هم به زورِ بازویِ او و هم به عقلِ او شک داشتند؛ برای همین داستانش را با چنان جزئیاتی بیان کرد که دانمارکیان را تحت تاثیر قرار داد. درهرصورت او به آنها القاء کرد که شیطنتهای دوران جوانیاش، او را برای این حماسهٔ آفتزدایی آماده کرده است. سپس او ورق را برمیگرداند و به آنفرث میگوید «ولی من هرگز نشنیدهام که تو در چنین نبردهایی بوده باشی» و گفت اگر آنفرث آنقدر که تظاهر میکرد، دلاور میبود، گرندل به آن راحتی نمیتوانست اشرافِ دانمارک را قتلعام کند، و تنها چیزی که آنفرث میتواند لافش را بزند، بیآبروییِ کشتنِ برادرانِ خود است. بیوولف شکستِ خود را درقالب یک موفقیت بازتعریف کرد و از خودش دفاع کرد. و پیش از آنکه کسی فرصتِ بازخواست پیدا کند، دست به حمله زد.
اعتبار و آبرو برای مردمِ قرون وسطی بسیار مهم بود؛ از خیلی جهات بیشتر از امروزِ ما. آنها هم مثل ما نگرانِ جایگاهِ اجتماعی خود بودند.
یکی دیگر از راههای مقابله با بدگویی، این است که نفرتِ منتقدان را همچون نشان افتخار با خود حمل کنید. تاریخِ مسیحیت نمونهای از این ارائه کرده است: عیسی درمیان مردم بهعنوان یک بیگانه هدف تمسخر و ناسزا قرار بود، و شهدای اولیهٔ مسیحیت همچون قهرمانانی به تصویر کشیده شدند که در برابر طردِ جامعه و تنبیهِ خشونتآلود، آنقدر شجاع بودند که از ایمانشان برنگشتند. طردشدگی یکی از تجارب کانونیِ مسیحیت است.
مارجری کِمپ عارف انگلیسیِ قرن پانزدهم، وقتی با تمسخر عمومی نسبت به رفتار غیرعادی خود مواجه شد، همین رویکرد را اتخاذ کرد. او به روانپریشیِ پس از زایمان دچار شد، و بعد از آن، گفتگو با خدا را تجربه کرد و لباسِ سفید پوشید: لباسی که فقط مخصوص قدیسههای مجرد بود. او در نهایتِ تاسفِ شوهرش، آمیزش جنسی را ترک کرد، و با گیاهخوارشدن، تقریبا همه را از خود دلخور کرد. ضمنا کِمپ عادت داشت با جیغ و دادهای ناگهانی و غیرقابلکنترل و غشکردن، مراسماتِ کلیسا را مختل کند.
رفتارِ کمپ چندان خوشایند نبود. برخی فکر میکردند که او شیادیست که هر وقت اراده کند میتواند خود را به گریه بیندازد؛ بقیه هم فکر میکردند فریادهای ناگهانیِ او ناشی از بیماری یا جنزدگی است. غریبهها در خیابان به او توهین میکردند، دوستانش ترکش کردند، و مقامات کلیسا به اتهامِ ارتداد بازداشتش کردند، و راهبانِ مذهبی علیه او موعظه میکردند.
ما اینها را از کتابی که خودِ کمپ دربارهٔ زندگیاش نوشته میدانیم ــ کتابی که تاحدی برای مقابله با بدنامیِ او بود. در شرحِ او، رفتارهای عجیبِ او نتیجهٔ رابطهٔ ویژهٔ او با خدا بود. خداوند بود که او را از خوردنِ گوشت و آمیزش جنسی منع کرد، و خداوند او را دچار غلیانِ احساسات در اماکن نامناسب میکرد. یعنی اینطور نبود که کِمپ نگران افکار مردم دربارهٔ خودش نباشد ــ بلکه برعکس، از بدنامیِ خود شدیدا مجروح بود. اما او اصرار داشت که خدا مستقیما با او حرف زده و به او اطمینان داده که «هرچه بیشتر بهخاطر عشق من مسخره شوی، بیشتر از تو خشنود خواهم شد». و برای همین هم برخلاف بقیهٔ گنهکاران که باید انتظارِ برزخ میداشتند، بدنامیِ کمپ روی زمین، او را مستقیما به بهشت میبرد!
گاهی بهترین راه برای روشنکردنِ اعمالتان، پذیرش اشتباهاتتان و تعریفکردن از متهمکنندگانتان و ابرازِ ندامت از ناراحتکردن آنهاست. جفری چاسر مولف انگلیسی قرون وسطا، در شعری شوخیآمیز، نسخهای خیالی از خودش را به تصویر میکشد که بهخاطر اشعار زنستیزانه مورد نکوهش قرار میگیرد. در این شعر که «افسانهٔ زن نیک» نام دارد، ابتدا بهخاطر شعرگفتن از خیانتِ کرسیدا به ترویلوس و بد جلوهدادنِ تمام زنان، خدای عشق به چاسر حمله میکند: «آیا در آن همه کتاب نتوانستی داستانی از زنانِ خوبِ وفادار پیدا کنی؟»
در این افسانه، تمامِ حرفهٔ چاسر در حال محاکمه است، اما او یک مدافع دارد. ملکه آلسِست استدلال میکند که او یک ابله است، به چیزی که مینویسد فکر نمیکند، و بههرحال شاعرِ خوبی هم نیست. نمیشود او را مسئول اشعاری که نوشته دانست. دادگاه هم بهجای مجازات مرگ، حکمِ سبکتری برای او صادر میکند: چاسر باید مجموعهداستانی بنویسد از «زنانِ نیک» که به عشقِ خود وفادار بودند و «مردان خائنی» که به آن زنها خیانت کردند.
شایعه و عیبجویی مرگبار نیستند، بلکه میتوان آنها را به شهرت و اعتباری بزرگ و ماندگار تبدیل کرد.
معلوم است که چاسر دارد سربهسر خوانندگان سادهلوح میگذارد؛ خوانندگانی که انتظارِ شخصیتهای دوبعدیِ باحال را دارند. حکایاتی که چاسر در این افسانه تعریف میکند، کسالتآور و تکراریست. هر زنی یک قدیسه است و تقریبا همهٔ مردها خائن و بیعاطفهاند.
بعضی از این زنها، مثلا کلئوپاترا و میدیا، در قرون وسطی بدنام بودند، برای همین او از بیانِ هر جزئیاتی که ممکن بود دردسرساز شود خودداری میکند. مخاطبانش میدانستند که مدیا بچههای خودش را کشت، اما چاسر بههرحال اشارهای به این موضوع نمیکند.
ظاهرا چاسر دستآخر از این پروژه حوصلهاش سر میرود، داستانها را کوتاه میکند و کارش را ناتمام رها میکند. نتیجهٔ کار، یکی از اشعار کمترِ موفقِ چاسر است، که ظاهرا عمدی بود؛ چاسر انگار میخواست بگوید که «وقتی میخواهید چیزی بنویسد که منتقدانتان را راضی کند، اینطوری میشود». او تلاش نمیکند خود را مردی نجیبتر نشان دهد، بلکه نشان میدهد که منتقدانش، گرچه نیتشان خیر است، هنرِ خوب را نمیشناسند.
بیوولف، مارجری کِمپ، و جفری چاسر همگی میدانستند که وقتی آبرویتان در خطر است، باید راهی پیدا کنید تا بر بدگویانتان غلبه کنید. بیوولف این کار را علنی و تهاجمی انجام داد: او روبهروی دشمن ایستاد چون میتوانست سرِ گرندل را از تن جدا کند. چاسر باید حیلهگرتر عمل میکرد، و تظاهر کرد که میخواهد بدگویانش را راضی کند ولی آنها را مسخره کرد. کِمپ مشکلترین بازی را انتخاب کرد، و مدعی شد که بدنامیْ او را از برزخ نجات داد. همهٔ آنها، علیرغم استراتژیهای متفاوتشان، میدانستند که شایعه و عیبجویی مرگبار نیستند، بلکه میتوان آنها را به شهرت و اعتباری بزرگتر و ماندگارتر تبدیل کرد.