۱. غذای گرم
هرقدر نیلبک نواخت مار از سبد بیرون نیامد. مردمی که دور معرکه گیر جمع شده بودند تمسخرش کردند و کم کم از اطرافش پراکنده شدند. معرکه گیر عصبانی شد. اگر دشت نمیکرد باز هم باید سر گرسنه زمین میگذاشت. سه روز بود که نتوانسته بود پولی در بیاورد تا شکمش را سیر کند. خونش به جوش آمد و لگدی زیر سبد زد. مار از سبد پرت شد. روی هوا تابی خورد و افتاد روی سر مردی و دوانه وار پیچ و تاب خورد. همه وحشت زده شده بودند. خوشبختانه کسی آسیب ندید اما پلیس او را به جرم اخلال در نظم عمومی دستگیر کرد. حداقل آن شب غذای گرم نصیبش شد.
۲. همدم
سی سال با هم زندگی کرده بودیم. پدرم برایم پسند کرده بود. از همان روز اول که چشمم به رویش باز شد عاشق و دلباختهاش شدم. هرگز از هم جدا نمیشدیم. طاقت دوریاش را نداشتم. هر صبح با هم از خانه بیرون میزدیم و شب ها با هم به خانه میآمدیم. کمک دستم بود. وسایل کارم را برایم میآورد. هم صحبتم بود. در راه برایش درد و دل میکردم. تا آنکه آن روز سیاه و شوم حواسم پرت شد و تصادف کردیم. جلوی چشمانم پرپر شد. کمرش شکست و از وسط جدا شد. جمعیت جمع شده بودند. یکی از آن میان گفت: «برادر کار از کار گذشته، این دوچرخه درست بشو نیست، خداراشکر خودت سالمی.»
از فردای آن روز خیابانها را تنها گز می کردم، با باری بر دوش و غمی بر دل.
۳. درمانده
صاحبش فراموش کرده بود در قفس را ببندد. اما قناری نمیپرید، محزون آواز می خواند:
«برم که چه بشود؟ آب و دانه از کجا بیاورم؟ با گربههای دله چه کنم؟ برف و سرما را چگونه سر کنم؟ آسمان هرجا همین رنگ است؛ چه در قفس چه بیرون از قفس!»
۴. رهایی
در این مدت آنقدر فکر کردهام که مغزم دارد از کار میافتد. در تنگنا گیر افتادهام. پشتم تیر میکشد. دلشوره دارم. از آن بایدها و نباید ها از آن نکندها و مباداها به سرم میزند. باید آرام شوم. همهی اینها خیال واهی است. دلم برای آبی آسمان تنگ است، برای بهار و گرمای و تابستان. دیگر نباید صبر کرد، تعلل بیجاست، وقتش است. باید از زندان بگریزم. نسیم مرا می خواند.
دیوارهها فرو میریزد. پیله میشکافد کرم کوچک اکنون پروانهایست که پرواز می کند در دل آسمان.