مامان رفته بچه بیاورد و برگردد. من را گذاشتهاند پیش خاله سیما. خاله سیما حالش جا نیست. بعضیوقتها من را نگاه میکند و زیرلبی با خودش حرف میزند. بعضیوقتها سر تکان میدهد. میترسم از من ناراحت باشد. اخم کرده. میروم و میبوسمش و کلهی نارنجیاش را ناز میکنم. میگوید: زشته دیگه سپهر. ماشالا مردی شدی. هی نیا خودت را آویزان کن به من!
باز بر میگردم سر جایم مینشینم و با داییناسورم بازی میکنم. داییناسورم سبز است. دندانهای تیزتیزش را نشان میدهد و عصبانی است. داییناسورم داییناسور من نیست. مال بچگیهای پسر خاله سیماست که دیگر بزرگ شده و رفته تهران. برای همین خانهی خاله سیما خیلی خوب است. چون همهچیزهای مرتضی مال من میشود. داییناسور سبزش هم. اسمش را مرتضی بهم گفته. ولی یادم نمانده. گفته داییناسورها دیگر همه مردهاند. همه رفتهاند پیش خدا. رفتهاند خدا را از پشت در اتاقش پخ کنند و بترسانند. گفته داییناسورها خیلی بزرگ بودهاند. ولی این سبزه که خیلی بزرگ نیست. از خروس کوچکتر است. توی دست من جا میگیرد و خدا میتواند هفتتایش را یکهویی یک لقمه کند از بس بزرگ است. مامان خودش هزار بار گفته خدا خیلی بزرگ است. انگار یکجایی دیدهاش. من ولی چون حواسم پرت است نمیبینمش. از بچگی حواسم پرت بوده. مامان میگوید خدا همهی بندههایش را یکاندازه دوست دارد. حتی آنهایی که مثل من حواسشان نیست. میگوید بهجایش من از همه قشنگترم. پوستم مثل هلوست. خندهام شیرین است. ولی هر وقت میخندم بابا تندی به مامان میگوید: آب دهنش رو پاک کن. یالا!
مامان رفته نمیدانم کجا، یک بچهی جدید به دنیا بیاورد. بابا را هم انگار با خودش برده. مرتضی چون بزرگ شده رفته تهران. من هیچ وقت تهران نرفتهام. اما من حتی از مرتضی هم قدیمیترم. خاله سیما میگوید وقتی مرتضی دنیا آمده من از خوشحالی یک ساعت بپربپر کردهام. اما من را تهران نمیبرند. مامان میگوید من هنوز آنقدرها هم بزرگ نشدهام. میگوید دلم اندازهی یک بچهی ششساله پاک است. میگوید بچهها پاکند. ولی بابا همیشه میگوید: یالا تفش رو پاک کن. آویزون شده.
از خاله سیما میپرسم: بچه چی شد پس؟ کجاست؟
میگوید: تو شکم مامانت. دارند درش میآورند.
میگویم: مثل شنگول و منگول و هبهی انگور که مامانشان از دل آقا گرگه درشان آورد؟
میگوید: ها همونطور.
میگویم: پس چرا بچهی مامان توی شکم خودش است؟
میگوید: این یکی را کاشتهاند تو شکم خودش. دکتر باید درش بیاورد.
میگویم: یعنی مامان دیگر نمیتواند غذا بخورد چون شکمش سولاخ شده؟؟
و از فکر اینکه غذا از سولاخ شکم مامان بیرون بریزد قهقهه میزنم. خاله یکم میخندد و سرش را تکان میدهد.
باز میگویم: بچه دختر میشود یا پسر؟
خاله میگوید: هرچی میشود بشود. ولی سالم باشد.
میگویم: دختر میشود یا پسر؟
میگوید: دختر است سپهر. دختر است. ایشالا که سالم هم هست.
بعد صدایش را میشنوم که ریزریز با خودش وزوز میکند: هی گفتم شما را دیگر چه به بچهآوردن. هی گفتم اون که تو جوانی زاییدین اینطور شد. دیگر این چه بلایی بود سر پیری؟ هی گفتین سونوگرافی گفته فلان و بمان. گفتین بچه سالمه. آمدیم اشتباه کرده بودند! زنگوله پای تابوت میخواستین؟ همین یکی بس نبود که قدش دو برابر مرتضی منه، اما هنوز با عروسک و پفک سرگرم میشه؟ هی گفتم بندازیدش. خدا را خوش نمیاد. خدا به دادتان برسه اگه این یکی هم شیرینعقل شه.
خاله سیما قهر کرده. من میروم کنار بخاری دراز میکشم و با داییناسورم بازی میکنم. داغی بخاری میخورد توی صورتم. خاله سیما چراغ را خاموش میکند. داییناسور و گرمای بخاری و خاله سیما با خوابم قاطی میشوند…
توی شلوغی بیدار میشوم. یادم نمیآید کجایم. گریهام گرفته. یک عالم آدم دور و برم حرف میزنند و میخندند. بلندتر گریه میکنم. یکی میگوید: آقا سپهر. چرا گریه میکنی؟ شگون نداره. پاشو برو خواهرت رو ببین. پاشو…
خواهرم؟ خواهرم دیگر چیست؟ گیج میشوم. گریهام بیشتر میشود. هیچ کس را نمیشناسم. انگاری گم شدهام. یکهو خاله سیما از آن طرف خانه میآید کنارم. چهرهاش را که میشناسم خیالم راحت میشود. دستی به سرم میکشد و با خوشحالی میگوید: سپهر چرا گریه میکنی؟ مرد که گریه نمیکند. پاشو خواهرت را ببین چقدر قشنگه. مامانت برات خواهر آورده
میگویم: مامانم کجاست؟
میگوید: مامانت هنوز بیمارستانه ولی بچه را آوردهن خانه. بیا. بیا ببینش.
دستم را میگیرد و میبردم آنطرف شلوغتر خانهاش. عمو محمد ایستاده بالای سر بقچهای کوچک و ادا در میآورد. میخندم. خاله سیما میگوید: مبادا بوسش کنی! پوستش لطیفه. جوش میزنه. زخم میشه.
دستش را میگذارد پشت کمرم و هلم میدهد جلو. خم میشوم روی بقچه. چشمهای بیرنگ یک بچهکوچولو میخورد توی صورتم. خاله سیما میگوید: مراقب باش نیفتی رو بچه.
بچههه جان ندارد نفس بکشد. خیلی ریزه و بهدردنخور است. دوستش ندارم. باز بر میگردم کنار بخاری. من یک بچه میخواستم که باهام بازی کند! این از داییناسورم هم جغلهتر است. نمیشود بوسش کرد. نمیشود بردش توی کوچه گلکوچیک بازی کند. اصلا زورش نمیرسد داییناسورش را بیاورد با داییناسور من جنگ کنند. دوستش ندارم. به درد نمیخورد. سر در نمیآورم چرا مامانم رفته این را به دنیا آورده. مینشینم کنار بخاری. ریزریز اشک میریزم. خاله سیما هوار میزند: سپهر! چته دوباره؟ بس کن این مسخرهبازی را!
ولی دیگر نمیآید نازم را بکشد. بهدو میرود آشپزخانه پیش چندتا زن دیگر.
من مامان را میخواهم.
میخواهم بروم دفتر و مدادم را بیاورم و برای مامان نامه بنویسم. بنویسم بچه را بردارد و برود بگذارد همانجا که بوده. بنویسم من این بچه را دوست ندارم. یک بچهی بزرگتر به دنیا بیاورد. اصلا هیچ بچهای دنیا نیاورد، من خودم بچهاش هستم دیگر. مثل مرتضی که بچهی خاله سیماست. تازه خاله سیما که بچهاش رفته تهران هم نرفته بچه به دنیا بیاورد! اصلا بچه را بدهند به خالهسیما که تنهاست و مرتضایش رفته تهران.
ولی مامان میگوید من سوادم نم دارد. غلطغلوط مینویسم. چون کلهام پوک است. بابا میگوید جای مغز توی کلهام سیمانسفید ریختهاند. مثل حماممان که وقتی نم میداد توش سیمانسفید ریختند. من هم چون سوادم نم دارد توی کلهام سیمان سفید ریختهاند. ولی باز هم از دهنم تف آویزان میشود.
دلم برای مامان تنگ شده. مامانم را میخواهم. بلند بلند گریه میکنم تا صدای گریهام را همه بشنوند. کسی حواسش نیست بجز خاله سیما که از آشپزخانه هوار میزند: یکی ببینه اون بچه دردش چیه… سپهر چه مرگته خانه را گذاشتی رو سرت؟ هی بچه بچه! بیا این هم بچه. جای شکر خدا نشستی گریه میکنی؟ خدا را خوش نمیاد ها!
باز گریه میکنم. صدای گریهی آن بچههه هم در آمده. یکی میگوید: بهگمانم غذا میخواد!
خاله سیما میگوید: الاناست که مامانش از بیمارستان برسه!
میورم هوا و میگویم: آخجون مامانم مامانم
خاله سیما با دستمالکاغذی میدود طرفم و می گوید: نپر سپهر الان مُفِت میریزه. بذار پاک کنم دماغت را. سپهر! سپهر! یک جا وایستا! مُفِت ریخت رو فرش! تخم جن! وایسا
من همینطوری از خوشحالی بپربپر میکنم. دلم مامانم را میخواهد. مامانم که بیاید نازم کند. سرم را بگذارم روی پایش و او دست بکشد توی موهایم و لالایی بخواند و با دستمال تفم را جمع کند. مامانم را میخواهم که دور از چشم بابا موبالش را بدهد به من تا باهاش بازی کنم و برای مرتضی توی واستاپ صدا بفرستم تهران. مامانم را میخواهم که برایم ماکارونی خوشمزه بپزد. غذاهای خاله سیما را نمیخواهم. داییناسور سبزهی مرتضی را نمیخواهم. من فقط مامانم را میخواهم. این بچه را هم نمیخواهم.
اشک و مُفِ شورم را دور لبم مزه میکنم که زنگ میزنند. چندتا زن یکهو کِل میکشند. چشمهای عمو محمد برق میزند و میخندد. میآید پیش من و میگوید: آقا سپهر بیا این هم از مامانت. آمد. ولی سپهر مبادا بپری سر و کولش و اذیتش کنی. تازه بچه زاییده. حالا هم باید بیاید شیرش بدهد. مبادا شیطان گولت بزند و اذیت کنی! باشه؟
با ذوق میدوم دم در. مامان دارد از پلهها بالا میآید. شکمش کوچک شده اما مسخره راه میرود. دستش را زده سر کمرش. انگار میخواهد دعوا کند. من را که میبیند آن یکی دستش را میگذارد روی سینهاش و میگوید: سپهر مامان سلام! خوبی؟ میخواهم بپرم بغلش. نمیگذارند. عمو محمد میگوید: نرو نزدیکش. از دور سلام کن. بوس هوایی بفرست.
حرفگوشکن میشوم. میدوم دستبهسینه میایستم یک گوشه تا مامان رد بشود و برود. چندتایی کمکش میکنند لباسهایش را درآورد. بعد هم مینشانندش همانجایی که برایش پهن کردهاند. هی منتظرم مامان بگوید که بروم پیشش تا بغلم کند. ولی مامان دارد بچههه را نگاه میکند.
خاله سیما میگوید: سهیلا خدا رو شکر که دخترت سالمه. گوش شیطان کر خیلیهم قشنگه. ایشالا که بمونه برات.آخر قرار شد اسمش را چی بذاری؟
مامان بیتربیت شده. جواب خاله سیما را نمیدهد. بچه را میگیرد بغلش. بچه هنوز دارد گریهزاری میکند. یکی کمک میکند مامان دکمههای لباسش را باز کند. بعد مامان ممهاش را از کلاه ممهاش در میآورد و میگذارد توی دهن بچه!
ممهاش را میگذارد تو دهن بچه! اصلا این بچههه را دوستش ندارم. همینطوری دست به سینه مینشینم زمین و گریه میکنم. این بچههه دارد ممهی مامان من را میخورد. مامان حتی نمیگذارد من به ممهاش دست بزنم. نامردی است! تازه من خیلی قدیمیترم. قدم حتی از مرتضی هم بلندتر است. از همه هم قشنگترم. حتی از این بچه جغله که چشمهایش رنگ ندارند. بعد من فقط میتوانم بخوابم روی پایش. اما این میتواند ممهی مامانم را بگذارد تو دهنش.
خاله سیما با کلی دود میآید تو اتاق. مامان داد میزند: سیما ببرش آنطرف بابا! بچه خفه شد! چه کارهایی میکنی!
خاله سیما با خنده میگوید: بابا اسپند برای ضدعفونی خوبه!
و بعد با دودش بر میگردد آشپزخانه. ممهی مامان هنوز تو دهن بچه است. میترسم مامانم را گاز بگیرد. مامان هم انگاری میترسد. چون همهاش دارد او را نگاه میکند. اصلا حواسش نیست که به من بگوید بروم پیشش. روی زانو خودم را میکشم جلوتر تا شاید ببیندم. نمیبیند. هنوز دارد بچه را تماشا میکند و یک چیزهایی بهش میگوید. هنوز من را ندیده. یک چنتایی از زنهای فامیل وایسادهاند بالای سر بچه و مامانم و قربانصدقهی بچه میروند. من اصلا بچههه را دوست ندارم. اصلا خوشم نمیآید ازش.
زنها میروند مینشینند و خاله سیما برایشان چایی میآورد. بابا و عمو محمد توی حیاط سیگار میکشند. خاله سیما میگوید: سپهر تو هم چایی میخوری برات بریزم؟
میگویم: آره. با سه تا قند! نه! چهارتا! چهارتا!
خاله میگوید: انقدر قند بخور که مجبور بشی بری دندانپزشکی همهی دندانهایت را بکشی، جایشان مصنوعی بگذاری.
ولی مامان چیزی نمیگوید. زورکی تفم را میریزم بیرون تا بیاید و با دستمال پاکش کند. اما او دارد با دستمال تف دور دهن بچههه را پاک میکند. اصلا حواسش به من نیست. بچه ممهی مامان را ول کرده. مامان توی صورتش میخندد و بهزور ازش چشم بر میدارد. سرش میبرد بالا و رو به خدای مهربان میگوید: خدایا شکرت. ای خدا شکرت که بالاخره بعد از اینهمه سال به منم بچه دادی. خدایا شکرت.
تفم ول میشود توی زمین و هوا! خوب نمیفهمم حرفی که مامان به خدا زده یعنی چه. من که یک بچهی قدیمیترم. قبلتر خدا من را داده به مامان. خیلی قبلتر از این جدیده. مامان خودش هزار بار به من گفته پسر قشنگم. هزاربار گفته دل بچهی من پاک است. یعنی خدا من را نداده؟ شاید واسه همین است که سوادم نم دارد و تفم همهاش میریزد و حواسم پرت است. مامان رفته من را از کجا به دنیا آورده؟ یا نکند رفته من را از یکی دیگر دزدیده؟ نکند حالا که بچهی جدیدش دنیا آمده من را دیگر ناز نکند؟ نکند دیگر من را دوست نداشته باشد و به آن بچههه بگوید تو از همهی دنیا قشنگ تری؟ نکند حالا که خدا بالاخره به مامان بچه داده، من را به جای مرتضی بگذارد پیش خاله سیما و برود؟ نکند دیگر دوستم نداشته باشد؟
بالاخره کی میخواهد من را نگاه کند؟
کی با دستمال میدود طرفم و مف و تفم را پاک میکند؟ کی موبالش را میدهد تا باهاش شکلات بترکانم؟
دلم برای مامان یک ریزه شده. اما حالا دیگر خدا بالاخره برایش بچه فرستاده. قشنگ معلوم است که دیگر من را دوست ندارد. دیگر برایم ماکارونی با تهدیگ نمیپزد.
با زانویم عقب عقب میروم تا میخورم به بخاری. داییناسورم را بر میدارم، بغل میگیرم و سرم را روی بالش کنار بخاری میگذارم. حالا فقط من ماندهام و داییناسورم، همین داییناسور سبزه که برای مرتضیست.