ما در دنیایی زندگی میکنیم که همراه با نیازها، خواستهها و آرزوها، ترس و اضطراب از دست دادنِ آنها، نیز به ما تقدیم میشود. به راستی چه کسی است که با چنین ترسی بارها رودررو نشده باشد؟ چه کسی میتواند ادعا کند که زمان نگریستن به یار، بازی با فرزند، دیدار با پدر و مادر و خانواده و مرور رضایتمندانه دستاوردها و موفقیتها ناگهان با موجی از ترسِ از دست دادن آنها روبرو نشده است؟ به راستی چرا قدرت این ترس، تا به این حد زیاد است که میتواند ما را از اوج رویا به قعر اضطراب پرتاب کند تا جایی که دست به انکار آن بزنیم؟
پاسخ به این پرسشها هرچند نیازمند ریشهیابی اساسی است و در درون هر فرد با فرد دیگر، متفاوت است، اما از کلیات عمیقی پیروی میکند که در این مبحث به آنها خواهیم پرداخت.
ریشهها
تقریبا تمام انسانها پس از دستیابی به رویاهای خود، آرزوی جاودانه بودن آنها را نیز بطور همزمان در دل میپرورانند اما از تصور اینکه هر آغازی را پایانی است و هر رویشی را ریزشی، میپرهیزند. و بدین گونه از پذیرش جزء لاینفک رویاها یعنی «سرشت نابودی» آنها خودداری میکنند. این میل از طبیعت جاودانه پسند انسان سرچشمه میگیرد. اما این تنها نکته ماجرا نیست! مساله دیگر این است که انسان بطور کلی از رویارویی با آنچه وی را به رنج یا اضطراب وامیدارد، دوری میکند. حتی دلیل ترس از مرگ نیز به ترس از دست دادن، ارتباط پیدا میکند، اما سوال اینجاست که آیا صرفا با فراموشی، پنهان کردن، سرکوب یا فرار از این ترس، میتوانیم از نفوذ آن به روح و روانمان جلوگیری کنیم؟
آسیب پذیر شدن، حسیست که به نوبه خود ایجاد ترس و تدافع میکند و بدین ترتیب به نظر میرسد حسی نیست که موافق طبع انسان باشد.
پاسخ این پرسش شاید به مذاق اغلب افراد، شیرین نباشد چرا که ترسها همانگونه ما را دنبال میکنند که کودکی، مادرش را! و چنان بر ما وارد میشوند که نسیم بهاری بر شکوفهها. نسیم بهار، گلبرگهای نازک شکوفهها را بدون اعتنا به رضایت یا عدم رضایت آنها، بر زمین میریزد چرا که میداند اگر گلبرگها روی شاخه بمانند سرانجامی جز پلاسیدگی نخواهند داشت و به رشد و ثمر نخواهند رسید. حتی ممکن است درختِ پرشکوفه، آنچنان زیبا و کامل به نظر برسد که تصور از دست رفتن آن زیبایی و مقطعی بودن آن، ناخوشایند و ناعادلانه به نظر برسد اما این تفکر، سادهانگارانه و محدود است. در حالی که زندگی، نامحدود و لبریز از فراوانیهاییست که قرار است به دست ما کشف و عرضه شوند. نسیم، درخت را عریان میکند تا درخت، توانِ باروری و ورود به فصلی تازه از زندگی خویش را بیابد و از تماشای آنچه غنیتر و پربارتر است، محروم نماند.
ترسهای ما نیز شبیه نسیم، ما را دچار عریانی میکنند و این عریانی، ما را آسیبپذیر میسازد. آسیب پذیر شدن، حسیست که به نوبه خود ایجاد ترس و تدافع میکند و بدین ترتیب به نظر میرسد حسی نیست که موافق طبع انسان باشد. پس روان ناخودآگاه، دست به اجرای تکنیکهای کنترل اضطراب میزند. این تکنیکها موارد زیادی را شامل میشود که از جمله میتوان به فرار، انکار، فرافکنی، خودمشغولی بیش از حد به عوامل بیرونی، وابستگیهای افراطی، استقلالهای افراطی، خشم و حالات مختلف افسردگی اشاره نمود.
از سوی دیگر، ترس از دست دادن، به منظور تشکیل دوباره آن پیوندهای اولیه و ارتباط با خویشتن، میتواند منجر به اعتیادهای گوناگون شود که از تکنیکهای بیرونی مدیریت اضطراب هستند. زیرا این شیوه ارتباط با خویشتن (اعتیاد)، ارتباطی ناقص و مغشوش است. شخصی که نمیتواند با ترس از دست دادن، مواجه شود و زخمهای آغازین ناشی از آن را درمان کند، به کمک انواع روشهای منفعلانه و اعتیادآور، سعی در تسکین اضطراب خود خواهد داشت. جالب است بدانید که حتی یکی از تکنیکهای مدیریت اضطراب و ترس از دست دادن، ترساندن فرد مقابل است! با ترساندن دیگری، امید اینکه او را در حیطه روان خود اسیر کنیم و مانع از دست رفتن منافعمان شویم، هست. اما اگر آن شخص، به قدر کافی آگاه باشد، در چنبره چنین شیوههایی گرفتار نمیشود و فرد روانرنجور دوباره با همان ترس رودررو میگردد.
ریشه اصلی «ترس از دست دادن»، به دوران کودکی و نوزادی بازمیگردد و شیوه رفتاری والدین با کودک در سالهای اولیه زندگی، شدت و عمق این ترس را تعیین میکند.
ما این توانایی را داریم که مدتهای مدید، بطور ناآگاهانه در ترسهایمان مچاله شویم و با آنها زندگی کنیم. میتوانیم سایه سنگین ترس را تا جایی که انرژی و آرامشمان را به یغما ببرد، با خود حمل یا آن را به حوادث و افراد دیگر فرافکن کنیم. حتی میتوانیم خود را قوی جلوه دهیم ولی حجم عظیم و توانفرسایی از اضطراب را در خود جای دهیم که دیر یا زود به فرسودگی جسم و روان و ابتلا به انواع مختلف بیماریهای روان تنی منجر خواهد شد.
بدین ترتیب، اهمیت ریشهیابی و رفتن به سوی درمان «ترس از دست دادن»، مشخص میشود. اما علل یا عوامل ایجادکننده این ترس، چه هستند؟ از آنجا که ریشه اغلب رنجها و زخمهای درونی انسان به دوران کودکی بازمیگردد، سرچشمه این ترس نیز در همان محدوده بررسی میشود.
ریشه اصلی «ترس از دست دادن»، به دوران کودکی و نوزادی بازمیگردد و شیوه رفتاری والدین با کودک در سالهای اولیه زندگی، شدت و عمق این ترس را تعیین میکند. کودک برای زندگی به تایید، توجه، تحسین و اطمینان از حضور ممتد والدین نیاز دارد و هرگونه آسیب در این مفاهیم منجر به نهادینگی این ترس در اعماق روان ناخودآگاه میشود.
با تولدمان در ما چه رخ میدهد؟
همواره رسم بر این است که تولد نوزاد را جشن میگیرند و حتی تا سالیان سال، یادواره آن تولد را همچنان به جشن میگذرانند. در حالی که نخستین لحظه پرتاب شدن به این جهان، نخستین لحظه وارد آمدن اولین شوک و رنج به انسان است. ما رنج را جشن میگیریم اما در تمام زندگی از پذیرش آن سر باز میزنیم! یک تناقض عجیب انسانی! بگذریم. نوزاد در لحظه تولد، با ورود از جهانی مرفه با تمام امکانات – رحم مادر – به جهانی سرشار از بوها، صداها، نورها و حرکات ناشناخته و فاقد آن امنیت و رفاه پیشین، نخستین ناامنی خود را تجربه میکند که به آن اضطراب جدایی میگویند! این نخستین زخمی است که بر پیکره هر انسانی وارد میآید و او را متوجه آغاز زندگی میکند. زخمی که هرگز از ناخودآگاه، پاک نمیشود. زندگی، با زخم آغاز میشود اما اینکه چگونه ادامه یابد، تصمیم خود ماست!
در دوران کودکی نیز این زخم بارها و بارها تکرار میشود. تجربیات طرد یا رهاشدگی، تنبیهات بیتناسب فیزیکی یا روانی، اجبارها و فشارها، اعمال قدرت به جای اقتدار، تهدید و ارعاب، خودداری از محبت بیقید و شرط، سرزنش و عیبجویی، تزریق احساس بیارزشی و شرطی شدن در دوران بزرگسالی به احتمال قریب به یقین، ضریب اضطراب بالایی از «ترس از دست دادن»، را نهادینه میکنند. عموم رفتارهای مهرطلبانه، باج گیریها و دیکتاتوریها یا باج دادنهای مکرر برای حفظ یک رابطه حتی ناسالم در بزرگسالی، به این ترس دوران کودکی مربوط میشود.
پیامدها
اما پیامد «ترس از دست دادن» چیست؟ در واقع این ترس، به منظور اجتناب از تجربه مجدد خاطرات دردناک کودکی، سعی در کنترل وقایع بیرونی دارد و زمانی که از آن نتیجه نمیگیرد، به کنترل حسهای درونی رو میآورد و نتیجه آن، تحمل فشارهای زیاد روانی است. ترس، شما را در حالت فلج موقت نگاه میدارد تا در نتیجهی چیزی که نمیتوانید جلوی وقوع آن را بگیرید، دچار فروپاشی عصبی نشوید. اما تکلیف اضطراب دائمی منتج شده از آن چیست؟ ذهن خشک منطقی برای این مورد، نمیتواند راهکاری ارائه دهد! این «اضطراب»، روی دیگر آن «فروپاشی» است. با این تفاوت که به آرامی و در خاموشی شما را ذره ذره رو به فرسایش میبرد.
همچنین، حضور این ترس که در قالبهای مختلفی مانند مرگ، خیانت، طرد، از دست دادن اعتماد و … نمود پیدا میکند، پیام دیگری نیز دارد: این که ما نمیتوانیم روال طبیعی دنیا را برهم بزنیم و با چسبیدن به چیزی، از رفتن آن، جلوگیری کنیم! این رفتارِ کودک است که با پا بر زمین کوبیدن و نق زدن و گریه و فریاد و پافشاری، میخواهد طلب خود را از هستی پس بگیرد یا مانع نابودی چیزی شود! اما هستی، به دنبال رشد و بلوغ ماست و بلوغ، در تلاش همراه با پذیرش نهفته است. این بدان معنی است که هیچ کسی نمیتواند با رویکردی کودکوارانه به زندگی آزاد، مستقل، رضایتمندانه و سرشار از عشق و معنا دست یابد. در واقع، هدفِ عواقب و اضطراب ناشی از این ترس، نیز همین است که از وضعیت موجود، بالاخره خسته شوید و به راه بیفتید و برای دیدن آنچه واقعی است، دست به کار شوید.
مسیر شفا
فرورفتن به اعماق «ترس از دست دادن» و دل به دریا زدن برای تماشای آنچه زمانی طولانی از آن چشم پوشیدهایم، میتواند به درک درست ما از موقعیت کنونیمان و آنچه بر ما رفته است، کمک شایان توجهی بنماید. اما برای این رویارویی، صبر و شکیبایی به پای خود، ضروری و واجب است. اینجاست که تسلیم واقعی رخ میدهد. آنچه همواره از آن گریختهایم، چشم در چشممان میدوزد و باشکوهترین رویداد زندگیمان به وقوع میپیوندد: «پذیرش مسؤولیت درد انسان بودن!» زمانی که از ایفای نقش قربانی، دست میکشیم، مسؤولیت زندگی خود را میپذیریم، طلبکاری را کنار میگذاریم، از سرزنش و مقصرانگاری خود یا دیگران دست برمیداریم و به ضعف و آسیب پذیریمان در برابر هستی، معترف میشویم، واقعهای عجیب پدیدار میشود: ترس ناپدید میشود.
ترس، ناپدید میشود اما قول نمیدهد که برای همیشه ما را ترک کند، بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود و همچنان در لایههای مختلف روان ما در تردد و رفت و آمد است. و در این حرکاتِ رقصگونهی ترسها و اضطرابهاست که ما به خود حقیقیمان نزدیکتر میشویم و هربار به درک جدیدی از عظمت وجود خود میرسیم و این درک در رفتارهای بعدی ما و در نوع نگرشمان به زندگی، تاثیر مستقیم و عمیق میگذارد.
اگر تاب تنهایی خود را بیاورید و به سوی وسوسههای بیرونی نگریزید، بدون شک به شکوفایی نوینی خواهید رسید که از شما انسانی غنیتر، قویتر و زلالتر خواهد ساخت.
زمانی که تصمیم به رویارویی با ترسهایتان میگیرید، در واقع خطر قدم نهادن به دنیای تاریک و هراسناکِ بدون هیچ ضمانتی را پذیرفتهاید. دنیایی که در آن کسی همراه شما نیست. کسی تاییدتان نمیکند، حتی بسیار محتمل است که از سوی اطرافیان مورد اعتراض، سرزنش، تهدید، تطمیع، ارعاب و مجازات قرار بگیرید اما آنچه شما را پس از این ظلمت به نور خواهد رساند، تعهد و پایبندی و وفاداری شما به تصمیمی است که گرفتهاید.
از سوی دیگر، ترسِ از دست دادن، تداعی کننده تنهایی احتمالی ماست و به همین دلیل است که افراد زیادی برای عدم رویارویی با این ترس، به هزاران دروغ و خودفریبی و فرار چنگ میزنند و ماندن در سطحِ رنجآورِ بیهوده را به سفر، ترجیح میدهند، چرا که آنها تابِ تنها ماندن با خود را ندارند. اما اگر تاب تنهایی خود را بیاورید و به سوی وسوسههای بیرونی نگریزید، بدون شک به شکوفایی نوینی خواهید رسید که از شما انسانی غنیتر، قویتر و زلالتر خواهد ساخت.
آرامش واقعی در عریان شدن بیچشمداشت روح، برابر آن عواملی است که ما را دچار ترس و اضطراب میکنند. این بیدفاع شدن، اعلام آمادگی برای صلح درونی با خود و هستی است. جیمز هالیس در کتاب مرداب روح، به جمله پرمغز و شگفتانگیزی اشاره میکند. او میگوید: «شخص، گاه باید تعهدی را زیر پا بگذارد تا بتواند رشد کند.» این تعهد، میتواند تعهد به زندگیِ نابارور و از کارافتاده اما به ظاهر درخشانِ امروز باشد.
اما چگونه با ترسمان روبرو شویم؟
با کمک یک رواندرمانگر متعهد و متخصص میتوانید ریشه این ترس را در تعدادی از خاطرات کودکی بیابید و احتمالا همان تعداد برای فرورفتن به اعماق کافی است. در دورانِ طی مسیر درون فردی، با حالات سخت اضطرابی، اشکها، غمها، خشمها، خوابهای معنادار و اتفاقات واقعی هشداردهنده روبرو خواهید شد. اجتناب از هر یک از این حالات، در رویارویی شما با خود زخمی و نیازمند شفایتان، ایجاد اختلال خواهد نمود. بنابراین، صبور باشید. با احساسات سرکوب شده روبرو شوید و اجازه دهید به سطح بیایند. اشک بریزید، فریاد بزنید، سردرگمی را تجربه کنید و از ادامه مسیر منصرف نشوید. چرا که تمام این احساسات، برای کمک به شما به میدان آمدهاند. آنها سربازهای جان بر کف شما هستند. سربازهایتان را از خود نرانید. این را بدانید که تا زمانی که رابطه سالم و درستی با خود نداشته باشید، اسیر خودِ ستمگرتان خواهید ماند و ترسها را در قالب بیماریها و تنشهای روانی و جسمی، نابودی روابط، شکستهای شغلی و افسردگی و … تجربه خواهید نمود. ذهن ما ترجیح میدهد به جای مواجهه با واقعیتی ترسناک، شلاق اضطراب هرروزه احتمال آن اتفاق را نصیب ما بکند که بدین ترتیب با درد و رنجی بی پایان و فرساینده روبرو خواهیم بود.
و طی این مسیر، نیازمند یک تعهد دائمی و همیشگی به خویش است. زمانی که بپذیریم حوادث و طوفانها، آزمونهای آگاهی و رشد ما هستند، میتوانیم فرصتهای از دست رفته را جبران کنیم. این جبران به منزله بازگرداندن «آنچه از دست دادهایم» نیست. همچنین به منزله ضمانتی برای از دست ندادن «آنچه دوست داریم»، نیز نمی باشد. بلکه نشانگر «یارِ خویش، بودن» است. نشانه مسؤولیت پذیری، آشتی و پیوند با خود است. نشانه بلوغِ آماده شدن برای ارتباطی برتر و سالمتر با جهان هستی و مردمان دنیاست.
و در نهایت، به یاد داشته باشید: ترس از دست دادن، جزء لاینفک زندگی است که با پشت سر گذاشتن آن در هر مرحله میفهمیم که ما به این جهان، آمدهایم برای مراقبت و افزودن چیزی از جنس عشق به این خانه و گذاشتن و گذشتن … .