این داستان یکی از هشت داستان برگزیده «مسابقهی داستاننویسی چهارشنبهها»ست – درباره این مسابقه و «جایزه ادبی نبشت» بیشتر بدانید .
.
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست | نوشته مهسا بنیاسدی
.
تنها دخترم آدم عجیبی است. میترسم. میترسم یک روز صبح از خواب بیدار نشود و وقتی بالای سرش میروم ببینم خون از مچ دستش جاری شده و رنگش سفید سفید شده است. یا ببینم دهانش بازمانده و سیاهی چشمهایش بالا رفته و پاکتهای قرص دور تا دورش ریخته است. یا یک اتفاق عجیب. به عجیبی خودش. مثلا بروم و ببینم نیست. انگار هیچ وقت نبوده است.
روزی که نامزدش ولش کرد، میخندید، میرقصید. مثل همیشه شاد بود. ولی دو هفته بعد به خاطر اینکه پیراهنی که دوست داشت لک شده، چهار روز گریه کرد. البته من هم خوشحال بودم که برای این چیزها گریه میکند چون میتوانستم دلداریاش بدهم که پاک میشود. یا حتی دعوایش کنم که چرا مثل بچهها به خاطر چیزهای کوچک گریه میکند. اما برای رفتن ناگهانی نامزدش هیچ چیز نمیتوانستم بگویم. حتی ممکن بود خودم هم بنشینم و پا به پای او گریه کنم و شنیدهام که دخترها خیلی از دیدن گریه پدرشان میترسند. نمیدانم چرا همه اتفاقات بد همزمان میافتند. شرکت بازرگانی که در آن کار میکرد در شرف ورشکستگی است و دخترم دو هفتهای است که بیکار شده است. و همین ترس مرا از خودکشی او زیاد کرده است. یک هفتهای شاد و خوشحال بود. تمام روز در خانه میماند و فیلمهای کمدی میدید و میخندید و بعد از پایان فیلم ادای هنرپیشهها و صحنههای فیلم را در میآورد. اما تمام دو روز بعدش را گریه کرد که چرا پوست دستش چروک شده است.
اسم تمام آدمها در ذهنم زنده میشود. خوب است که یک پدر میتواند زنگ بزند و از همه بپرسد آیا کاری برای دختر بیکار او سراغ دارند. فامیل، همسایهها و دوستهای جدید و قدیم. به همه رو انداختهام. یک نفر مانده که اتفاقا بهترین کسی است که میتواند کاری کند. ابراهیم، همخانهای چهارسال دوران دانشجوییام. شنیدهام که مشاور وزیر شده است. اما سالهاست که او را ندیدهام. بعد از ازدواجش، با مهناز به خانهاش رفتیم. جنگ بود. تمام راه با چراغ خاموش حرکت کردیم. درست مثل روزی که درد زایمان مهناز شروع شده بود و او را به بیمارستان میبردم. چراغ تمام خانهها هم خاموش بود. به خانه ابراهیم که رسیدیم یک سگ زخمی دنبالمان کرد و واق واق میکرد. مهناز خیلی ترسیده بود و دخترمان را محکم بغل گرفته بود. اما بعد همه چیز تمام شد. حتی وقتی زنگ زدیم تا برای آن شب تشکر کنیم سرد جوابمان را دادند. روزی که دعوتشان کردیم هم نیامدند. من فکر میکردم شاید به خاطر جورابهای نازک مهناز است که نمیخواهند با ما رفت و آمد کنند. اما مهناز میگفت که کادویی که برده بودیم به نظرشان کم آمده است. شاید هم راست میگفت. قیافه زن ابراهیم از همان لحظه که کادو را باز کرد درهم رفت. چند سال بعد به مهناز گفتم، کاش کادوی گرانتری برای ابراهیم خریده بودیم. اما مهناز میگفت که در آن روزهای جنگ که شیر خشک و پوشک بچه قاچاق بود و باید در هفت سوراخ قایمش میکردیم، چه چیزی میتوانستیم ببریم بهتر از یک تابلوی سفالی که روی آن وان یکاد نوشته شده و میگفت همان بهتر که با چنین آدمهای ظاهربینی رفت و آمد نکنیم.
دو سال بعد از آخرین باری که به خانهشان رفتیم، از رادیو شنیدم که پادگانی که در خیابان خانه ابراهیم بود، بمباران شدهاست و خانههای اطراف هم آسیب دیدهاند. با مهناز به خانهشان رفتیم تا ببینیم مبادا اتفاقی برایشان افتاده باشد. خانه سالم بود اما هیچکس آنجا نبود. پنجره باز مانده بود و پرده خانه شان در هوا پرواز میکرد. این آخرین باری بود که به یاد ابراهیم افتادم و امروز هم اگر ترس خودکشی این دختر نبود، شاید هیچگاه به فکرش نمیافتادم.
بعد از این همه سال سخت است زنگ زدن به کسی که، به خاطر کادویی که برایش بردهای، یا به خاطر نازکی جوراب زنت، قید تو و تمام خاطرات چهار سال دانشجویی را زده است. اما نه به سختی آنکه بروی و ببینی دخترت رنگش سفید شده و خون از مچ دستهایش جاری شده است.
صدایش میآید. دارد یک آواز عاشقانه را بلند بلند میخواند. صدایش از همیشه شادتر است. آنقدر شاد که فکر میکنم صبحی که قرار است بیدار نشود، همین فردا است.
باید تمرین کنم که به ابراهیم چه بگویم. خوب، اسمم را میگویم و اگر به یادش نیامد چند فحش دانشجویی نثارش میکنم و تمام آن چهار سال را به یادش میآورم و این که احساس میکردیم به اوج تمدن نزدیک شدهایم چون من که میگفتم تنها راه نجات قدرت گرفتن تودهها است و او که میگفت فقط یک راه حل مانده و آن رسیدن به اسلام ناب محمدی است در یک خانه زندگی میکردیم. آن روز خانهشان را که آخرین رفت و آمدمان بود به یادش میآورم و میگویم که ترسیده بودیم خانهشان در بمباران خراب شده باشد و میگویم ترس و باز هم میگویم ترس و بحث را میرسانم به اینکه میترسم دخترم خودکشی کند و حتما ابرهیم هم میگوید در این شرایط، چه توقعی از من داری؟ و لحنش به همان سردی بار قبل میشود.
شاید زنگ نزنم بهتر باشد. اما دیگر شماره را گرفتهام، شمارهای که از یکی از همکلاسیهای قدیم گیر آوردهام و صدای بوق را میشنوم. صدایش هیچ عوض نشده. میگویم: “منو میشناسی؟” کمی سکوت میکند و میگوید: «چقدر پیر شدی!» میگویم: «فکر کردم مُردی.» جواب میدهد: «مُردیم، خبر نداریم!» میپرسم چه کار میکند، کجاست، چندتا بچه دارد، بچههایش چه کار میکنند و او هم تمام این سوالها را از من میکند و من میگویم که: «دخترم بیکار شده» میگوید شاید بتواند کاری بکند و تا آخر هفته جوابش را میدهد و میگوید: «از خودمون که گذشت. ببینیم برا این بچهها میشه هنوز کاری کرد!» و من فکر میکنم چه ترس بیهودهای داشتم از صحبت با دوستی که مثل من همه چیز از او گذشته است.
قول نیم بند ابراهیم حالم را بهتر کرده است. اما باز من ماندهام و ترس. ترسی همیشگی که هر صبح با شنیدن صدای دخترم میرود و یک ساعت بعد برمیگردد و تا صبح بعد در دلم جا خوش میکند.
.