عزتالله صدیق
.
این روزها البته اینکه ببینی مردم پیش روی لوگوی فیسبوک قطار ایستادهاند و عکس میگیرند، یک گپ عادی است. دَم صبح که بطرف محل کار میراندم، هنوز بسیار وقت میبود و مردم زیادی آنجا نبودند. اما عصرها زمانی که دوباره بخانه برمیگشتم، همیشه جمعیت بزرگی را میدیدم که جلوی لوگوی فیسبوک صف کشیدهاند و با ذوق شوق از همدیگر عکس میگیرند.
یک روز میدیدی دختران و پسران جوان تنگ چشم خُردجان چینایی یا خدا میداند ویتنامی، آنجا بودند که شصتشان را به نشانه لایک بالا کردهاند و عکس یادگاری میگیرند و روز دیگر اروپاییهای سرخ و سفید و موطلایی جمع شدهاند. دقیق که میشدی، میشد دید که هرچند چهره هرکدام شان از گذشت سالیان زیاد عمر حکایت دارد، اما از آنجا دلشان گرم هست، چنان با ذوق پُز میگیرند، انگار همین دیروز جشن فراغت «هایسکول»شان بوده است.
زمانی هم یک گروه یهودی را میدیدم که با عرقچین های کوچک سنجاقشده در تالاق سر عبوس و جدی ایستاده اند و با فیسبوک خاطره ثبت میکنند یا جماعتی از جنوب قاره، از امریکای لاتین که پرسروصدا حرافی میکنند و بینوبت و با سرخوشی و کشوگیر در عکس گرفتن مسابقه گذاشتهاند.
فردایش میدیدم که گروه دیگری عکاسی دارند؛ مردمان سفیدچهره با قدهای بلند و چشمان بادامی. اینها دیگر حتما یا قزاق و قرغیز هستند یا از کدام وادی و کوهبند دیگر آسیای میانه چکرزده تا اینجا رسیدهاند. اگرچه از نادرات بود، اما یگان روز حتی میشد یک عرب گوشتآلود شکم کلان را دید که با چند فرزند مشابه ایستادهاند و با شصتشان اکت «لایک» درآوردهاند.
به همین دلیل نه عکس گرفتن های دختران و بچه های هفت هشت ساله برایم گپ جالبی بود و نه مشاهده سالخوردگان شصت ساله جلوی نشان فیسبوک.
اما یکروز با صحنه دیگری روبرو شدم. آنروز بعد از ظهر هوا خود بخود تیره و ابری شد. آفتابِ بالای سرِ کلیفورنیا چنان کمرنگ و بیشیمه میتابید، گویی دلش نبوده و کسی مجبورش کرده که آسمان نیمه صاف و نیمه ابری اینجا را پهرهداری کند. بادِ بیحوصله و عجول هم بوی لای و لوش و بقههای لب بحر رابه شتاب از آن طرف پُل «دمبارتن» به این طرف میآورد، از پیش روی ساختمانهای فیسبوک عبور میداد و کَمکی آن طرفتر بین ویترینهای مغازهها و دهلیزهای دور و دراز دفاتر شهر «میلونو پارک » گم میکرد. باد بیچاره، بادست خالی برمیگشت و خمیده خمیده از زیر پل میگذشت که بلکه بتواند یک بار دیگر بوی گِل و لوش را مفت و مجانی از سر دمبارتن بگذراند.
هنوز نماز ظهر قضا، و نماز عصر روا نشده بود که دیدمشان. پیش روی فیسبوک بودند؛ خانم قدبلند پخته سن بود و چادرگاج به رنگ سَوارهٔ گندم بر سر، و دامن سیاهرنگ درازی به تن داشت که روی آن جاکتی بافتگی به طول پیراهن همراه با تنبان سفیدِ پاچهخامکی پوشیده بود. مرد جوان چارشانه و عضلاتی و یک دخترک نوجوان هم ایستاده بودند و به نوبت با فیسبوک عکس میگرفتند.
از دیدن بیبی مسن هموطن و ذوق و شوق فیسبوکیاش هم متعجب شدم و هم خندهام گرفت. از شدت کنجکاوی، در اولین اشاره ترافیکی یکصدوهشتاد درجه دور زدم. موتر را در پارکینگ فیسبوک پارک کردم و خودم بسمت آنها دویدم.
«سلام برسد، مانده نباشید»
هر سه توقف کردند و این خانم مسن بود که جوابم را داد:«سلام بچیم، از اوغانستان هستی؟»
«بلی، مادر.»
پس از کمی احوالپرسی و تعارفات معمول دریافتم که آن جوان قوی اندام پسرش بود که دل آغا نام داشت و دوشیزه مقبولک نواسه دختری خانم میشد و نامش خماری بود. هرچند آنها به گفته خودشان در این سر دنیا پیش روی فیسبوک از دیدن وطندارشان خوشوقت شدند، فکر من جای دیگری بود. سرانجام طاقتم طاق شد و پرسیدم: «خب، نگفتید چطور گذر تان به اینطرفها افتید؟»
خانم مسن بسوی پسرش نگاه کرد: «از خیرات سر این بچه دلبند و این نواسه هوشیارم.»
به خنده گفتمش: «مادر جان ، به خیالم که بسیار دوستشان دارید؟ اینها چې کار کلان برایتان کردهاند که اینقدر نازشان میدهی؟»
«خب، از برکت همینهاست که تا اینجا آمدم.»
« چطور؟»
یا خانم بی حوصله بود، یا شاید من شلگی بیجای کردم. با آه بلندی جوابم داد: «هی بچیم چی پرسان میکنی؟ قصه بسیار دراز دارد.»
گفتم: «راست میگویید، مادرجان؛ اینجا جای اینطور قصهها نیست. مرا ببخشید که سوال بیموقع کردم. دراصل من که شما را اینجا دیدم، بسیار خوش شدم. وطن پیش چشمانم مجسم شد. ازهمان خاطر دلم میخواست که همرایتان زیاد قصه کنم»
خانم لحظهای خاموش ماند، به پسر و نواسه خود نگاه کرد و بعد با خنده گفت: «میدانم در دلت میگرده که این پیرهزن را چی شده که تا این سر دنیا به خاطر پیسبوک آمده…»
من موقع را غنیمت شمردم، سریع جواب دادم: «نه مادر، در این هیچ گپ کدام عیب نیست. مگر براستی در فکر من هم همین موضوع بود که چطور علاقه مند فیسبوک شدید؟»
«بچیم در این سر راه چی برایت بگویم؟ قصهاش دراز است. خلاصهاش این است، بچیم، که پدردل آغاجان صاحب منصب بود. هنوز یک گل از صد گلش نشگفته بود که در همان جوش جوانی شهید شد. همین بچهام، دلآغاجان ایله به ایله که چارساله شده بود. مادر خماری جان خو بالکل میده گک بود، نو چارغوک میکرد. چند وقت بعدش پسرم را از پیش من گرفتند، گفتند اولادهای شهیدهارا پرورشگاه میبریم. یگان هفته در بین که در روزهای ملاقات بدیدنش میرفتم، طفلک از من کرده زیادتر گریان میکرد، من از او کرده. دخترکم که مادر خماریجان باشد، در بغلم، طرف هردوی ما حیران سیل میکرد. یک بار دیگر که باز پرورشگاه رفتم ، بچه را نشانم ندادند، گفتند هفته دیگر بیایید. در همان هفته بچهگگم را وقت به شوروی برده بودند. خداوند قبر کارمل را پُر ازمار و گژدم بسازد. توته جگر من چنان از پیشم پراند که دیگر به چشم ندیدمش.»
گریه مجال بیشتر حرف زدن را از نزدش ربود. دل آغا، پسرش نزدیکش شد. دستهای خودرا بر شانه هایش گذاشت و با جملات ریخته و شکسته میخواست مادرش را تسلی دهد: «ادی لطفا گریه نکن. مردم زیاد است.»
اما مادرش لحظهای بعد ادامه داد: «بچیم، سی سال اولاد خود را ندیدم. خدا میداند که در کدام گوشه شوروی انداخته بودنش…باز ما هم از کابل کوچ کردیم. ایورهای من کلان شده بودند، عسکری میگرفتیشان. دیگر نه از زندهی فرزندم خبر داشتم نه از مردهاش. مگر در تمام این سی سال سیاه یک روز هم از یاد و خاطرم نرفت. سی سال هرشب پشتش گریه کردم، هر شب گریبان من تا صبح ملا آذان بخاطر توته جگرم تر بوده. در هر نماز به دربار خدا زاری کردم، دعا کردم، قرآن خواندم که اولادم را پس به من برساند. از زندهاش دست شسته بودم، آرزو داشتم که خداوند یک بار زیارت قبرش را نصیبم بگرداند. خاک قبرش را بوی میکنم، بوی بچه من خواهد داشت، دلم را یک کمی صبر خواهد کرد.»
ادی دیگر از حرف زدن نبود. خاموش ماند.
پیش روی فیسبوک گروه دیگری مردم رسیدند، عکس میگرفتند و میرفتند. ما از آنجا کمی دورتر شدیم. ادی حرفش را از سر گرفت: «فهمیدی آغاجان؟ خداوند به تو روز نیکی بدهد. این طفل مادرمرده (به دل آغا اشاره کرد) در آن ملک بیگانه بیمادر و بیخانه، بی قوم و بی اولس کلان شده بود. نه کدام قوم و خویش، نه کدام ازخود و دلسوز. خدا خودش میداند که طفلک بیچاره چی سختیها را کشیده باشد. خدا میداند که چقدر شبها زیر لحاف پشت مادر و خانه خود پت پت اشک ریخته باشد. مادر صدقه دانه دانه اشکهایت شود بچه گُلم!»
دلآغا یکبار دیگر دست های مادرش را در دست گرفت و با مدارا روی خود را از من پنهان کرد تا چشمهای نمناکش راندیده باشم.
«بچیم! دیگر کل دنیا دلآغا را در جمله نیست حساب کرده بودند، کسی برای ثواب هم که باشد، نامش را نمیگرفت. تنها من و دخترم که مادر خماری باشد، وقت و ناوقت که یکجای میشدیم، پشتش اشک میریختیم. یادِ قوارهاش ، دستکها و پایکهای چوچه چوچهاش از دلم هیچ کنده نمیشد. تا که خداوند از خزانههای غیب خود مرادم را داد؛ این خماریگک من که الهی سرکرده کُل بیبیهای عالم شود، الهی که به دین و دنیا جنتی بگردد، دلآغاجان مرا در پیسبوک پیدا کرده بود. از عکسش شناخته بودش. بچه قند من الهی هزار سال زنده باشد، عمرش طرف پدرش نرود، مگر قوارهاش کوت و موت به پدرش میماند.»
ادی رویش را بسمت نواسه اش دور داد: «تو بیار خماری جان عکس پدر کلانت را!»
خماری از دستکولش تصویری را بیرون آورد: یک عکس معمولی قدیمی هشت در دهِ سیاه وسفید. امااگر دقیق میشدی، میپنداشتی که عکس همین دلآغ ست که کمی لاغر شده، بروت های دبل مانده، موهای پیشانیاش هنوز نریخته، چهرهاش کمی سبزه و آفتابسوخته شده، نشسته و با چشمان شاد و پر از امید به کمره عکاسی زل زده است. حیران شدم، بار دیگر به دل آغا نگریستم وباز دوباره به عکس: «ادی جان، بخ خدا راست میگویی. این جوان و پدرش دو نیمه سیب هستند.»
« قصه کوتاه، بچیم، که خماریگک هوشیارم مامای گمشده خود را از روی عکس پدرکلانش شناخته بود. و اینطور بود که ما بالاخره همدیگر را یافتیم. دلآغا در کانادا و ما در کابل. جگرخونیهای سی سال دوریاش یک طرف، بیطاقتی بیست روزی که تا دلآغاجان از کانادا میآمد، دیگر طرف. چشمایم برای دیدنش کور شد. فضل پرودگار را صدقه، همانطور یکروز هم زنده بودم که توته جگرم بعد ازیک عمر دوری پس آمد. چشمایم را پت گرفته بودم گفتم اگر یک دفعهیی بیبینمش، از خوشی زیاد قلبم جای بجای ایستاد نشود. همانطور چشم پت در بغلم آمد. از بویش شناختمش . در کُل این سالها بویش در دماغ من بود….. هیچ از یادم نرفته بود.»
خماری دستمال کاغذی دیگری به ادی داد که اشکش را پاک کند. «بچیم، شاید خداوند به یک عمر بیچارگی و هردم شهیدیهایم دیده باشد، که ارمان من پوره کرد. پیسبوک را وسیله ساخت، بچه من دوباره در دامنم انداخت. دلآغاجان را گفتم که مرا حتما تا پیش پیسبوک ببر. خداوند ترا برایم پس داد، همین پیسبوک را وسیله ساخت. نمیفهمیدم که این پیسبوک چی خواهد باشد؛ پیش خود گفتم که اگر کدام آدم نیک و بهجایرسیده باشد، دست و پایش را بوسه خواهد کردم، سر خودرا لچ کرده برایش دعا خواهم کرد. اگر موترواری کدام ماشین باشد، آیینههایش را، چراغهایش را، تایرهایش را با چادرم ، با دامنم، با دستهایم پاک خواهم کرد. اگر کدام جای و منطقه باشد، زمینش را ماچ میکنم، خاکش را سرمه چشمهایم میسازم.»
ادی از دیدن فیسبوک سیر نشده بود، اما دل اغا هر لحظه به ساعتش نگاه میکرد. دانستم که وقت، وقت رفتن است. آنها هر سه با خوشی به راه افتادند و من امروز را در قلب خود یکبار دیگر «لایک» کردم.
.
[پایان]
.