ادبیات، فلسفه، سیاست

چای تلخ

پتو را کنار زد و روی تخت نشست. چنان قطره‌های عرق از صورتش می‌چکید که روی بالشت صورتی رنگش هم کمی خیس شده بود .، آفتاب تا نیمه‌های اتاق آمده بود بلند شد تا پنجره را کمی باز کند گرمای روز اول تابستان کمی صورتش را مالِش داد. مو‌های قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش پیچ و تاب می‌خورد. دستش را سایبان جلوی صورتش گرفت تا گل‌های شمعدانی روی بالکن همسایه روبه رویی را بهتر ببیند. خنده روی لب‌هایش یکدفعه با چند ضربه به دَر اتاق از صورتش محو شد.، _ بیداری؟

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

پتو را کنار زد و روی تخت نشست. چنان قطره‌های عرق از صورتش می‌چکید که روی بالشت صورتی رنگش هم کمی خیس شده بود، آفتاب تا نیمه‌های اتاق آمده بود بلند شد تا پنجره را کمی باز کند گرمای روز اول تابستان کمی صورتش را مالِش داد. مو‌های قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش پیچ و تاب می‌خورد. دستش را سایبان جلوی صورتش گرفت تا گل‌های شمعدانی روی بالکن همسایه روبه‌رویی را بهتر ببیند. خنده روی لب‌هایش یکدفعه با چند ضربه به دَر اتاق از صورتش محو شد.،

_ بیداری؟

_ بلند شو!

_ بلند شو یه نگاهی به کولر بنداز…

بدون اینکه جوابی بدهد نفس بلندی کشید و پنجره را بست.

خودش را با آن چشمان پُف کرده در آینه وَرَ انداز کرد همین که روسری‌اش را از لبه تخت برداشت و روی سرش انداخت چشمان پُف کرده‌اش کمی بهتر به نظر می رسید. با بی حوصلگی از اتاقش بیرون آمد جز خودش کسی در خانه نبود.

با خودش گفت: حتما دوباره پدر برای گرفتن بار به بازار رفت ، همین‌طور که با خودش حرف می زد چای تلخش را آماده روی میز دید چای را برداشت تا گلویی خیس کند اما تمام صورتش از سردی چای مچاله شد دیگر خوردن صبحانه دِلش را زد. این‌پا و آن‌پا می‌کرد کار دیگری جز این نداشت که دو تا یکی پله‌ها را به سَمت پشت بام برای تعمیر کولر بالا می‌رفت. به نفس نفس افتاده بود به پشت بام که رسید تازه یادش آمد که کلید را روی جا‌‌ کفشی جا گذاشته . یکدفعه موقع پایین آمدن از پله‌ها به یاد اکبر افتاد .، (اکبر پسر علی مراد خان صاحب مغازه بزرگ فرش فروشی) از دختر همسایه روبه رویی که دوست و همکلاسی خودش هم می‌شد از قد و قامت بلند و مو‌های همیشه مرتب و شانه شده‌اش ، لباس‌هایی که انگار فقط برای دوخته شده بود شنیده بود . اما اگر اکبر او را می دید چه می شد ؟!

سارا دوست نداشت برای اولین بار با چشمان پُف کرده و مو‌های شانه نشده با آن روسری چین و چروک خورده‌اش او را می‌دید. همین که گِره روسری‌اش را شُل می‌کرد اینبار برای پایین آمدن از پله‌ها آرام‌تر قدم بر می‌داشت ، بوی عطر تلخی که اکبر می‌زد میان راه پله‌ها پیچید . این را هم از همان دوست و همسایه روبه رویی اش شنیده بود  (اینکه همیشه بوی عطر خاصی می دهد ) شاید این عطر تلخ بوی عطر خاص اکبر بود؟!

شاید…!!

یکدفعه تمام بدنش سرد شد همان جا روی پله‌ها نشست صدای پایش به سمت همان پله‌هایی که او نشسته بود نزدیک‌تر می شد دستش را محکم جلوی

دهانش گرفت تا صدای نفس‌هایش شنیده نشود .، در همین موقع صدای بسته شدن دَر آمد . همان‌جا بود که گفتن و شنیدن اسم ساسان برایش از چای سرد شده صبحانه‌اش هم تلخ‌تر به نظر می رسید. (اینکه چرا سارا باید ساسان می شد و جای پسر نداشته پدر را برایش پُر میکرد)

همه این‌ها از ذهنش می‌گذشت که یکدفعه به خودش آمد از بالای نرده‌ها کمی خَم شد تا پایین پله‌ها را کمی بهتر ببیند بوی عطر تلخی که هنوز میان راه پله‌ها می‌پیچید باعث سردرد او شده بود .، یکی دو پله پایین‌تر رفت تا بهتر ببیند اما کسی آنجا نبود .

بوی عطر تلخش دیگر نمی‌آمد، بون معطلی پله‌ها را پایین رفت ، در را محکم بست ، نفس عمیقی کشید، باید کمی آب می‌خورد تا خشکی گلویش از بین می‌رفت ، ولی دوباره همان بوی عطر را احساس کرد ،

–  دَر را که محکم بسته بود این بوی عطر دیگر از کجا می‌آمد!!

با دستپاچگی ساعت را نگاه کرد ۱۲ ظهر بود دیگر باید غذایی دست و پا می‌کرد.

– فکر تعمیر کولر به کلی از یادش رفت .

کتاب آشپزی را از بالای کُمد کنار همان مجسمه‌های کوچک خاک خورده برداشت، نگاهش به مجسمه ها بود که بی هوا کتاب از دستش افتاد و از گَرد و غبار روی کتاب بود که به سرفه افتاد اصلا یادش نمی‌آمد آخرین باری که آشپزی کرد چه موقع بود لیست انواع غذا‌ها را نگاه می‌کرد.

سوپ..

دسر..

خورشت.. (فسنجون)

نه!!!

این را می‌خواست فردا دُرُست کند.

همینطور صفحه‌ها را یکی یکی ورق میزد انقدر که  دیگر از ورق زدن کلافه شد .، کتاب را همان جای قَبلیش که بود گذاشت.

با خودش گفت: باید همان قورمه سبزی را دُرُست کنم.

-از اولش هم باید همین کار را می‌کرد

-خب؟ حالا از کجا شروع می‌کرد؟

-پیاز . ، اول باید پیاز را خُورد می‌کرد.

مشغول خُورد کردن پیاز بود که صدای زنگ دَر آمد دَر را که باز کرد با صورت سیاه و روغنی پدرش رو به رو شد ..!!

_میخواهی همین جا مات و مبهوت به من زُل بزنی یا …

هنوز حرفش تمام نشده بود که  سارا از جلوی دَر کنار رفت.

بدون اینکه منتظر سوال‌هایی از سارا باشد  گفت : بعدا برایت تعریف می‌کنم بزار کمی خستگی دَر کنم تا بعد ، راستی نهار چی داریم ؟

سارا گفت: هیچی .

-اما هیچی که نمی‌شد سارا باید می گفت الان آماده میشه …

بلافاصله گوشت را از یخچال برداشت و با پیازی که کمی سوخته بود تَفت داد سبزی و ادویه ها را با هم مخلوط کرد ،آب ریخت ،گذاشت تا خود به خود آماده شود.

دو و نیم پیمانه برنج را هم بار گذاشت.

همین که کارش تمام شد نفسی تازه کرد و روی صندلی وِلو شد .، با جعبه شیرینی که روی میز بود خودش را باد میزد که همان بوی عطر را دوباره احساس کرد

به سَمت دَر رفت از چِشمی دَر مردی را دید که انگار داشت با پیچ و مهره‌ای وَر می‌رفت.، اما صورتش پیدا نبود .

سارا انقدر صورتش را به چِشمی دَر چسباند که محکم پایش به دَر خُورد .

ترسید .(ترسید که شاید او را دیده باشد .)

چند لحظه بعد دوباره از چِشمی دَر نگاه کرد اما کسی آنجا نبود همان موقع صدای زنگ دَر آمد چنان از جایش پرید و عقب عقب رفت که محکم به ستون کنار دیوار

برخُورد کرد.، دستپاچه شده بود نمی‌دانست دَر را باز کند یا نه …

بدون اینکه فکر دیگری به ذهنش برسد دَر را باز کرد پشت دَر همان مردی بود که روی پله‌ها نشسته بود .

نمی‌توانست به صورتش نگاه کند شاید فهمیده بود که داشت او را می دید.!!!

_ سلام

منتظر جوابی از سارا نماند و گفت: اتفاقی افتاده انگار صدای کوبیدن چیزی آمد ..؟!!

چشمان سارا از حدقه بیرون زد و سرخ شد اما بدون اینکه به سوال او جوابی بدهد تنها به فکر پسر علی مراد خان بود .

(مردی بلند قد و لاغر اندام ، با پیراهنی که انگار فقط برای او دوخته شده بود)

سارا با انگشتش همان جایی که او نشسته بود را نشان داد و با عصبانیت گفت : چرا شما همیشه روی این پله ها می‌شینید و در کار همسایه‌ها سَرَک می‌کشید

هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ صدایی هم شنیده نشده …

همین‌طور که حرف‌هایش را می‌زد تمام انچه که از اکبر شنیده بود را با ظاهر و رفتار او مقایسه می کرد.

حالا چشمان گِرد شده او تماشایی بود ( اینکه با تعجب جایی که خودش نشسته بود را نگاه می‌کرد)

بدون اینکه سارا منتظر حرف زدنی از او بماند یکدفعه دَر را محکم کوبید.

(چشمان سارا حلقه‌ای که دُور انگشت او برق میزد را دیده بود)

تمام صورتش مثل خُوردن چای تلخ صبحانه‌اش مچاله شد.

ساعت ۲:۳۰ را نشان می‌داد .، بدون اینکه انگار اتفاقی افتاده باشد پدر را برای خُوردن ناهار بیدار کرد.

هیچ‌کدام از حرف‌هایی که پدر درباره صورت سیاه و روغنی اش برایش تعریف می‌کرد را نمی‌شنید .

بوی عطر تلخش را دوباره احساس کرد اما همان بوی عطر تلخ همیشگی نبود.

 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش