ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: شهریور ۲۸, ۱۳۹۶

پتو را کنار زد و روی تخت نشست. چنان قطره‌های عرق از صورتش می‌چکید که روی بالشت صورتی رنگش هم کمی خیس شده بود .، آفتاب تا نیمه‌های اتاق آمده بود بلند شد تا پنجره را کمی باز کند گرمای روز اول تابستان کمی صورتش را مالِش داد. مو‌های قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش پیچ و تاب می‌خورد. دستش را سایبان جلوی صورتش گرفت تا گل‌های شمعدانی روی بالکن همسایه روبه رویی را بهتر ببیند. خنده روی لب‌هایش یکدفعه با چند ضربه به دَر اتاق از صورتش محو شد.، _ بیداری؟