«ماهی…من ماهی میخوام. کی بریم ماهی بخریم؟»
«مگه نمی بینی حال امیررضا خوب نیست.»
«دیر میشه ها. سال تحویل میشه ها…»
«هنوز تا شب وقته»
«نه. ماهی می خوام. ماهی، ماهی. بریم بخریم دیگه!»
«وای امیرعلی. بس می کنی یا نه.»
امیرعلی با اندوه رفت ونشست گوشهی اتاق، زانوهایش را در بغل گرفت. مادرش داشت پاهای کوچک امیررضا را توی آب میشست. امیررضا همیشه خدا مریض بود. همیشه هم مادر بیشتر به او اهمیت میداد. بلند شد و رفت توی اتاق کناری. پدر پایش را سمت تلویزیون دراز کرده بود و تخمه میشکست و فیلم تماشا میکرد.
«بابا کی میریم ماهی بخریم؟»
پدرش بی آنکه چشم از تلویزیون بردارد گفت:
«صبرکن. حالا میریم. دیر نمیشه.»
مادر آمد توی اتاق و با نگرانی گفت: «حال امیررضا خوب نیست. هنوز تب داره.»
پدر راست نشست وگفت «خوب میشه. دیدی که دکتر چی گفت یه آنفولانزای سادهس. داروهاشو مصرف کنه خوب میشه.»
«ولی جمیله خانم میگفت چشم خورده!»
پدر باعصبانیت گفت:«بر پدر آدم بیکار لعنت!!»
«وا چته مرد؟»
«باز دوباره پای این جادوگر و باز کردی تو خونه!»
«جمیله خانم دعاباز میکنه. نظر میگیره. خیلی هم کارش درسته. زنهای محل قبولش دارن.»
«بله دیگه، کارش همینه. هر روز خونه یکی پلاسه… بالاخره یکجوری باید پول در بیاره بریزه تو شکم اون شوهره…»
نگاهی به امیرعلی کرد. حرفش را خورد. شروع کرد به تخمه شکستن. مادر گفت: «بزار ایندفعه هم بیاد، دیگه کاری به کارش ندارم.» و از اتاق بیرون رفت. پدر سری تکان داد و زیر لب غرید «لاالله الاالله…» امیرعلی با بیقراری گفت: «بابا…بیا بریم ماهی بخریم.» پدرش بلند شد و رفت سمت جالباسی کنار پنجره. مقداری پول از توی جیبش درآورد و گفت: «توهم ما رو کچل کردی با این ماهی خریدنت بیا خودت برو بخر. فقط مواظب باش وسط کوچه راه نری موتوری چیزی بزنه بهت.»
مادر چادرش را سرکرده بود و داشت از اتاق بیرون میرفت:
«من طاقت ندارم، میرم جمیله خانم را بیارم.»
پدر دنبالش رفت: «عجب گرفتاری شدیم، آخه مگه جمیله خانم دکتره؟! فقط همین یکدفعه…»
مادر از خانه بیرون رفت. پدر سری تکان داد وبا غرولند گفت: «کی بشه پای این رمال از خونه ما بریده بشه.» رفت تا فیلمش را تماشا کند.
امیرعلی با خوشحالی تنگ خالی ماهی را از کنار حوض برداشت و از خانه بیرون رفت. «بچه بالاخره ماهی میخوای یا نه؟» فروشنده با آن چشمهای چپ اندرقیچیاش او را نگاه میکرد و روی سبزهها آب میپاشید. امیرعلی همهاش فکر میکرد مرد به جای دیدن او دارد به جای خالی کنارش و درخت کنار پیاده رو نگاه میکند. گفت: «من؟!»
«نه پس با دیوارم. خوب ها دیگه»
«هنوز انتخاب نکردم.»
سرش را خم کرد روی آکواریوم پر از ماهی و مانده بود کدام یک را بخرد. تمام ماهیها به نظرش قشنگ بودند. فروشنده گفت: «همهشون عین همه. فقط یکی کوچیکه… یکی بزرگ.»
«پس اون بزرگه رو بدین.»
فروشنده تورش را برداشت و توی آب انداخت. «اینومیخوای؟»
امیرعلی گفت: «نه نه…اون یکی کوچیکه خوشگل تره!»
«این؟ »
«نه، نمیدونم…کناریش فکر کنم قشنگتر شنا میکنه.»
مرد فروشنده غیظ کرد. تور را گوشهای گذاشت وگفت: «باز که رفتیم سر خونه اول. اینو میخوام، اونو نمیخوام. پسرجون یا یکی انتخاب کن، یا برو رد کارت. وقت مارو هم نگیر قربونت.»
کم کم دور و ور فروشنده شلوغ شد. چند تا زن وبچه آمدند برای خرید. امیرعلی هم چنان با چشمان جستجوگرش آکواریوم را میکاوید تا ماهی دلخواهش را پیدا کند. در بین ماهیها نگاهش به یک ماهی سیاه کوچولو افتاد. ماهیای که بین ماهی قرمزها تک بود و ته آکواریوم تک وتنها برای خودش شنا میکرد. پولکهای سیاهش برق میزد. هرکس ماهی میخواست فقط ماهی قرمز میخرید. کسی به ماهی سیاه کوچولو اهمیتی نمیداد. امیرعلی کمی فکر کرد و گفت: «آقا آقا اون ماهی رو میخوام.»
مرد که سرش خلوت شده بود آمد وگفت: «کدوم؟! باز دوباره اذیت نکنی ها»
«نه، اون ماهی ته آب، ماهی سیاهه!»
مرد فروشنده یک نگاهی به ته آکواریوم کردو یک نگاهی به او. بازهم معلوم نبود دارد او را نگاه می کند یا درخت و کوچه را. «این همه معطل کردی. اخرش هم این سیاهه رو میخوای؟»
«آره…مگه چیه؟»
«هیچی فقط نری خونه و برگردی بگی عوضش کنم. ماهی که فروختم پس نمیگیرم.»
«نه. پس نمیدم.»
فروشنده ماهی سیاه کوچولو را با تور گرفت وانداخت توی تنگ. امیرعلی با خوشحالی پولش را داد و راهی خانه شد. توی خانهشان صدای جمیله خانم آنقدر بلند بود که هرچه پدر صدای تلویزیون را زیاد میکرد فایدهای نداشت. انگار بلندگو قورت داده بود «بچهات چشم خورده خواهر…یه آدم لوچ چشمش زده.»
«والا چی بگم شما بهتر میدونی. ولی ما تو فامیل آدم اینجوری نداریم.»
امیرعلی سلام کرد. ولی جوابی نشنید. هیچکس حواسش به او نبود. تنگ ماهی را وسط سفره هفتسین ومقابل آینه گذاشت و با شوق به تماشایش نشست. ماهی سیاه کوچولو به زیبایی توی تنگ شنا میکرد. تصویر زیبایش توی آینه منعکس شده بود.
جمیله خانم بلند بلند حرف میزد. صدای تلویزیون مدام بیشتر میشد. «تو در وهمسایه چی؟ همچین آدمی نمیشناسی… ببینم این شوهرت گوشاش ایراد داره. چرا صدای این صاب مرده رو کم نمیکنه؟» امیرعلی از آنجایی که نشسته بود پدرش را نگاه میکرد که با حرص تخمه میشکست. مادر آمد کنار در اتاق و گفت: «احمدآقا. این تلویزیونو کم کن…» بعد یواشکی چشم غرهای رفت و انگشتش را دندان گرفت که یعنی زشته …آبروم رفت. پدر با ناراحتی پایش را زد به دوری و پوست تخمهها پخش زمین شد. مادر از ناراحتی سرخ شده بود.
یکی از لباسهای کهنه امیررضا را به دست جمیله خانم داد. جمیله خانم چاق بود. یک چادر پرزرق و برق هم سرش بود، تخم مرغی گذاشت لای لباس و شروع کرد به خواندن دعا. زیر لب ورد میخواند و به آن فوت میکرد: «بترکه چشم حسود، بترکه چشم بخیل.» و بعد آن را فشار داد. صدای شکستن تخممرغ آمد. گفت: «نگفتم این بچه چشم خورده، اسفند دود کن. ده روز پشت سر هم دود کن. این لباس رو هم بسوزون، خاکسترشو ببر قبرستون خاک کن.» ناگاه ساکت شد. نگاهش به تنگ ماهی افتاده بود. مثل جن زدهها شد. لباس امیررضا را ول کرد و باکف دست چند بار توی صورتش زد: وای وای وای…» مادر که رفته بود چای بیاورد، سینی را زمین گذاشت و با هول گفت: «چی…چی شده»
«ببینم اون ماهی واقعا سیاهه یا من بد میبینم؟»
مادر که تا آن لحظه توجهی به امیرعلی وماهی نکرده بود آمد کنار سفره هفت سین وگفت: «خدا بگم چیکارت کنه. واسه چی رفتی ماهی سیاه خریدی؟»
پدر صدای تلویزیون را کم کرد و با کنجکاوی از پشت در اتاق به ماهی نگاه میکرد. امیرعلی که اکنون در کانون توجه همه قرار گرفته بود و نمیدانست چرا همه آنطور به او و ماهی سیاه نگاه میکنند از ترس عقب رفت و به دیوار تکیه داد. صدای جمیله خانم بلندشد: «نحسه. نحس! وای شوم…شومه… ماهی سیاه نکبت میاره خواهر، اگر سال روی ماهی سیاه تحویل بشه. زندگیت نابود میشه. سیاه میشه» مادر زد پشت دستش و گفت: «خدا مرگم بده. زلیل مرده اون همه ماهی قرمز …چرا سیاه خریدی…پاشو برو پسش بده. از کی خریدی؟»
امیرعلی آنقدر ترسیده بود که خودش را محکمتر به دیوار چسباند. چشمان درشت جمیله خانم مثل جادوگرها به او دوخته شده بود. از نگاهش میترسید. با لکنت گفت: «ا…زز.همون…که چشماش.یجوریه…» اینجا بود که جمیله خانم از جابلند شد و با سروصدا وگفت: «ای داد بیداد. همون که چشماش لوچه. بچه ات را هم همون چشم زده» مادر گفت: «والا اون تازه اومده این محل هنوز امیررضا رو ندیده»
«مگه حتما باید دیده باشه. نحسی رو برات فرستاده دخترجان…ببین!» طوری ماهی را نگاه میکرد، انگار هیولا می دید.
«نحسه…میترسم نحسیش من وهم بگیره.»
مادر دنبال سرش بیرون رفت: «کجا حالا تشریف داشتید.»
پدر از اتاق بیرون آمد. دست به سینه ایستاد وماهی کوچولو را تماشا میکرد. لبخندی برچهرهاش نشست. گفت:«ماهی به این خوش یومنی. کی گفته نحسه. همین که پای این جادوگرو از اینجا برید خودش خیلی خوبه.»
امیرعلی قوت قلبی گرفت وخندید. در همین موقع مادر برگشت وداد زد: «ماهی قحط بود؟ این چیه خریدی؟ چشمت کور بود یه قرمزشو بخری؟» تنگ را برداشت و با خودش از اتاق بیرون برد. چشمان امیرعلی پر از اشک شد. پدر دنبال مادر رفت توی حیاط…
«صبرکن زن. این فقط یه ماهیه»
«چرا نمیفهمی مرد این ماهی شومه. نکبت میاره.»
بین آنها در پس گرفتن تنگ کشمکشی بوجود آمد. تا اینکه ناگهان تنگ از بین دستشان سر خورد و زمین افتاد وشکست. تکههای شیشه به اطراف پاشید. ماهی روی موزاییکها سرید و رفت آنطرفتر از آنها. تکان تکان میخورد. مادر گفت: «چه بهتر!»
دست امیرعلی را محکم گرفت تا سراغ ماهی نرود. صدای گریه امیرعلی بلند شد. دلش مثل تنگ ماهی شکسته بود. هرچه تقلا میکرد مادر دستش را ول نمیکرد. ناگاه بین اشکهایش پدر را دید که رفت. دم ماهی را گرفت و پرتش کرد توی حوض. مادر دست امیرعلی را ول کرد. او دوید سمت حوض. ماهی بی حرکت رفت زیر آب و دوباره آمد روی آب. تکان نمیخورد. مادر گفت: «مرده. نحسیش را با خودش برد.» رفت توی اتاق. امیرعلی هم با اشک وآه از حوض دور شد. ناگهان پدر گفت: «امیرعلی. بیا» او با لبخند به حوض اشاره میکرد. امیرعلی به سمت حوض آمد. ماهی سیاه کوچولو داشت شنا میکرد. پولکهای سیاهش زیر نور آفتاب برق میزد. همان وقت یکی با صدای خروسک مانندی گفت: «منم میخوام ببینم.»”
هرسه برگشتند و امیررضا را دیدند که در چهارچوب در ایستاده و چشمهای قی کردهاش را به آنها دوخته بود.