دکتر ادوارد بدون هیچ نشانهای در آزمایشگاهش که مثل باغ وحش شلوغ بود، غیب شده بود و با وجود تدابیر شدید امنیتی سازمان و بررسی آنچه دوربینها دیده بودند، روز بعد هیچ چیز به درد بخوری پیدا نشده بود. جز این فرضیه عجیب که لاکپشتها دکتر ادوارد را قورت دادهاند! هرچند که نه در عکسبرداریهای داخلی و نه در مدفوع لاک پشتها هیچ اثری از دکتر ادوارد پیدا نشده بود.
***
صدها سال از ماجرای غیب شدن دکتر ادوارد گذشته بود و سازمان همه چیز جهان را مرتب کرده بود و بیتردید همه اینها را مدیون نبوغ دکتر ادوارد بود. دیگر کارگران با داشتن چند دست و پای اضافی و کمترین مخارج ممکن، زندگی حشرهای خوبی داشتند. نگهبانان با صدها چشم مرکب همه چیز را تحت نظر داشتند. سربازان بیباک و شجاع با جثههایی به اندازه یک گوریل نر بالغ تا پای جان میجنگیدند. مربیان مهدهای شبانه روزی با سینههای بزی شکل همزمان به چهار بچه شیر میدادند. خلبانها چشمهایی نه مثل عقاب، بلکه خود چشمهای عقاب را داشتند و کشاورزان دستهایی چون بیل داشتند که برای کار کشاورزی کاملا مناسب بود. و بر اساس شعار سازمان که میگفت، کار میکنید، پس هستید، همه چیز مرتب چیده شده بود. همین که دکتر ادوارد توانست نشان دهد که آدم میتواند به هر شکلی وجود داشته باشد به کمک خود سازمان که همه جا چشم و گوش داشت وارد تشکیلات محرمانه سازمان شد و آن موقع به زحمت بیست و دو سال داشت. دکتر ادوارد در بخش تحقیقاتی سازمان که روی اصلاح ژنتیک و تغییر نقشه ژنوم انسان کار میکرد، سفارش آدم میگرفت. چون سازمان می خواست که هر آدمی شکل کارش باشد. دکتر ادوارد چیز زیادی از سازمان نمیدانست ولی بارها از دانه درشتهای سازمان شنیده بود که میگفتند که دیگر نیازی به تجهیزات نیست بلکه آدمها خود تجهیزات هستند و این کاهش چشمگیر هزینهها را در پی خواهد داشت. با این حال دکتر ادوارد این اواخر متوجه شده بود که بخش زیادی از هزینه های سرسام اور سازمان توسط سرمایهداران جاندوستی تامین میشد که به خواست آنها سازمان وظیفه داشت روی ژنهای کلاغ و لاک پشت کار تحقیقاتی کند تا راز طول عمر زیاد آنها را کشف کند و با تغییر نقشه ژنوم ثروتمندان، عمرشان را تا چهارصد سال افزایش دهد.
سازمان علاوه بر این برای جلب توجه مردم دست به تبلیغات گستردهای روی چند نقطهیِ محدود جهان زده بود که در آن با تأسیس مؤسسات و دفاتری خاص مردم را تشویق میکردند که منتظر تصادفات نباشند و کودکانشان را خودشان انتخاب کنند. بدون درد زایمان، کپلهای گنده و چاقی پهلوها. بر اساس تبلیغات سازمان والدین فقط میبایست تمام اطلاعات درج شده در فرم سفارش کودک را که شامل جنسیت، رنگ چشم، قد و … بود به دلخواه خودشان مو به مو تکمیل میکردند و برای انجام نمونهگیری در مؤسسه حاضر میشدند. در همه مواردی که کودکان سفارشی در برابر لنز دوربین هزاران خبرنگار متولد میشدند، کوچکترین شباهتی بین آن موجودات عجیب الخلقه و والدینی که بدون هیچ حرفی با هیجان میخندیدند و فرم پر شده کودک درخواستیشان را به همراه کودک مقابل دوربینها میگرفتند، وجود نداشت. ولی کودکان به شکلی باورنکردنی مو به مو با اطلاعات پر شده در فرم تطبیق داشتند. مثلا کودکانی که از زمان تولد بلوغ داشتند و یا از زمان تولد روی دو پای خودشان راه می رفتند و برای والدینی که وقت اضافی برای بزرگ کردن بچه ها نداشتند مزاحمت زیادی ایجاد نمیکردند. سازمان با نفوذ غیر قابل توصیفی که در همه جا پیدا کرده بود توانسته بود تمام مدارک و شواهدی که نشان دهنده یک آدم واقعی بود از تمام شاخههای علوم، هنر و فلسفه حذف کند و به کمک یافتههای دکتر ادوارد، آدمی که میتوانست شبیه هر چیزی باشد یا نباشد و یا تنها مثل خودش باشد جایگزین آن کند.
***
همان شب که دکتر ادوارد تصمیم گرفته بود آخرین دستاورد سالها تحقیقاتش را روی خودش امتحان کند تا خودش در آینده آن را ببیند، درِ قفس شیشهای لاک پشتهای غول پیکر را باز کرده بود و هیجان زده سرنگ مخصوص تزریق را آماده کرده بود. آستینش را بالا پیچیده بود و بازویش را محکم بسته بود و چند بار مشتش را پر و خالی کرده بود که رگهای سبز دستش از شدت تورم نزدیک بود پاره شوند. بعد پنبه را روی جای ریز سوراخ سرنگ فشار داده بود و آرنجش را خم کرده بود و از حال رفته بود .
***
صدها سال دیگر گذشته بود و سازمان کاملن از بین رفته بود و جهان پر از موجودات عجیب و غریبی شده بود که بدون کارشان محتاج نمیشدند، بلکه میمردند.
در همین زمان گوشهای از جهان موجودی شبیه یک لاک پشت غولآسا روی شنها راه میرفت و با پاهای عقبیاش زمین را میکند به امید آنکه شاید بتواند فسیل آدمها را پیدا کند و مردهها را زنده کند.
***
دکتر ادوارد، روز بعد، با درد شدید توی سرش، چشمهایش را باز کرد. پنبه خونی از میان دستش افتاده بود و جای سوزن کمی سیاه شده بود. چند لاک پشت غولآسا دکتر ادوارد را محاصره کرده بودند و او را به نوبت هل میدادند. دکتر ادوارد گردن چروکش را ازداخل لاک تازه روییدهیِ نرمش بیرون آورد و به آسمان خراشی که چند کارگر با تی شیشههایش را برق میانداختند، خیره شد.