اول
هوا آماده تاریک شدن است، میتوان از پنجره ساختمان روبهرویی را دید که چراغ تمام طبقاتش روشن است. یک تخت تکنفره با روتختی آبی زیر پنجره قرار دارد و درست کنار تخت، یک ویترین است که در آن فقط یک فنجان سفید با نقطههای زرد وجود دارد.
دیوار خاکستری است و رویش مطلقا هیچ چیز نیست. حتی جای یک میخ هم پیدا نمیشود. سینک ظرفشویی، اجاق گاز و توالت هم در اتاق قرار دارد. جایی شبیه به خوابگاههای دانشجویی. کنار سینک یک گلدان فلزی که در آن گل ادریسی تر و تازهای کاشته شده قرار دارد. درست وسط اتاق، یک میز با دو صندلی روبهروی هم وجود دارد.
زنی که روی یکی از صندلیها نشسته لیوان آبی در دستش میگیرد، کمی از آب را مینوشد، موهایش را پشت گوش میاندازد و میگوید: «نمیدانم گوش میدهی و یا اینکه فقط میشنوی اما، آخرین باریکه آنجا بودم تابستان بود. نه! دلم میخواهد فکر کنم زمستان بود، پس تعجب نکن اگر بهجای خورشید سوزان، برف استخوانسوز را جایگزین کلماتم کردم. من نمیدانم چرا اینجایی و چرا میخواهی به جملات من گوش دهی. خیلی وقت است برای کسی چیزی نگفتم، نکند برای تحقیقات روانشناختیات نزد من آمدی؟ لطفا کاغذ و قلمت را در بیاور و جملات مهم را یادداشت کن. یک لیوان چایسبز و بهلیمو میخواهی؟»
زن از جایش بلند میشود، به طرف ویترین میرود و فنجان را برمیدارد، به سمت اجاق میرود و فنجان را پر از چای میکند و روی میز میگذارد. لحنش آرامتر و هوشیارانهتر میشود و ادامه میدهد: «این فنجانها را از دکور یک کافهی قدیمی دزدیدم. تعجب نکردی؟ بگذار ببینم»
از صندلی بلند میشود، خودش را به جلو کش میدهد و با دقت نگاه میکند.
– نه. قطر مردمک چشمانت تغییر نکرده و ریتم نفسهایت هم کاملا عادی است. داری مینویسی؟ نکند ضبط صوتی در جیبت داری و صدایم را ضبط میکنی؟ بگذار صریح بگویم، من از صدای ضبط شدهام خوشم نمیآید پس مثل یک انسان محترم آنرا در سطل آشغال بینداز. حالا فهمیدم، میخواهی با این رفتارت با روانم بازی کنی، با همین بیحرکت ماندن و چیزی نگفتنهایت؛ انگار با اسپری فیکس کننده روی این صندلی چسبانده شدی.
زن از روی صندلی بلند میشود و کلافه به اینطرف و آنطرف میرود، با موهایش بازی میکند و دوباره روی صندلی مینشیند. تمام آب داخل لیوان را یکسره مینوشد و میگوید: «یاد یکی از خوابهایم افتادم، بگذریم، اصلا خوابهایم چه اهمیتی میتواند برای تو داشته باشد؟»
زن دستش را به طرف فنجان میبرد و یک قاشق شکر داخلش میریزد و آنرا به جلو هل میدهد.
میگوید: «چرا چایت را نمینوشی؟ لطفا نگو از آن آدمهایی هستی که چای را بدون شکر مینوشند. بگو ببینم، ساعت دقیق باز کردن روزه سکوتات چهوقت است؟ اگر بخواهی میتوانی با من برقصی، میدانی که اینجا، هیچچیز محدودیت ندارد!»
لبخند شهوتآمیزی میزند و ادامه میدهد:« مطلقا هیچچیز. انگشتان کشیدهای داری، نکند پیانو مینوازی، نگو که تو، همان نوازنده پیانوای هستی که هرشب، صدای پیانو نواختنش از ساختمان روبهرویی میآید؟»
زن درمانده فریاد میزند: «خسته نشدی از بس، گوش دادی و دهانت را بیحرکت گذاشتی؟ بگو ببینم، اگر با یک عالمه اسکناس، به سقف نگاه کن، یک عالمه یعنی تا خود سقف، و یک فندک، لخت مادرزاد در یخبندان گیر بیفتی، حاضری پولهایت را به آتش بکشی تا گرم شوی؟»
همینطور که با حرص و هیجان، قطرات اشکش بر روی میز پخش میشد ادامه داد: «اشکهایم را نمیبینی؟ انگشتانت را روی مژههایم بکش، خیس است، حس نمیکنی؟»
زن سعی میکند بر خودش مسلط شود، چند نفس عمیق پشتسر هم میکشد و آرام میشود، دوباره ادامه میدهد: «چایت را بنوش، میخواهی عوضاش کنم، اینبار در فنجانهایی که دزدی نیست؟ میتوانم پیراهن حریر گشادم را بپوشم و دور اتاق برایت بچرخم»
زن بلند میشود از زیر تخت چمدانی درمیآورد. تمام لباسها را بیرون میریزد و از بین آنها، پیراهنی سفید را انتخاب میکند و به گوشهای میخزد، پیراهن را میپوشد، به سمت ضبط صوت میرود و میگوید: «دقیقا دوست داری چه بشنوی؟ اینجا یک کاست قدیمی پر از آهنگهای ایتالیایی دارم که اکثر خوانندههایش فریاد میزنند، amore, amore. چرا چیزی نمیگویی؟ حوصلهام را سر بردی، حوصلهام را سر بردی، حوصلهام را سر بردی»
زن مچاله به سمت تخت میرود، دراز میکشد و پاهایش را در شکماش جمع میکند. با صدایی لرزان و آرام میگوید: «میخواهم بخوابم، اگر خواستی چراغها را خاموش کن»
دوم
بیرون از اتاق، شیشهی بزرگی است که از داخل حکم آیینه را دارد. مردی تاس، پشت شیشه ایستاده و در کنارش چند دختر و پسر جوان داخل اتاق را تماشا میکنند. چراغهای داخل اتاق روشن است و زن همچنان روی تخت دراز کشیده.
دختر و پسرهای جوان با چشمانی گشاد شده از بیرون به او نگاه میکنند و کاغذ و قلمی در دست دارند.
مرد تاس میگوید:« میبینید؟ تمام روز با کسی حرف میزند، هربار یک نفر جدید؛ یکی قصاب است، یکی نوازنده پیانو، یکی هم گلفروش. برای همهشان هم میخواهد داستان آخرین باریکه آنجا بود را تعریف کند اما هیچوقت موفق نمیشود»
یکی از دخترهای جوان میپرسد: «آخرین باریکه پایش را از این اتاق بیرون گذاشت کی بود؟»
مرد تاس جواب میدهد: «سه ماه پیش، یکی از روزهایی که باران آنقدر شدید میبارید که آب تمام خیابان را گرفت و از سراشیبی حیاط به داخل ریخت، همه در اتاقهایشان مانده بودند اما او اصرار میکرد که میخواهد بیرون برود، ما هم او را بیرون بردیم. راستش ما اینجا نهایتا کاری را میکنیم که خودشان میخواهند. مثلا اگر کسی بخواهد که در زیر بارانی که فقط کرمها را به روی خاک باغچه میآورد بیرون برود و گلی بکارد، یک بارانی پلاستیکی به تنش میکنیم و با او در باغچه گل میکاریم، اما هیچکدام حق ندارند پایشان را از حیاط بیرون بگذارند؛ حتی اگر به بهبودی کامل برسند، و مسئله این است که هیچوقت به بهبودی نمیرسند. اینها موارد نادراند و سرنوشتشان این بوده که تا ابد اینجا بمانند»
دستی به سر تاسش میکشد و ادامه میدهد: «خصوصیات مختلفی دارند، مثلا بعضیهاشان هیچوقت نمیخواهند از اتاق بیرون بروند، ما هم در عوض دیوار اطراف پنجرهشان را خراب میکنیم و پنجره بزرگتری میسازیم تا خورشید بیشتری به داخل بتابد، میدانید که؟ اینروزها خیلی مهم است که ویتامین دی بدن حفظ شود»
دختر جوان دوباره میپرسد: «آخرین باریکه زیر باران از اتاق بیرون رفته بود چه شد؟»
مرد تاس میگوید: «رفت وسط حیاط و روی زمین نشست، آب آنقدر بالا آماده بود که تا بازوهایش میرسید، تا بند آمدن باران همانجا ماند و بعد خواست که به اتاقش برگردد، بعد از آن یک هفته تمام تب داشت، البته حتی در آن حالت هم تمام روز با کسی حرف میزد، هر روز هم با یک شخصیت جدید»
پسری میپرسد: «بنظر شما چه چیز بیشتر از همه او را میرنجاند؟»
مرد تاس میگوید: «بنظرم بیشتر از سکون مطلق آدمهایی که آنها را روی صندلی مینشاند آزار میبیند، خودش آنها را میسازد و سپس به خواب میرود و فردا، یک شخصیت دیگر ظاهر میشود»
دخترها و پسرها چیزی روی کاغذهایشان یادداشت میکنند و به سمت اتاق بعدی میروند.