هوا سرد و خشک است. هیچ وقت در پیش بینی وضع آب و هوا قوی نبودهام، اما میدانم که هوا مثل روزهای دیگر نیست. پاریس به خاطر زمستان خیلی طولانی، یا تابستان خیلی کوتاه رنگ سرما به خود گرفته است.
هیچ وقت بلد نبودهام درست لباس بپوشم. هیچ وقت نفهمیدم هوای فردا چطور خواهد بود. بعد از این که بیاختیار از پنجره نگاهی به بیرون میاندازم، لباس میپوشم. اگر خورشید بتابد، ژاکتم را توی کمد میاندازم و لباس آستین کوتاهی تنم میکنم. ولی درست وقتی پایم را از خانه بیرون میگذارم پشیمان میشوم که چرا این لباس را پوشیدهام و سرما وجودم را فرا میگیرد.
هوا سرد و خشک است. هیچ وقت بلد نبودهام درست لباس بپوشم.
کافه تقریبا خالی است. تنها کسانی که در اطرافم نشستهاند، به نظر شهرستانی میآیند. چندتایی جوان. یک زوج. مرد شکلات داغ سفارش داده است و زن فنجانی چای. زن زیبایی نیست. مرد، غمگین به نظر میرسد. درکش میکنم. هیچ چیز بدتر از آن نیست که مجبور شوی با زنی زندگی کنی که شما را انتخاب کرده است. چون او پسر خیلی زیبایی است. نباید اجازه دهد دیگران برایش انتخاب کنند.
فکر خوبی نیست. به همین خاطر طلاق گرفتم. یا اینکه این زنم بود که رفت؟ دیگر نمیدانم کدام یک از ما دو نفر، اول انتخاب کرده بود. اگر بدانید چه کسی اول انتخاب کرده است میتوانید تعیین کنید چه کسی پایان رابطه را انتخاب می کند. مسلماً کسی که رابطه را تمام میکند کسی نیست که اول رابطه را شروع کرده است. نفر اول باید دربارهی احتمال زشت بودنش از خودش سوال کند. ولی اگر هر دو همدیگر را انتخاب کنند، خوشبختی ممکن به نظر میرسد.
توی کافه این زوج موقت هستند و آن زن. به نظر تنهاست. او تنهاست. قهوه مینوشد و کتاب میخواند، از اینجا که هستم نمیتوانم اسم کتاب را بخوانم. چشمانم به من خیانت میکنند. از کی این طور شده؟
هنوز کتاب میخواند. چشمانش را نمیبینم. با این حال از این یکی خوشم میآید. چشمانش را در ذهنم مجسم میکنم، به همین خاطر است که از چشمانش خوشم میآید. لباس زمستانی پوشیده است. چه حیف! اگر لباس تابستانی پوشیده بود میتوانستم همه چیز را بر انداز کنم. حداقل او از وضع آب و هوا با خبر است. زن زیرکی است. به تدریج که به او نگاه میکنم، نگاهش تغییر میکند. عینک ندارد. شاید عینکش را فراموش کرده است. شاید اصلا عینک نمیزند. یا شاید عینکش را نمیزند تا چهره زیبای چروکیده اش پشت آن پنهان نشود. پس موقع مطالعه چه کار میکند؟ شاید ادای مطالعه کردن را در میآورد. شاید حروف کتاب ده برابر درشتتر نوشته شدهاند طوری که عینک لازم ندارد. احتمالا در هر صفحه فقط یک کلمه. فقط همین احتمال میتواند سایز کتابش را توجیه کند. انگار یکی از موزاییکهای سنگفرش میدان جمهوری بین دو دستش قرار دارد، در من که همین اثر را دارد. خندهام میگیرد. شاید صدای خندهام کمی بلند است، نگاه زوج به سمتم میچرخد. اما او، چشم از کتابش برنمیدارد. شاید مشکل بینایی نداشته باشد اما حتما کمی مشکل شنوایی دارد. کتابش را میبندد، به گارسون نگاه میکند، به او اشاره میکند که یعنی میخواهد برود. چرا رفتنش را به او خبر میدهد؟ گارسون را میشناسد. این طور به نظر میرسد. اتفاقی به این کافه نیامده است. عادتهای خاص خودش را دارد. مثل من. اگر عادت دارد اینجا بیاید، چطور اولین بار است که او را این جا میبینم؟ احتمالا متوجهاش میشدم. زن قابل توجهی است. هنوز هم چشمانش را نمیبینم. توی کیفش دنبال چیزی میگردد. چیزی پیدا نمیکند، باز هم میگردد و بالاخره سه تا سکه از توی کیفش بیرون میآورد و روی میز میگذارد. کیف پول ندارد؟ به هر حال کیف پول چیز به درد بخوری است. یادم میآید کیف پولم را بر نداشتهام. هر چند هنوز چیزی سفارش ندادهام.
بیرون میرود. دنبالش میروم. میخواهم بدانم او کیست. میخواهم چشمانش را ببینم. گارسون همانطور که با من خداحافظی میکند به اسم دیگری صدایم میزند. از او دلخور نیستم. هیچ وقت اسمش را یاد نگرفتهام. یا اینکه هیچ وقت نخواستهام یاد بگیرم. یا اینکه روزی اسمش را به من گفته است و من دقت نکردهام. ممکن است. قطعا همین است چون هر بار اینجا میآیم اسمش را به من یادآوری میکند. مگر اینکه همکارش باشد؟ زن بیرون رفت. دنبالش میروم. هوا سرد است. فکرش را هم نمیکردم که این تابستان هوا اینقدر سرد بشود. گارسون به من میرسد. به خودم میگویم او هم زیر چشمی این بانو را نگاه میکند. یا اینکه واقعا او را زیر چشمی نگاه میکند. نمیدانم با چه دیدی او را نگاه کنم. ژاکتم را دستم میدهد. حتما با این ژاکت گرمتر میشوم. مرسی آقای پسر. خندهام میگیرد. خندهدار است اگر اسمش آقای دختر باشد. خندهام را تمام میکنم. با خودم میگویم اگر این شوخی را به زبان بیاورم فقط خودم را به خنده میاندازد. با این همه لبخند میزنم. خوب زیر چشمی نگاه میکند. آقای دختر پشت سرم است. به راهم ادامه میدهم. یا بهتر است که بگویم راه بانو را ادامه میدهم. بانویی جذاب با نگاهی پنهان. خورشید پایین آمده است، سایهها بلند شده اند، رنگها دوباره گرم میشوند. اما هوا سرد است. از خط عابر پیاده رد میشود، از او تقلید میکنم. ماشینی میایستد تا رد شوم. زمانی، عین این ماشین را داشتم. یا شاید هم مارک ماشین فرق داشت. بله، همین است، مارک ماشین فرق داشت، ولی عین همین ماشین بود. بانویم پشت سرش را نگاه میکند. چیزی را در کافه فراموش کرده است؟ میخواهم که چشمانش را ببینم. اما دلم نمیخواهد نگاهم با نگاهش تلاقی کند. بیهوده رویا بافی میکنم. من از آن دست آدمها نیستم که اجازه بدهم با یک نگاه به همه چیزم پی ببرند. سرم را پایین میاندازم و وانمود میکنم که سمت راست میروم در حالیکه او سمت چپ میرود. به راهش ادامه میدهد. راهم را از سر میگیرم. رمزی را روی یکی از این دستگاههایی که کنار درها تعبیه شده اند، وارد میکند. هیچ وقت این چیزها را دوست نداشتهام. استفاده از کلید خیلی راحتتر است. آیا تا به حال کسی دیده است که فلان پادشاه قلعهی مستحکم خود را به چنین سیستم امنیت الکترونیکیای مجهز کرده باشد؟ اگر امروزه بنّاها و کلیدسازان آن دوره کار میکردند، این دیجی کدها لازم نبود. زن وارد خانه میشود. همان طور که در دارد -با سرعت پایین افتادن یک سیب از برج ایفل- دوباره بسته میشود، قیژقیژ صدا میکند. باز هم خنده ام میگیرد. باید خندهام را تمام کنم.
میدوم. یا اینکه سعی میکنم بدوم. البته دویدن با این قمبل گنده کار آسانی نیست. لعنت به این کم توانی! قبل از بسته شدن در، به آن میرسم، در را نگه میدارم، از لای در نگاهی به درون میاندازم، زن زیبارو در دیگری را که به پلهها ختم میشود باز میکند. تا حد ممکن، او را یواشکی دنبال میکنم. قبل از اینکه از چارچوب در رد بشوم، مردی پشت سرم آهسته سرفه میکند. یا اینکه زن است که مثل مردها سرفه میکند؟ نه، مردی است با سرفهی زنانه که سرفهای شبیه مردها دارد. عجیب است. هر چه نباشد، این مرد احمق مرا ترساند. از ترس به خودم ریدم. یا بهتر است بگویم که توی کیسهام ریدم. مفید هست. از کی دارد بازی مسخره مرا تماشا میکند؟ از قرار معلوم به حد کافی تماشا کرده است که حالا با نگاه پرسشگرانهی عجیبی به من نگاه میکند. شاید واقعا از من بپرسد. چارهای ندارم جز اینکه جوابش را بدهم. الان دارد میخندد. دلم میخواهد لبخندی تحویلش بدهم. ولی قبلا این کار را کردهام. احتمالا لبخندم راضیاش کرده است. زمان از دست رفته باعث شد که زن از نظرم پنهان شود. با عجله خودم را به سمت دری پرت میکنم که زن به سمتش رفت، دری مشرف به پلکانی بزرگ و چوبی. لبهی پالتویی را میبینم. به دنبال آن میروم. پالتو روی پلهها کشیده میشود. صدای یک دسته کلید به گوش میرسد، کلیدی در قفلی فرو میرود، کلید میچرخد، قفلی باز میشود. دستهی دری میچرخد، در باز میشود. بعد هیچی. فقط یک صدا، صدای خفهی برخورد پاشنههای کفش با پارکت به گوش میرسد. با رفتن به طبقهی بالا خودم را به خطر میاندازم. لای دری باز است. بالا میروم. جریان هوای گرمی به سمتم میآید. چون این هوا جذبم کرده است، به سمتش میروم. یا اینکه او مرا مجذوب خود کرده است. به هر حال، مثل گربهای که به شکارش نزدیک میشود، قدم به قدم جلو میروم. داخل آپارتمان را میبینم. آپارتمان محقری است اما راحت به نظر میرسد. این هم دلیلی دیگر، برای اینکه خودم را به خطر بیاندازم. ولی چرا در را پشت سرش باز گذاشته است؟ چه میشود کرد، این کار او بهانهای دستم میدهد تا علت حضورم را در خانهاش توضیح دهم.
-توی خانهی من چی کار میکنید؟
-در باز بود، میخواستم قبل از اینکه کسی بدون در زدن داخل بیاید، به شما بگویم.
این گفت و گو میتواند شروعی برای ملاقاتمان باشد. شروع زیبایی است. پس، وارد میشوم.
چه فضای زیبایی، چه رایحه دلانگیزی، چه لامپ زیبایی، چه مبلهای زیبایی، حس خوبی در خانهی بانویم دارم. از این بابت خوشحالم. چند قاب عکس از دیوار آویزان است. زوج جوانِ سیاه و سفیدی که انگار کنار ساحل دریا هستند همدیگر را در آغوش گرفتهاند. یا اینکه بیابان است. یا شاید ساحلی خشک. بله، پس بیابان است. عکس دیگری مرا در کنار زنی نشان میدهد که شبیه بانوی زیبایم هست. مرا نشان میدهد؟ چه جالب، باید مردی شبیه من باشد. آیا بانوی من با همزادم ازدواج کرده است؟ انگار آینهای جلوی رویم است. آینه نیست، یک پرتره است. پرترهی من. این بار، شک ندارم. قضیه چیست؟ او کجاست؟
او را در چارچوب در میبینم. مرا نگاه میکند. این نگاه را میشناسم. به خاطر این نگاه است که زندگی میکنم. به خاطر این نگاه است که زندگی کردهام. چطور نتوانستم این نگاه را بشناسم؟ چطور نمیتوانم این نگاه را بشناسم؟ این نگاه را میشناسم، چطور ممکن است، امروز با این آدم آشنا شدم یا اینکه تازه با او آشنا شدهام…
اگر با او تازه آشنا شدهام، پس چطور در عکس سیاه و سفید روی دیوار اینقدر جوان هستیم؟
بانوی من، همسر من.
لعنت بر شیطان، چقدر خوب است آدم توی خانهی خودش باشد.
توی خانهی من چی کار میکنید؟
معذرت میخواهم، یک دقیقه صبر کنید، الان میروم.
فراموش نکنید پالتویتان را بپوشید، هوا سرد و خشک است.