دست برد و از کشوی میز، دفتر کلاسی را بیرون آورد، رو کرد به بچهها و گفت:
– امروز کلاس قرآن کنارِ دریا، حضور و غیاب هم داریم! ده دقیقه وقت دارید وسایلتان را جمع کنید و زیر طاق خانهی حاجرئیس باشید.
بچهها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند، هر چه داشتند در کیفهاشان ریختند و تا زیر طاق دویدند.
کلاس در فضای آزاد، کنار دریا، زیر تابش کمرمق خورشیدِ زمستان در آن هوای خوش، موجهای بیقرار که انگار آنها را میشناختند و صدایشان میکردند، آرزوی همهی بچههای مدرسهی گلستان این بود و تنها در کلاس آقای شیردل معلم قرآنشان برآورده میشد، معلمهای دیگر دنبال دردسر نبودند، کلاس را زیر سقف چندلی۱ مدرسه برگزار میکردند.
همه خود را زیر طاق رساندند، صابر نفسنفسزنان کنار آنها نشست، دفتر و کتابش را از کیسهی پلاستیکی بیرون آورد، بیاختیار نگاهش به رنگ مُردهی شناشیر۲ عمارت حاجرئیس افتاد، از بالای آن چوبهای قهوهای دنیا چطور بود؟!
هنوز آقای شیردل نرسیده بود، وسوسه شد برود آنجا، دفتر و کتابش را داخل پلاستیک ریخت و زیر بغل زد، کنجکاو بود، از دیر رسیدن معلم استفاده کرد و رفت جلوی عمارت، در زد، جعفر سیاه در را باز کرد:
– عامو جعفر میخوام برم توالت، خیلی تنده، الان میریزه!
اینپا و اون پا کرد، پیرمرد دلش سوخت؛
– بیا برو، مستراحو کثیف نکنی! تازه شستم.
رفت داخل، کتابهایش را گوشهای گذاشت و بدون آنکه جعفرسیاه متوجه شود از راه پلهی کُنج عمارت بالا رفت، آن موقعِ سال حاجرئیس بهمراه زنش میرفتند شیراز به باغشان سر بزنند، علیچَکُش میگفت پدرش گفته حاجرئیس چند باغ انگور بزرگ اندازهی محلهی شنبدی دارد که مثل بهشت است، اما چه فایده اجاقشکور است!
کسی بالا نبود، برای رسیدن به شناشیر باید از اتاقِ کارِ او میگذشت، اتاقی بزرگ و دلگشا، چند قاب عکس بزرگ به دیوار زده بودند که در همهی آنها ثابت بود، صورت گوشتآلود و ناصاف و سفید با دو چشم ریز و سیاه که هیچ غمی در آن نبود، از چهرهاش پیدا بود جز اندوختن مال فکر دیگری ندارد، مبلها را رد کرد، به شناشیر رسید، یک میزِ گرد و چند صندلی دورش چیده بودند، صابر میخواست از آنجا بندر را، دریا را، گمرک و خیابان ششمبهمن را ببیند، پشت میز نشست، نسیم خنکی به صورتش خورد، دریا آرام بود، و گمرک شلوغ، حمالها بار لنجی را خالی میکردند، برادرش ایوب را دید که کمرش زیر بار گونیهای برنج هندی تا شده، یاسرپاچان تا کمر در سطل زباله خم شده بود و کارتنها را بیرون میآورد، با دقت تا میزد و پشت موتورِ سهچرخهاش میانداخت، امیدگُنگُو تازه از صید برگشته بود، باسکِتَش۳ خالی بود، از وقتی بندر را به چینیها اجاره داده بودند باسکِتَش خالی شده بود، سر چرخاند خالهصغریٰ را دید که لباس سیاهِ عزای شوهرش تنش بود، عاموصفر کارگر روزمزد شرکت نفت بود، بعد از سیسال تنها داراییاش خانهی نیمهکارهای توی تنگک۴ بود که وقتی از بنیاد مسکن آمدند و با لودر همان را هم خراب کردند قلبش تاب نیاورد و روی ویرانهی حاصل عمرش از تپیدن باز ایستاد، خاله صغریٰ هم پول کفن و دفنش را داد پای جریمهی ساختوساز بدون مجوز، از خانهی نجاتونزولخور که بیرون آمد پولها را شمارد، تُفی روی دَر انداخت و اسکناسها را لوله کرد و داخل جورابش چپاند، چشم صابر به عکس زن حاجرئیس افتاد، غرق در طلا با غرور کنار او ایستاده بود.
قنبر گاری پُر از کپسول گاز را شلانشلان در خیابان انقلاب هُل میداد و جار میزد «گازی،گاااز، ایرانگاز»، نصرت با یک دست عصایش را گرفته بود و با دست دیگر پلاستیک پای مرغ را به خانه میبُرد.
قاسمبنّا گوشهی دیوار عمارت سبز رنگ شهرداری ایستاده بود و التماس میکرد که شِمشِه و استانبولیش را پس بدهند؛
– آقا اگه امروز کار نکنم پول ندارم برنج بخرم، حاجی بخدا چند روزه اجارهی خانهام عقب افتاده، بچههام گرسنهاند.
– قانونه آقا! قانون، باید جریمه بدی.
کاظم اسباب منزلش را بار وانت میکرد، زنش اشک میریخت و حاججبار را نفرین میکرد؛
– سر سیاه زمستان اجاره را بالا بردی، جریمهی دیر کرد اجاره هم که از پول پیشمون گرفتی، انصافت کجان حاجی؟! تفاوتت با نجاتونزولخور چیه؟! تورا به خدا آوارهمون نکن، با سهتا بچهی کوچیک کجا بریم؟!
دردشان یکی بود، حاج محمود اجارهی آنها را هم زیاد کرده بود.
با صدای جعفرسیاه از جا جست.
– صابرو عامو کجا رفتی؟! مگه اسهال داری بوا؟!
– نه عامو بالا هستم، اومدم.
– بالا چه میکنی، بیا پایین، بیا برو دنبال کارت عامو شر نساز، دست به چیزی نزنی.
صابر مثل فشنگ پایین آمد، پلاستیک کتابهایش را برداشت و از زیر دستِ جعفرسیاه فرار کرد.
آقای شیردل کتاب قرآن را باز کرد:
– همهی انسانها سیاه، سفید، فقیر یا غنی در مقابل خداوند برابرند و تنها تفاوتشان در…
حبیبو فِشفِشه از پشت بچهها سرش را بالا آورد و گفت؛
– آقا! ما سیاه و سفید و فقیرش میفهمیم چنن، اما غنی یعنی چه؟!
آقای شیردل گفت:
– غنی یعنی بینیاز
کریمو گفت:
– آقا دیروز خالو حسین میگفت که حاج رئیس بینیازه
آقای شیردل با لبخند گفت:
– بله بینیازه اما از مال دنیا
مهران گفت:
– آقا راسته که میگن حاجرئیس توی خونهاش مسجد داره و اونجا نماز میخونه؟!
جمال گفت:
– ها راسته، حمیدونجار میگفت یه روز اومده بوده مسجد غریب، دیده پای مردم بو میده، دستور داده توی خونهاش مسجد بسازن تا مجبور نباشه کنار هر کور و کچلی نماز بخونه!
همهمه شد، صابر پدرش را آن سوی خیابان دید که پای لنگش را روی زمین میکشید و جار میزد «جوراب، جورابِ گرم و پشمی، سهتاش بیست تومان»، نگاهش به کفشهای کهنهی معلم افتاد او هم در مسجد غریب نماز میخواند، عبدی، حسین، بهروز که با دمپایی به مدرسه میآمدند هم پدرانشان در مسجد غریب نماز میخواندند، ناصر که پدرش کارگر بود و پول نداشت برای او و ششتا خواهرش غذا بخرد و هر روز سیبزمینی خالی میخوردند، قاسم بنّا، ایوب برادرش همهی آنها به مسجد غریب میرفتند.
دستش را بلند کرد:
– آقا ما فکر کنیم حاج رئیس حق داره مسجد غریب نره، فهمیده عیب از کجاست!
و باز همهمه شد، کاظم که تا آن موقعه ساکت جلوی همه نشسته بود گفت:
– آقا! خدا هم مثل سیدهاشمنانوا، نان را خارج از نوبت میدهد؟!
آقای شیردل به یاد جهیزیهی ناقص دخترش افتاد، اگر حقالتدریس نبود و تنها چند سال زودتر دنیا آمده بود تا زودتر استخدام شود شاید میتوانست از اداره وام بگیرد، سند خانه هم نداشت بگذارد بانک، نجاتونزولخور تنها امیدش بود.
موسیافغان گفت:
– آقا! ما یک کتابی خواندیم که توش نوشته بود همه برابرند اما بعضیها برابرترند۵، شما نظرتون چیه؟!
ناصر تنها شاگردی بود که ساعت داشت:
– آقا کلاس تمام شد، بریم مدرسه؟ ساعت بعدی ریاضی داریم.
آقای شیردل ایستاد و به دریا چشم دوخت، زیر لب گفت:
برابرند شاید هم برابرتر باشند.
۱. تیرک چوبی سقف
۲. بالکن چوبی
۳. سبدی پلاستیکی که ماهی و میگو در آن میگذارند
۴. یکی از محلات بندر بوشهر
۵. اشاره به کتاب مزرعهی حیوانات نوشتهی جورج اورول