سِپارش - 3

سِپارش

ناهید سمیعی‌فر

آن روز که مهلا زنگ زد خودت را برسان، نگفتم خودم می‌دانم یا شاید جرأت نکردم. مهلا خیلی وقت بود که دیگر به من زنگ نمی‌زد و این اواخر یک بار ‌گفت: حالم را به هم می‌زنی…

آن روز که مهلا زنگ زد خودت را برسان، نگفتم خودم می‌دانم ‏یا شاید جرأت نکردم. مهلا خیلی وقت بود که دیگر به من زنگ ‏نمی‌زد و این اواخر یک بار ‌گفت: «حالم را به هم می‌زنی. ‏رفتارت عجیب شده!» حتی یک بار هم به نهایت رساند که: «‏نکبت شده‌ای!!»‏

‏ پدربزرگ مُرد. این را نخواست پشت تلفن بگوید که چه می‌دانم مثلا نگران نشوم اما مطمئنم که نمی‌خواست به قول خودش ‏حالش را به هم بزنم. می‌دانست اگر بگوید شروع می‌کنم به حرف‌زدن و حرف‌زدن یعنی پنهان‌کردن اضطرابم و اضطراب یعنی ‏عاجزشدن از انتخاب؛ انتخاب بین هر چیزی، بین غم یا بی‌‏تفاوتی.‏

دقیقاً وقتی بود که مهلا زنگ زد و گفت پدربزرگ مُرد. وقتی ‏جمله‌اش را تمام کرد فهمیدم که من هم تصمیمم را گرفته‌‏ام. یک جورهایی مطمئن شدم. می‌دانید باید زمان می‌گذشت ‏چون خودم دقیقاً نمی‌دانستم چطور.‏

‏ به بیمارستان که رسیدم مهلا و مادر و دایی و خاله‌ها و همه‌تان توی سرتان می‌زدید و گریه می‌کردید و به پهنای صورت‌تان ‏اشک می‌ریختید. مهلا مادر را محکم گرفته بود و منت می‌کرد: «‏گریه نکن…روح پدربزرگ ناراحت می‌شه» اما واقعاً پدربزرگ ‏ناراحت می‌شد اگر برایش گریه کنند؟! وقتی که زنده‌ایم عاشق ‏توجهیم و به هر طریقی حاضریم این توجه را بخریم و هر راهی ‏که فکر می‌کنیم درست است را انجام می‌دهیم تا در مرکز توجه ‏باشیم. حالا فکر می‌کنید وقتی که بمیریم از این همه توجه که ‏دقیقاً، دقیقاً بعد از مرگ چند برابر می‌شود ناراحت می‌شویم؟؟

‏ یادم هست مادر خودش را تاب می‌داد شبیه بچگی‌مان که سوار ‏تاب پلاستیکی حیاط می‌شدیم و تکان می‌خوردیم. دست‌هایش را ‏به سینه می‌کوفت و با خشی که توی صدایش افتاده بود و تا ‏به حال نشنیده بودم می‌گفت: «تنها شدم… بی کس شدم…». ‏

چقدر خوب است بدانیم یک نفر را داریم که با مرگش بی‌کس ‏می‌شویم و تنها. می‌دانید یک جورهایی اطمینانِ بودنِ کسی، تو ‏را از تنهایی نجات می‌دهد؛ بعید بدانم از بودن کسی توی ‏زندگیم مطمئن بوده باشم.‏

‏ دایی که مرا دید، اشک‌ها را با گوشه آستینِ کت خاکستری‌اش ‏پاک کرد و گفت: «دایی جان دیر آمدی…» مفش را بالا کشید: «آقا جان ‏را ندیدی!»‏

‏ فراموش کردم یا شاید هم جرأت نکردم بگویم یک هفته پیش نه ‏اما چند روز پیش بود آمده بودم و برایش از همان نوشابه‌های ‏شیرینی آورده بودم که رویش نوشته‌اند زیرو، با کمی لیموناد ‏گازدار و چند بیسکویت و یک کافی سرد. پدربزرگ وقتی آنها را ‏جلوی صورتش گرفته بودم، به پهنای صورتش لبخند زد و گفت: «‏چه ایرادی دارد آخرهای زندگی‌ات هر چیزی را که دوست داری ‏بخوری» از دستم گرفت‌شان و از کافی سرد شروع کرد. موقع ‏رفتن سر بی‌مویش را بوسیدم و گفتم: «حاجی یادت نرود! ‏نفروشی ما را به پرستار ها!!»‏

‏ اینها را می‌نویسم که آخرین حرف هایش را بدانید وقتی که ‏گفته بود خسته است، همیشه از زندگی‌کردن خسته بود. می‌گفت ‏روحش عذاب می‌کشد از اینکه هر روز صبح بیدار می‌شود و ‏خورشید را می‌بیند و می‌داند که زیباست اما خوشحال ‏نمی‌شود! می‌گفت هیچ وقت توی زندگیش به دوست‌هایش یا حتی ‏به مادربزرگ نگفته بود دوست‌شان دارد! هیچ وقت! و می‌گفت ‏این وحشتناک است! اینها را گفتم که خوشحال باشید از این که ‏توانست با چیزهای کوچکی که به قول خودش شادمانی روح های ‏مرده هستند شاد شود.‏

از اتاقش که بیرون آمده بودم فکر کردم بعضی چیزها ارثی‌ست. ‏این که نخواهی زندگی کنی! یا نه، بخواهی اما نتوانی! این ‏که سختت باشد و عذاب بکشی، بترسی از مرگ، از خودت.‏

‏ اینها را یک بار سربسته به پدربزرگ گفته بودم. شاید هفته ‏قبل‌ترش که به دیدنش رفته بودم و گفته بود چقدر دلش هوس ‏کافی سرد کرده با کمی لیموناد گازدار. گفته بود: «می‌دانم ‏چه می‌گویی… بعضی اوقات مجبوریم نقش یکدیگر را بازی ‏کنیم» دست سنگینش را گذاشته بود روی شانه‌ام : «بعد من جورم ‏را تو می‌کشی» نخواستم بگویم آنقدرها طول نمی‌دهم که ‏تکثیر شوم! حتما پدربزرگ از پدرش ارث برده بود و من از او ‏و …چرا بگذارم کس دیگری بعد من عذاب بکشد؟! کسی بعد من ‏هم دچار شود!؟ یک جایی باید این چرخه، این دور تسلسل تمام ‏شود..‏

می دانید برای آدمی که از مرگ می‌ترسد مردن سخت است و اگر ‏قرار باشد خودت انتخاب کنی می‌شود سخت‌تر. دنیای عذاب‌آوری ‏می شود که نه بتوانی بمانی و نه بتوانی بروی. تمام راه‌ها ‏را دور سرم چرخاندم و لحظه قبلش را تصور می‌کردم. ترسیدم ‏اما هر بار که پدربزرگ را می‌دیدم به خودم می‌گفتم تو قرار ‏نیست عذاب بکشی. به دردهای لحظه قبل فکر کردم، چه راهی سخت ‏است چه راهی آسان‌تر؛ دقیقا لحظه‌ی قبل. قصه‌هایی که از ‏پزشک‌ها و پرستارها شنیده بودم یادم می‌آمد که چه کسانی چه ‏منت‌هایی که نکشیدند وقتی پشیمان شدند. نه نباید به آن ‏بدبختی برسم.‏

‏ فکرم این است که بعد از مرگ پدربزرگ نبودن من ملالی نیست ‏و به قول مهلا نکبت شده بودم، می‌دانم؛ راستش بعضی از ماها ‏عاشق نکبتیم، دست خودمان نیست. خواستم بگویم که تمام راه‌‏ها را فکر کردم و فقط خوابیدن برای این دنیا جواب می‌دهد! ‏یا در برف یا در خانه. ماه‌ها و سال‌ها بخوابی و بیدار ‏نشوی یا حتی اگر بیدار می‌شوی خواب اصحاب کهف باشد. با یک ‏خواب شروع می‌شود و قرار است تمام شود. یک منگی و گیجی و ‏بعد دیگر نمی‌فهمی کی تمام شده. آرام، همه چیز آرام پیش می‌‏رود. خوابیدن در برف برای من سخت است، سرد است.‏

‏ خواستم بگویم قبل از اینکه کلید در را بچرخانید و کلید ‏چراغ را بزنید، شیر گاز را ببندید، پنجره‌ها را باز کنید. ‏من آرام خوابیده‌ام.‏

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر