آن روز که مهلا زنگ زد خودت را برسان، نگفتم خودم میدانم یا شاید جرأت نکردم. مهلا خیلی وقت بود که دیگر به من زنگ نمیزد و این اواخر یک بار گفت: «حالم را به هم میزنی. رفتارت عجیب شده!» حتی یک بار هم به نهایت رساند که: «نکبت شدهای!!»
پدربزرگ مُرد. این را نخواست پشت تلفن بگوید که چه میدانم مثلا نگران نشوم اما مطمئنم که نمیخواست به قول خودش حالش را به هم بزنم. میدانست اگر بگوید شروع میکنم به حرفزدن و حرفزدن یعنی پنهانکردن اضطرابم و اضطراب یعنی عاجزشدن از انتخاب؛ انتخاب بین هر چیزی، بین غم یا بیتفاوتی.
دقیقاً وقتی بود که مهلا زنگ زد و گفت پدربزرگ مُرد. وقتی جملهاش را تمام کرد فهمیدم که من هم تصمیمم را گرفتهام. یک جورهایی مطمئن شدم. میدانید باید زمان میگذشت چون خودم دقیقاً نمیدانستم چطور.
به بیمارستان که رسیدم مهلا و مادر و دایی و خالهها و همهتان توی سرتان میزدید و گریه میکردید و به پهنای صورتتان اشک میریختید. مهلا مادر را محکم گرفته بود و منت میکرد: «گریه نکن…روح پدربزرگ ناراحت میشه» اما واقعاً پدربزرگ ناراحت میشد اگر برایش گریه کنند؟! وقتی که زندهایم عاشق توجهیم و به هر طریقی حاضریم این توجه را بخریم و هر راهی که فکر میکنیم درست است را انجام میدهیم تا در مرکز توجه باشیم. حالا فکر میکنید وقتی که بمیریم از این همه توجه که دقیقاً، دقیقاً بعد از مرگ چند برابر میشود ناراحت میشویم؟؟
یادم هست مادر خودش را تاب میداد شبیه بچگیمان که سوار تاب پلاستیکی حیاط میشدیم و تکان میخوردیم. دستهایش را به سینه میکوفت و با خشی که توی صدایش افتاده بود و تا به حال نشنیده بودم میگفت: «تنها شدم… بی کس شدم…».
چقدر خوب است بدانیم یک نفر را داریم که با مرگش بیکس میشویم و تنها. میدانید یک جورهایی اطمینانِ بودنِ کسی، تو را از تنهایی نجات میدهد؛ بعید بدانم از بودن کسی توی زندگیم مطمئن بوده باشم.
دایی که مرا دید، اشکها را با گوشه آستینِ کت خاکستریاش پاک کرد و گفت: «دایی جان دیر آمدی…» مفش را بالا کشید: «آقا جان را ندیدی!»
فراموش کردم یا شاید هم جرأت نکردم بگویم یک هفته پیش نه اما چند روز پیش بود آمده بودم و برایش از همان نوشابههای شیرینی آورده بودم که رویش نوشتهاند زیرو، با کمی لیموناد گازدار و چند بیسکویت و یک کافی سرد. پدربزرگ وقتی آنها را جلوی صورتش گرفته بودم، به پهنای صورتش لبخند زد و گفت: «چه ایرادی دارد آخرهای زندگیات هر چیزی را که دوست داری بخوری» از دستم گرفتشان و از کافی سرد شروع کرد. موقع رفتن سر بیمویش را بوسیدم و گفتم: «حاجی یادت نرود! نفروشی ما را به پرستار ها!!»
اینها را مینویسم که آخرین حرف هایش را بدانید وقتی که گفته بود خسته است، همیشه از زندگیکردن خسته بود. میگفت روحش عذاب میکشد از اینکه هر روز صبح بیدار میشود و خورشید را میبیند و میداند که زیباست اما خوشحال نمیشود! میگفت هیچ وقت توی زندگیش به دوستهایش یا حتی به مادربزرگ نگفته بود دوستشان دارد! هیچ وقت! و میگفت این وحشتناک است! اینها را گفتم که خوشحال باشید از این که توانست با چیزهای کوچکی که به قول خودش شادمانی روح های مرده هستند شاد شود.
از اتاقش که بیرون آمده بودم فکر کردم بعضی چیزها ارثیست. این که نخواهی زندگی کنی! یا نه، بخواهی اما نتوانی! این که سختت باشد و عذاب بکشی، بترسی از مرگ، از خودت.
اینها را یک بار سربسته به پدربزرگ گفته بودم. شاید هفته قبلترش که به دیدنش رفته بودم و گفته بود چقدر دلش هوس کافی سرد کرده با کمی لیموناد گازدار. گفته بود: «میدانم چه میگویی… بعضی اوقات مجبوریم نقش یکدیگر را بازی کنیم» دست سنگینش را گذاشته بود روی شانهام : «بعد من جورم را تو میکشی» نخواستم بگویم آنقدرها طول نمیدهم که تکثیر شوم! حتما پدربزرگ از پدرش ارث برده بود و من از او و …چرا بگذارم کس دیگری بعد من عذاب بکشد؟! کسی بعد من هم دچار شود!؟ یک جایی باید این چرخه، این دور تسلسل تمام شود..
می دانید برای آدمی که از مرگ میترسد مردن سخت است و اگر قرار باشد خودت انتخاب کنی میشود سختتر. دنیای عذابآوری می شود که نه بتوانی بمانی و نه بتوانی بروی. تمام راهها را دور سرم چرخاندم و لحظه قبلش را تصور میکردم. ترسیدم اما هر بار که پدربزرگ را میدیدم به خودم میگفتم تو قرار نیست عذاب بکشی. به دردهای لحظه قبل فکر کردم، چه راهی سخت است چه راهی آسانتر؛ دقیقا لحظهی قبل. قصههایی که از پزشکها و پرستارها شنیده بودم یادم میآمد که چه کسانی چه منتهایی که نکشیدند وقتی پشیمان شدند. نه نباید به آن بدبختی برسم.
فکرم این است که بعد از مرگ پدربزرگ نبودن من ملالی نیست و به قول مهلا نکبت شده بودم، میدانم؛ راستش بعضی از ماها عاشق نکبتیم، دست خودمان نیست. خواستم بگویم که تمام راهها را فکر کردم و فقط خوابیدن برای این دنیا جواب میدهد! یا در برف یا در خانه. ماهها و سالها بخوابی و بیدار نشوی یا حتی اگر بیدار میشوی خواب اصحاب کهف باشد. با یک خواب شروع میشود و قرار است تمام شود. یک منگی و گیجی و بعد دیگر نمیفهمی کی تمام شده. آرام، همه چیز آرام پیش میرود. خوابیدن در برف برای من سخت است، سرد است.
خواستم بگویم قبل از اینکه کلید در را بچرخانید و کلید چراغ را بزنید، شیر گاز را ببندید، پنجرهها را باز کنید. من آرام خوابیدهام.