دوباره تویِ سوپ، یک دست پخته شده پیدا میکنم. از پشت قاشق، سفت است. باز هم خوب نپخته است. جوری که نفهمد گوشهیِ بشقابم قایمش میکنم. همین که میبیند اشتهایم خوب است بلند میشود میرود توی آشپزخانه تا دوباره برایم سوپ بریزد. سوپ با دست پخته شدهیِ آبدار.
میگوید: برایت خوب است. باید بیشتر بخوری تا زودتر خوب شوی.
تعقیبش میکنم ولی فقط با چشمهایم. نگاهم پشت پایش میخورد و شوت میشود توی آشپزخانه. توی قابلمهی سوپِ روی گاز. قابلمه وارونه میافتد و دستهای پخته شده میریزند بیرون، کف آشپزخانه. گربهای سیاه و بیچشم و رو میدود و میآید بزرگترینشان را به دندان میگیرد و میپرد بالای دیوار و گم میشود پشت دیوار& و او، جارو به دست، ایستاده پای در حیاط گریه میکند.
بدون آنکه چیزی بخورد میرود سراغ گلدانها. حرف نمیزند ولی گریه هم نمیکند.
میروم از پشت، شانهاش را میبوسم. آبپاش را که سنگینتر است بر میدارم. پای هر گلدان، چند انگشت سبز شده است که با آبپاشِ دستی و با وسواس روی هر کدامشان آب میپاشد. نگاهش میکنم. میآید که بخندد ولی فرصت نمیشود.
صدایی وحشتناک بلند میشود. ماشینی سیاه و چرب از آهن، دیوار خانه را خراب میکند. دستم را میگیرد ولی من سر میخورم و گوشهی دستکش چرمِ ضد همه چیزم بین هزاران انگشت آن غول آهنی گیر میکند و میکشاندم به سمت دهان تیغه مانندش.
خون همه چیز را میپوشاند. صدای چرخ شدن چیزی میآید. دستش را میکند توی چرخ گوشت تا آرنج. گوشت چرخ کرده از سوراخهای وحشتناک چرخ گوشت میریزد بیرون، درست توی قالب یک دست مردانهیِ بزرگ.
خونِ چشمهایم را پاک میکنم. مقابلم نشسته و زیر چرخ خیاطی عروسیاش ،دستی مردانه و بزرگ را از مچ کوک میزند به آستین خالی من.
نه، اشتباه میکنم. ما هرگز چرخ خیاطی نداشتیم. با دست کوک میزند. چشمهایم را میبندم. سرم سنگین است و شیشه آرام بخش را هنوز یک دستی میان سینهام گرفتهام.
نمیدانم چه میشود که حلقهی نامزدی از توی آستینم میافتد بیرون و تلو تلو میخورد تا نزدیک چاهک فاضلاب و خیلی آرام میافتد توی آن سوراخ تاریک بدبو. دستم میرود دنبال حلقه و با این که کش میآید تا قعر فاضلاب ولی هیچ فایدهای ندارد.
سه نفر با لباس کار و بوی تند عرق برای عیادت از من میآیند و کنارم مینشینند. دست میدهند و دستکشهای کارشان را در میآورند و میگذارند روی میز. هر دو لنگه صاف و مرتب کنار هم. قند را خشک خشک میجوند و چای را داغ داغ، هورت میکشند. و از فرط خستگی همانجا روی زمین میخوابند.
یک نفر دیگر هم میآید .کت و شلوار سیاه پوشیده و بوی تند چرم کیف دستیاش، بینیام را قلقلک میدهد. مقابلم روی زمین مینشیند. خشک و با اکراه. دستکش ندارد ولی جای آن چند کاغذ که روی سرلوحهی همهی آنها به طور پراکنده بیمه و مستمری از کار افتادگی نوشته است، کنار دست راستم میگذارد و روی همه فرمهای خام و تمیز امضا نشده یک خودکار آبی میگذارد.
از کنارم بلند میشود و میرود که توی پارچ شربت، چند خرده یخ بریزد. درِ یخدان را باز میکند. دستهای یخ زده پشت سر هم روی زمین تلنبار میشوند. به زور در یخدان را میبندد و از شدت خنده ضعف میکند.
خاکروبه را فرو میکنم زیر دستها. پدال پایی سطل آشغال را فشار میدهم. دست روی دست میریزد بیرون. زیر چشمی نگاهم میکند. با هم میزنیم زیر خنده و دستها را به هم پرتاب میکنیم. چشمهایم را باز میکنم. صدای چرخهای کیفی بزرگ قطع میشود.
درِ حیاط نیمه باز است. حلقه نامزدی را در دستم مشت میکنم ولی نه خبری از حلقه است و نه از مشت. توی یک دستکش پلاستیکی قرمزِ آشپزخانه دستم تا انجا که جا دارد توی دستکش است. چه مقدارش را نمیدانم. احتمالا تا آرنج. ولی انگشتهای دستکش بی حال و شل و ول است.
همه جا ساکت است و کسی که خانه نیست حلقه نامزدیام را انداخته دور انگشت توخالیِ دستکش.