بازپرس مردی بود میانسال با چهرهای موشمردگی که از یک چشم کمی قیچ بود. ازپشت عینک گرد وضخیمش طوری به نفر مقابلش خیره میشد که گفتی داخل چشمش در جستجوی ریگی است. در همان حال، هرازگاهی ناخودآگاه گره نیکتایی سیاهش را چنگ میزد و مثل حلقهی دار دور گردنش شل و سفت میکرد. وقتی سوانح متهمین را از روی کتاب میخواند، لحظهای سربرداشت و یادآوری کرد: «ما دنبال کسانی هستیم که هنوز علایم و آثار شکنجه روی بدنشان باشه.»
در کتابِ زندان نام ونام پدر و بعد اتهام زندانیها نوشته شده بود. بازپرس – که ترجیح میداد او را پروفیسور بخوانند – تکه کاغذی را که روی آن نام چند زندانی را یادداشت کرده بود، به مدیر زندان داد: «لطفا این آدما را یکی یکی برای ما حاضرکنید.»
اولین کسی که وارد اطاقِ بازپرسی شد مردی بود لاغراندام با ریشی نتراشیده، پوستی سفید، قدی بلند و نسبتا خوش قیافه.آدم را یاد خرده شاعران جوانی میانداخت که درهرمحفلِ شاعرانهای پشت استیژ حاضر میشود وشعر تازهاش را میخواند.
پروفیسور درمقابل متهم از جا برخاست. آشکارا تلاش میکرد مهربان و خوشبرخورد جلوه کند. ولی در رفتار او یک نوع غرور و خودشیفتگی بزرگمنشانهای دیده میشد که آدم را یاد هرکول پوآرو میانداخت، که شاید ناشی از شغلش بود و اینکه سالها همیشه خود را حق به جانب جلوه داده و طرف مقابلش را گنهکار و مجرم. با متهم دست داد و لبخندی که بیشتر شیادانه بود تا مهربانانه، به چهرهی بیرمق و رنگ پریدهی متهم تحویل داد. درهمان حال صندلی را نشان داده گفت :بشینین جانم، بشینین که خسته نشی.
مرد با نگاهی از سربهت به حلقهی مردانِ نشسته روی صندلیها درحالیکه هرکدام یک قلم وکتابچهای بازکرده به دستش داشتند، با حالتی شک وتردید ،انگار به اجبار،ب رای لحظاتی به تک تک چهرههای دانشجویانی که به او نگاه میکردند، خیره شد، بعد روی صندلی نشست. دراین لحظه پروفیسور توضیح داد: ما از بخش تحقیق روی عوامل جرم، میخواهیم چند کلمهای دوستانه با شما صحبت کنیم، هیچ ترس ونگرانی نداشته باشید. ما هیچ کلمهای ازاین گفتگوی دوستانه را به جایی درز نمیدهیم و حتی نام و مشخصات شما پیش ما محفوظ میماند. فقط با خاطر آسوده به سوالات ما جواب بدین. بعد با اشاره به دایرهی همکارانش گفت : فکرکن اینها چند نفر دوستانی هستند که آمده اند به ملاقات شما وبا شما دوستانه صحبت میکنند.
مرد لبخندی برلبانش نقش بست وبه نشانهی تایید سرتکان داد وچنانکه به یکباره سویچ شده باشد گفت : یاره آمرصاییب تا به حالی هرچه خواستن ما بلبل واری گفتیم.
پروفیسورخندید وگفت :نه جانم ،اشتباه نکن دوست عزیز،ما ازتوچیزی نمی خواهیم. منظورما تحقیق ازشما نیست ، یک مصاحبه دوستانه است.
متهم دوباره ازروی ناباوری خندید وگفت :هرچه که هست باشه ، برای ما چه فرقی میکنه. حالِ مرا که میبینین دیگه آب ازسرِما گذشته آمیرصاییب کارتان را بکنین.
پروفیسورروبه همراهان گفت :ببینین دوست ما چقدرآدم صادق وصاف وسادهای است. ما ازمتهمینی که درجریان تحقیق همکاری میکنند خیلی خوشمان میاید. چون هم به خودشان کمک میکنند هم به ما کمک میکنند !
مردخندید وروبه پروفیسورگفت :خوبی ازخودتان اس آمرصاییب!
پروفسورادامه داد :می خواهم برای ما بگویی چگونه دستگیرشدی ؟ روزی را بگوکه تورا گرفتن ، ازکجا گرفتن، چگونه گرفتن، چه کارکردن ؟ یک مختصر…
مرد درحالیکه پنجههای دودستش را داخل هم حلقه کرده وانگشتانش را باهم قلاب میکرد تا ازلرزش آن جلوگیری کند ،ولی با آنهم لب بالایی اش تکان غیرعادی داشت، شروع کرد: صبح بود آمرصاییب ،آمدم سرای ساقی ، آمدم که دانگی بگیرم ،دورازجان هیروئنی هستم…
پروفیسورشاید با درک اضطراب ولرزشی درصدای متهم حرف اورا قطع کرده گفت : بسیارآرام وخونسرد باش جانم ، چند وقته میکشی ؟
یادم نمیایه آمیرصاییب،هفت ده سالی میشه.
خوب بعد چه شد ؟
رفتم پیش خانه گل افروزگفتم دانۤگی بدی. گفت نیشه خو بکن برو که پولیس میایه. گفتم من کاری نکردم چرا برم ؟ دانگی ام را گرفتم که دیدم دیگرا دارند فرارمی کنند ولی من فرارنکردم، کاری نکرده بودم که فرارکنم ،فقط خماربودم ، نشستم که دونگی ام را بکشم.هنوز نیشه نکرده بودم که پولیس رسید. یک گلاب نام بود ویک کریم خل بود ازچارمنزله خودشان را انداختن فرارکردن. گل افروزهم ازدرپشتی خودشه گم کرد.
گل افروززن بود ؟
خوب آره دیگه آمرصاییب ،مگه شما گل افروزِمرد هم دیدین ؟
درمیان خندهی حاضرین پروفیسورپرسید :منظورم این بود که او آنجا چه کارمی کرد؟
– گل افروزیک زنیه که آمیرصاییبای حوزه میامد دیدنش.
– معتاد بود ؟
– نه ، شوهرش معتاد بود خودش هرکاره بود. گردنم بسته نشه آمیرصاییب ، خلاصه سات پولیسا وصاییب منصبا همراییش تیربود.
پروفیسورکه گفتی سوانح وسابقه گل افروزرا درذهنش حلاجی کرد ونتیجه گرفت ادامه داد: گل افروز را گمش کو! شما را ازکجا گرفتن ؟
– یک سه طبق خرابه است کنارامام فخر دیدیش ؟
– نه ازکجا دیدیم ، ما ازاینجا نیستیم.
متهم که رفته رفته حالت عادی اش را بازیافته وتا حدودی رویش با پروفیسوربازشده بود روبه او گفت : بازبرو ببین جای خوبی است ولی اکنون تریاکیها وساقیها آنجا را گرفتن ،صاحبش نیست خانه خرابه شده.همو گل افروزبا دوتا طفلش وشوورش کارمردم را آنجا راه میندازن.
– خوبه ازهمین جا خلاص شدیم میریم ، چرا فرارکردن؟
– بهای خاطرکه ساقی بودن !
پروفیسورکه وانمود میکرد چیزی نفهمیده باشد روبه همکارانش ژست پرسشگرانهای به خود گرفت.
متهم با دیدن چهرهی پروفیسورگفت : ساقی نمی دانی چیه ؟ هاهاها.
پروفیسورگفت :ساقی ؟ نام کدام کسی است ؟
متهم جواب داد : خوب بیغم استی بخدا ! ساقی همینایی اند که دانه توزیع میکنند ، به این خاطرفرارکردن که دانه توزیع میکردن !
پروفیسوربازخودش را به نادانی زده گفت : دانه توزیع میکردن ؟
متهم جواب داد : لابد اینه هم نمی دانی ؟ به این مواد که اندازه یک نیشه میفروشن میگیم دانه. اونا دانهگی توزیع میکردن.
– خوب بعد چه شد ؟
– ازآنجا مرا آوردن به سرک، موتورسیکلت ام را هم گرفتن ، فعلا پانزده شبه اینه اینجا هستم ،حالاهم که درخدمت شما…
– کیا بودن که تورا گرفت ؟
– کلگی بودن ،آمرحوزه اول بود ، آمرحوزه دو بود ، مواد مخدربود ، آمرحوزه برامان بود ، چون خبر شده بودن که اینجا پولیسا ازساقیها وتریاکیها حق میگیرن.کلگی شان بودن تا ازترس هم دیگه نتانن ساخت وپاخت کنند. راپورت داده بودن که آمیرحوزه ازمعتادا حق میگیره.
– چه حقی ؟
– حق را هم نمی فهمی ؟ بابا مگه تو ازافغانستان نیستی؟ حق یعنی ازمعتادا پول میگیره ومی گذاره آنها مواد بفروشه ،ازساقی جدا میگیره ازمعتاد جدا.
– چقدرمی گیره؟
– هرچه دستش رسید. نرخ نداره !
– بعد ؟
– گفتم چرا مرا میگیرین نه دانه دارم نه ساقی هستم اینه جیب هایم را بگردین. سی روپه به کیسه ام بود. مه بودم وخدا آن بالا ، میخواستم برم که بازیکی دیگش آمد تفنگچه اش را پرک کرد سرم گفت: تکان نخور. گفتم اینهای دیگیش ، آمرحوزه بود ازسابق آشناییم باهم. گفتم آمرصاییب چه گناهیم ؟ گفت :بریم به حوزه کاردارم با تو. گفتم مه کاری نکردم ! سرم صدا کرد: گپ نزن بی پدرمادر. هرچه دوودشنام ازدهنش برآمد به من گفت ، خواهرومادروناموس. مثلیکه اینهارا یک مدت دو زدن یادشان داده باشند ازهیچ چیزی کم نمیارن. زربرق مرا که تازه دانگی را دود داده بودم گرفت لوله کرد.
پروفیسوردراین لحظات فقط گوش میداد وگاهی سرتکان میداد وبعد ازهرجملهای که یادداشت میکرد یک کلمه میگفت : بعد؟
– بعدش مرا سوارکردن به لنجر به حوزه بردن، بعد شروع کردن به زدن که اقرار کن ،اینه جای کیبل زخمایش هنوزمانده.
متهم دراین هنگام پاچههای پیژامه اش را بالا کشید. استخوان مهرههای گرد روی مچِ پا سیاه شده بود ودرست یک انگشت بالاترازمچ پا روی استخوان ساق زخمی به اندازه یک انگشت مثل گوشت تازه با خراشهای خونین دهان بازکرده بود. گرچند نشان میداد چند روزی گذشته ولی زخمها هنوز تازه بود.به نظرمی رسید زخم اززیرتازه به تازه سربازمی کنه وخرده خرده پارا میخوره. پروفیسیوربا دیدن زخمها با شوق زده گی گفت: بچهها عکس ،عکس یادتان نره. سه چهارتا ازدانشجویانش کمرههای موبایل شان را روشن کردند. پروفیسوردستورمی داد : ازبالاتر بگیر که به عکس روشن بیایه ،ازاین زاویه هم بگیرین ، یک عکس طوری بگیرین که صورت هم بیایه. این به این خاطراست که کسی ممکن ادعا کنه عکس از این نیست. دانشجویان با اشتیاق عکسهایشان را که گرفتند بازجویی دوباره از سرگرفته شد. دراین حال پروفسوربه دانشجویانش گفت: شما هم اگه سوالی درذهنتان گشت میتوانید بپرسید.
متهم ادامه داد :اینه با کیبل بسته بودند.ازبس پایم را وقتی میزدند تکان تکان میدادم که سیمها به پایم گور شدند و هی میخلید تا زخم شد ،خون روان شد. یک جای سیم که بسته بودن پوستک شده بود لامذب ، سیمهای آهنی اش ریشه ریشه بیرون زده بود ،همان لامذب به پوست پایم میخلید ورفته رفته کم کم زخم کرد اینه اینطوری شد دیگه.هرچه پایم را بیشترتکان میدادم سرِسیم بیشترفرومی رفت مثل سوزن.
یکی پرسید :با چه زده که ایطور زخم کرده ؟
پروفیسوربه جای متهم گفت: احتمالا این جای ولچک باشه ، جای زدن دراین قسمت زخم ایجاد نمی کنه روبه متهم گفت:شمارا زولانه کرده بودند ؟
متهم گفت : نه این جای کیبل است آمیرصاییب،با سیم بسته بودند وقتی فلک کردند…
دراین لحظه پروفیسورتصویرتنابی را دردستش تمثیل کرد ودستش را ازمیان دوپای متهم عبورداده گفت: احیانا اینگونه بسته بوده که سیم را ازاین قسمت تیرکرده بوده بعد اینجا سیم قید شده وای بیچاره هم هرچه پایش را تکان میداده بیشترفشارمی آورده تا جایی که پای زخم شده. سیم ازین کیبلی بود یا آهنی مثل زنجیر؟
– سیمِ برق بود آمیرصاییب.گفتم که یک جای سیم لوچ شده بود وسیم هایش ایطورریشه ریشه شده ازپوش درآمده بود.همومثل سوزن وقتی میزد روی پایم میخلید. هرچه پایم را بیشترتکان میدادم لامذب بیشترمی خلید داخل گوشت. آنقدرزدن تا خسته شدن بعد تلنگ زد که افتادم.
– تلینگ چیه ؟
– تلینگ یعنی تیله کرد.
پروفیسوربا شیطنتی انگارشوخ گفت : با دست تلییینگ زد یا پا تلییینگ زد ؟ همه خندیدند
متهم نیزبا همان شیطنت جواب داد : با پا تلییینگ داد. دوباره همه خندیدند. متهم ادامه داد :آمیرصاییب توهم شوخ هستی ها!
پروفیسوردراین لحظه شگرد دیگری ازتحقیق اش را برای دانشجویا توضیح داد : ببینین بچهها هنگام تحقیق برای اینکه راست آزمایی ودروغ سنجی کرده باشیم ، باید یک باردیگه ازسرشروع کنیم. گفتههای متهم را یک باردگه سرش تکرارکنیم. بعد خودش روبه محکوم سوال کرد : برگردیم به نیم ساعت قبل ازدستگیری. وقتی تورا گرفت چند تا موتربودند ؟
– سه تا لنجربود به گمانم.
– چند نفربودند ،درهرکدام چند تا عسکر؟
– اونش یادم نمیایه آمیرصاییب ،اینه وقتی ساقیا فرارکردن مارا گرفتن. شیشته بودم نیشه که یک عسکرآمد تفنگش را پرک کرد که تکان نخور. به نظرش من انتحاری ام. هاهاها اگه مردین انتحاری بگیرین. ما مردم یک متل داریم که نه سیرخوردیم نه ازبوی سیرمی ترسیم. من که ساقی نبودم چرا مرا گرفت.
– چطوری سوارلینجرکردند؟
– همیتو تلینگ میداد با لگد میزدند ،خودم سوارشدم!
– بازچه شد ؟
– داخل لینجرکه شیشتم بازترق یک سیلی زد.
– کی زد ؟
– همو عسکرا
پروفیسورروبه همکاران کرده گفت : دیدین درقسمت صحبتهای قبلی این سیلی را نگفته بود. اینالی امکان داره خیلی چیزها درپرسشهای تکراری روشن شود یا انکارگردد. این روش برای اثبات دروغ یک متهم است.
متهم بهت زده با شک به طرف پروفیسورنگاه میکرد وگاهی با نگاهی که انگارسوالی بپرسد به حلقهی دانشجوها خیره میشد. پروفیسورگفت ادامه بده جانم،بعد چه شد ؟
متهم که تازه احساس میشد نسبت به قضیه مشکوک شده ،با آن هم ادامه حرفش را پی گرفت : داخل لنجرکه شیشته بودم بازترق سیلی زد. گفتم نزن نامرد غریب گیرآوردی خوشت میایه هی میزنی ؟بازترق زد وشروع کرد به دو زدن به خوارمادرِما. گفتم نزن ، گفت بی پدردانه میفروشی بازمیگی نزن؟ گفتم نه بابا جان. بازترقی با مشت زد به دهنم ، خون را تف کردم گفتم پدرِمن ، خوشکلِ من نزن. گفت چه کارمی کردی اینجا؟ گفتم : تونزن فرصت بدی من میگم برات. که بازترقی زد به گوشم. گفتم مادرت خوب پدرت خوب چرا میزنی آخه ؟ گفت مواد میفروشی ؟ گفتم : فقط مصرف میکنم نمی فروشم. دست کردم به جیبم گفتم :اینه ببین اگه من فروشنده بودم سی روپه د جیبم داشتم؟ سی روپه را که نشان دادم ازدستم قاپید مثلی که مال پدرش باشه.
پروفیسوربا تعجب پرسید : سی روپه تان را گرفت ؟
– آره، پس نگرفت ؟ دراو زمان نیشه هم بودم هرچه میزد نمی فهمیدم. ولی زبانم را که بسته نکرده بودن چیزهایی ازدهنم میبرآمد که شاید خوشش نمیامد، به همی خاطرتا حوزه مرا زد ه رفت. اینها خوشش میایه سیلی بزنه به روی مردم.
– چقدرخریده بودی ؟
– یک دانگی پنجا روپگی خریده بودم ، پوله را هم ازمادرم با هزاربدبختی قرض گرفتم. بیست وپنج روپه شه مصرف کرده بودم بیست وپنج روپه ش دجیبم مانده بود که اورا هم آمرحوزه گرفت داخل دوسیه ام هست.
– او باقی بیست وپنج روپگی مواد را به کجا گرفت ؟
– دانگی را میگی ؟ همانجا داخل حوزه گرفت! همان موقع که میخواستند مرا فلک کنن. گفت آنقدربزنم که اقرارکنی ساقی هستی. بعد که دیدن اقرارنمی کنم گفتن سرقت مسلحانه.گفتم مه وسرقت ؟ اینه سرقت مسلحانه به قیافه من میخوره ؟ شنیدین که میگن به تاو بگیرکه به مرگ راضی شوه !؟یکی که لباس نظامی نداشت با پیرن تنبان بود به نظرم آمربود ، گفت موترسیکلیت ازکی است ؟
– گفتم ازخودم است ، ازدوستم امانت گرفتم. هموپیرن تنبان واله که بهش خوجه میگفتن بازشروع کرد به زدن. امرش هم میچلید ولی لباس شخصی داشت، جوان بود.
متهم دراین لحظه مکثی کرد با نگاهی به یکی ازمصاحبه کنندهها گفت :اینه دسن وسالای برادربود ، گپِ هموبیشترمی چلید.همو،هم میزد هم میگفت اقرارکن که موترسیکلت دزدی میکنی اگه نه خودم به حرف میارم. گفتم تو اگه کیبل داری وپشت میزهستی مه بالا سرخدا دارم. سرم صدا کرد که بی ناموس توخدا را هم میشناسی؟ گفتم نه پس خدا فقط مال زوردارا وکیبل والا است. شترق زد به گوشم ، با لگد زد به مادرزادم. بعد با لگد زد به دهنم صدا کرد :خدا اینه ،شنیدی صدای خدا را. من دیگه افتاده بودم ، ساختمان دورسرم میچرخید.
پروفیسورپرسید : ساختمان چند منزله بود؟
– گفتم که درمنزل اول مرا زدند. به منزل دوم که بردند ازموهایم گرفت چارپنج دفعه سرم را زد به روی میزمثلی که این هندوانه به داخل آب غوطه نمی دی ؟ هموطورسرم را میکشید بالا میزد به میزومی گفت :تو خدا داری ؟ بگوکه خدا نداری. گفتم تاحالی میگفت دزدی کردی حالا میگه بگوکه خدا نداری. ازحال رفتم. بعد فلک کردند. دونفرپاهایم را گرفتند وخود خواجه شروع کرد به زدن.اینه جای سیم. متهم دوباره پاچه شلوارش را بالاکشید. زخم اکنون سربازکرده خون ازآن جاری شده بود طوری که پروفسورحالش بد شد وگفت بسه بسه دیگه دیدیم. خون روی استخوان ساق راه افتاده بود.
پروفیسورروبه همکارانش گفت :پولیس ما همانطورکه درهرکاری غیرمسلکی است دراین زمینه هم مسلکی نیستند اگه نه شکنجه باید آثاری ازخود به جا نگذاره. همین حالا هم بعضی پولیسهای مسلکی ازرژیم سابق مانده که تبحردارند دراین کار. ما درزندان پل چرخی یک نفررا مصاحبه کردیم که طوری شکنجه شده بود که هیچ آثاری ازشکجه روی بدنش نبود. دستش رابه مدت هفتاد دو ساعت طوری بسته بودن که هیچ اثرظاهری نداشت.دراین روش دست متهم را ازپشت گردن تا کرده به مدت سه روزهمانطوربسته نگه میدارند تا نفرازدست وپا شل میشه.پروفیسوربازروبه متهم پرسید: با چه میزد؟
– با هرچه دم دستش بود آمیرصاییب، ولی کیبل دست همو خوجه بود. گلا ب به روی تان ازبس زد خودم را ترکردم. هی میزد میگفت بگوکه موترسیلکت را دزدیدم. ولی من فقط صدا میکردم به پیربه پیامبربخدا،….یا الله. اما کوگوش شنوا. دراین هنگام متهم بغض کرد ودست اش را روبه آسمان بلند کرد ادامه داد : نه ازاون بالا جواب مییامد نه اینا دلش به رحم میامد ،صدای غریب به خدا نمی رسه.
متهم دراین هنگام درمیان هق هق گریه اش ادامه داد : خواجه صدا میکرد نام آن هارا با دهن کثیفت نیار. گفتم تنها مال تو که نیست بی انصاف ،اینه امروزپانزده روزه اینجایم.
مدیرمحبس که تمام مدت تحقیق را ساکت پشت میزنشسته بود درجواب گفت : امروز روز چهاردهم است.
– نه مدیرصایب ازشبی که مرا گرفت اگه حساب کنیم من پانزده روزه اینجایم.
مدیرجواب داد : با همان شب اگه حساب کنی چارده روزمیشه.
متهم جواب داد: شبِ پانزدهم است ،شام مرا آورد. دستگیری شب ساعت شش بود ،لت وکوپ خفتن شروع شد.
پروفیسورخواست بگومگوی متهم با مدیررا قطع کند پرسید : بلاخره اقرارکردی یانه ؟
متهم جواب داد : خبرندارم آمیرصاییب، اگه به ورقه نوشته باشن که بله. شاید هم اقرارکرده باشم یادم نیه ،خر را اونقدر بزنه به گه خوردن میفته.
مدیرمحبس ازآن طرف باز وارد معرکه شد : به دوسیه نوشته متهم به سرقت موتور.
متهم جواب داد : انگشت مرا گذاشت روی ورقه ،بخدا گه مه دیده باشم چه نوشته.
یکی ازدانشجوهای همراه پرفیسور از روی دلسوزی پرسید :خیلی درد داشتی؟
متهم شروع کرد : باکله میرفتم به خواب ، د خواب هم همش کیبل خواب میدیدم. چند روزکه همش کیبل به خوابم میامد وخوجه. خوجه که میامد تکان میخوردم بیدارمیشدم.
پروفیسور رو به همکارانش توضیح داد :یکی ازآثار روانی شکنجه خوابهای بد وخواب و بیداری است. ترسیدن ازخواب ومدتها بعد ازآن برای قربانی ادامه پیدا میکنه ! درآن حال روبه متهم پرسید : حالا چطوری ، چه احساسی داری؟
– احساس خوشی دارم.
– یعنی این قصه هارا که میکنی ناراحت نمی شی ؟
– چرا ! خوب شما نمی مانین ، نگم که ایلایمان نمی کنین!
– حالا چه میل داری ؟
– همی که شما مرا ایلاکنین برم اطاقم ،خوابم میاد.
– یک قطعه عکس اجازه هست ؟
– اجازه خونیست ولی اگه میگیرین بگیرین. اینجا کِی اجازه ما را خواسته ؟ ولی بازاگه میگیرین بگیرین. بازبرای ما دوسیه دیگه تیارنکنین؟
– درحالیکه همکارانش عکس میگرفتند پروفیسورپرسید : حالا ازدولت چه خواستهی داری ؟
متهم جواب داد : سلامتی.
دراین لحظه همه آنهایی که دورمیزبودند خندیدند.
پروفیسورتکرارکرد :نه منظورم اینه که ازدولت چه خواهشی داری؟
ازدولت خواهشی داشته باشم چه فایده ؟ برآورده میکنی ؟
پروفیسورجواب داد: فایده که به آنصورت نداره ولی بی فایده هم نیست !
متهم با بغض گفت :می خواهم مرا آزاد کنه برم پیش مادرم. اینه میتانی ؟
پروفیسورجواب داد : نه اینکه وظیفه مانیست.
متهم گفت : وظیفه تو که نیست چرا میگی ؟
پروفیسورعصبانی جواب داد : منظوریک چیزی بخواه که بتوان انجام داد. چیزدیگهای اگه باشه.
متهم جواب داد : اینه اگه نمی تانی دیگه چه بگویم؟ یک گیلاس او خواهش کنم داده میتانی ؟
پروفیسوردست پاچه دوروبرش را به دنبال آب نگاه کرد ولی نه آبی ونه گیلاس ،ندید!
دراین حال متهم با خود زمزمه کرد : یک زندانی غیرازآزادی دیگه چه میخواهه ؟
پروفیسوربازتکرارکرد : گفتیم شاید یگان خواهشی که ازدست ما برایه !
متهم جواب داد : وقتی یک گیلاس آب از دست تو نمیایه چرا ادعای کلان کلان میکنی ؟
پروفیسورعرق اش را پاک کرد وگفت صبرکن ،حالا تا آب بیاره اگه گفتنی داری!
متهم گفت : اگه مرا بگذارین برم به سلولم ،خوابم میایه ! اینکه ازدست شما میبرایه ؟
پروفیسورجواب داد : بله. میتانی بری !
متهم سلانه سلانه حلقه مردان را ترک کرد و پروفیسور هنوز داشت عرق هایش را خشک میکرد.