بازپرس مردی بود میانسال با چهرهای موشمردگی که از یک چشم کمی قیچ بود. ازپشت عینک گرد وضخیمش طوری به نفر مقابلش خیره میشد که گفتی داخل چشمش در جستجوی ریگی است. در همان حال، هرازگاهی ناخودآگاه گره نیکتایی سیاهش را چنگ میزد و مثل حلقهی دار دور گردنش شل و سفت میکرد. وقتی سوانح متهمین را از روی کتاب میخواند، لحظهای سربرداشت و یادآوری کرد: «ما دنبال کسانی هستیم که هنوز علایم و آثار شکنجه روی بدنشان باشه.»