ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: عبدالواحد رفیعی

بازپرس مردی بود میانسال با چهره‌ای موش‌مردگی که از یک چشم کمی قیچ بود. ازپشت عینک گرد وضخیمش طوری به نفر مقابلش خیره می‌شد که گفتی داخل چشمش در جستجوی ریگی است. در همان حال، هرازگاهی ناخودآگاه گره نیکتایی سیاهش را چنگ می‌زد و مثل حلقه‌ی دار دور گردنش شل و سفت می‌کرد. وقتی سوانح متهمین را از روی کتاب می‌خواند، لحظه‌ای سربرداشت و یادآوری کرد: «ما دنبال کسانی هستیم که هنوز علایم و آثار شکنجه روی بدنشان باشه.»
old_woman
با کف دست‌اش روی صورت شوهر را تکان داد. شـوهر تکـانی به خود داد و به خیال آنکه بی‌خوابی دخترک را دلتنگ کرده، دستش را که همیشه زیر سر دخترک دراز بود، از آرنـج دور گـردن او حلقـه کرد و او را در تنش فشرد. دخترک صورت شوهر را محکم‌تـر تکـان داد. شوهر در نیمه‌خواب و بیـداری سـرش را روی بـازوی دختـرک گذاشت و لبانش را روی کومه‌ی دخترک بخیه کرد و در همـان حال زُنگی زد. دخترک با صدای لرزان در حالیکـه سـر شـوهر را محکـم تکان می‌داد با التماس زاری کرد: «وارخِی…»
‌دروازه‌ی مرده‌خانه‌ی مسجد زنجیر بود. سلیمان در را باز کرد. یکی‌یکی رفتیم داخلِِ مرده‌خانه که اتاق کوچکی بود در دهلیز مسجد‌. روی تخته‌ی مرده‌شور جنازه‌ی یک مرد گذاشته شده بود‌. دیشب اهالی رفته از دشت آورده گذاشته بودند و خودشان رفته بودند که بخوابند‌. ترسیده‌ترسیده به دور جنازه حلقه زدیم‌. سردارقیچ گفت‌: «‌اینه جای مرمی‌، جای سوراخ مرمی‌.»